Hello😊

Hello😊


🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

#پارت_۳۱۴

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫


همه داشتیم فیلم میدیدم که مینا بلند شد و گفت:

-یلدا‌جون بابت شام خیلی ممنون! من دیگه میرم بالا...یلدا با همون مهربونی همیشگیش گفت:

-کاش پیشمون میموندی!

لبخند مصنوعی ای زد و گفت:

-سعی میکنم بخاطر پوستم شبها زود بخوابم!

یلدا به سرعت برق قانع شد و گفت:

-آها باشه ...شبت بخیر!

از همه خداحافظی کرد جز من....دیگه خیلی چندش شده بود!

مینا که رفت جمع یکم خودمونی تر شده ...!

چه بهتر که رفت! چه خودشو تحویل میگرفت!

رفتم توی آشپزخونه تا واسه خودم یه لیوان چایی بریزم...

یه لیوان برداشتم و داشتم از جایی پرش میکردم که ایمان هم اومد...نمیدونم با چه بهونه ای اما کنارم ایستاد و بعد آهسته گفت:

-پس قصد ازدواج داری!

از گوشه چشم نگاهش کردمو گفتم:

-شدیدااااا ...

حرصی نگاهم کرد....قیافه اش یه جوری بود که انگار اگه کارد میزدن خونش در نیومد...!دندوندقروچه هی کردو‌گفت:

-اونم با آقا مجتبی!

-دقیقا....اصلا حس میکنم نیمه ی گمشدمو پیدا کردم! مجتبی و یاسمن....خیلی بهم‌میایم...

یه جور ترسناکی نگام کرد....چشمامو تنگ کردمو گفتم:

-البته ایمان و مهین هم خیلی به هم میان! 

هاج و واج نگام کرد ...

با خونسردی از کنارش گذشتم...این رفتارم میتونست نتیجه ی بدی داشته باشه....میتونست ایمان رو ازم دور نگه داره...میتونست بکشونش سمت مینا حتی....میتونست ازم مایوس بشه....

اما...اما تکلیف دلم چی میشه!؟؟ بقول یکی از آدمای باحال و مشتی...

از قدیم گفتن کاسه ی صبر نه دیگ صبر...یا دریای صبر...هر چیزی حدی داشت...من داشتم اذیت میشدم....

رفتم روی کاناپه نشستم...

ایمام عصبی بود...اینو اخمهای تو همش ثابت میکرد...

یه لیوان آب خورد و بعد آهسته گفتم:

-من میرم بخوابم ...شب بخیر....

من روی یه کاناپه به تنهایی دراز کشیدم و گفتم:

-این فیلم مزخرف چیه!؟؟؟

امیرحسین پوووفی کرد و گفت:

-یبداست دیگه....عاشق دیدن تمام فیلمهای مزخرف ایرانی....باو بزار فوتبال رئال ببینیم....

یلدا همونطور که با هیجان سریال مزخرف رو تماشا میکرد...این فقط ربع ساعتش مونده اما فوتبال شما نود دقیقه اس!

امیر حسین با کلافگی بلند شد و گفت:

-اههههه...تا این تموم بشه یه نیمه گذشته...من میرم بالا فوتبال ببینم....یلدا تو امشب خواستی همینجا بخوابم نخواستی هم بیا بالا در بسته بود زنگ بزن رو گوشیم.....

امیرحسین این حرفهارو زد و بعد با عجله از خونه بیرون رفت....

یلدا آهسته گفت:

-این داداش تو اگه از صبح تا شب فوتبال ببینه باز سیر نمیشه هی نمیدونم رئال و بارسا و آرسنال و کوفت و زهر مار...

یه بار هم نذاشته درست و حسابی فیلم ببینیم....از فوتبال متنفرم....یه ورزش خیلی بیخودی هست....

هی 12تا مرد گنده بیفتن دنبال یه توپ...

کم کم داشتم خوابم میگرفت....با صدای نسبتا خواب آلودی گفتم:

-11تا نه 12تا...

دستشو تو هوا تکون داد:

-حالا همون که تو میگی...ولی خدایی کلا خیلی بیخوده حالا فکر کن...تازه بخاطرش دعوا هم کنن....مصدوم هم بشن....والااااا....گوشت با من هست....میشنوی چی میگم یاسی!

نه...تقریبا حرفاشو نمیشنیدم...پلکهام سنگین شده بودن و افتاده بودن روهم....از لای پلکهام یلدارو دیدم که تا دید خوابم گرفته بلند شد و رفت یه پتو آورد و انداخت روم....

چشمام کاملا بسته شده بودن....

دستامو گذاشته بودم وسط پاهام.....اما یلدا که پتو انداخت روم یه گرمی خوشایند رو حس کردم و بعد با خیال راحت خوابیدم......

******

نمیدونستم صبح یا شب....

اما حی کردم که پتو آهسته از روی صورتم کنار رفت....

خیلی آهسته ....

پیش اومده که خواب باشین اما اینو حس کنین داره یه اتفاقایی میفته.....

بوی عطرش رو میشناختم ...

سرشو خم کرد و گونه ام رو آهسته بوسید....

بعد دوره پتو رو تا زیر گلوم بالا کشید و رفت.....

خیلی هوشیار نبودم که مچش رو بگیرم....اما حسش میکردمو یه جورایی عطرش تو مشامم بود هنوز ...

صبح با سرو صدای یلدا بیدار شدم....

داشت تلعنی صحبت میکرد و همزمان هی تو آشپزخونه وول میخورد.....بلند شدم...

Report Page