Happiness

Happiness

Mahya JnJm

دستی به شونه همسرش کشید و سرش رو توی گردنش فرو برد.

عطر خوش بوش رو وارد ریه هاش کرد و همزمان بوسه آرومی هم به گردنش زد.


"هنوز خیلی مونده تا تموم بشه؟"


یونگی دست روی شونه اش رو گرفت و بوسه محکمی روش زد.


"آره عزیزم...تموم که شد میام پیشت."


با اینکه کمی ناراحت شده بود، اما به روی خودش نیاورد، یونگی تمام این کار ها رو برای خوشبختی خودشون انجام می داد.


بوسه ای روی شقیقه اش زد و توی گوشش زمزمه کرد:


"پس برات قهوه میارم."


ازش جدا شد و به سمت آشپزخانه به راه افتاد.

اولین روزی که به جایی دور از شهر خودشون نقل مکان کرده بودن، می دونستن قراره زندگی سخت تری نسبت به قبل داشته باشن.


باید روی پای خودشون می ایستادن و خرجشون رو در میاوردن.

با اینکه عاشق زندگیش بود اما گاهی اوقات کمی، فقط کمی خسته می شد.


می دونست چقدر تلاش کردن تا به این چیزی که الان هستن برسن اما احساس می کرد کم کم داره کمبود محبت می گیره.


انقدر سرشون شلوغ بود که اصلا نمی تونستن باهم صحبت کنن و تنها زمانی که کنار هم بودن صبح برای صرف صبحانه بود و شب هنگام خواب.

صبح ها باید به سرعت برای رفتن به سرکار آماده می شدن و فرصت کاری نداشتن و شب ها انقدر خسته بودن که تا به تخت می رسیدن خوابشون می برد.


آهی کشید و فنجون قهوه ای که وقتی سر خودش غر می زد درست کرده بود رو توی سینی گذاشت.

دوباره به سمت اتاق کار یونگی به راه افتاد و وقتی رسید، فنجون رو روی میزش گذاشت و بعد از بوسه ی دوباره ای روی موهاش، از اتاق خارج شد.


وارد اتاق مشترکشون شد و خودش رو روی تخت پرت کرد.

دلش می خواست الان یونگی رو کنار خودش داشته باشه اما باید به فکر زندگیشون هم می بود.

شاید اگر خودش کمی بیشتر کار می کرد می تونست این بار رو از روی دوش همسرش برداره.

نگاهی به حلقه زیبای توی دستش کرد و با لبخند روش رو بوسید.


چقدر خوشبخت بود.

درست بود که کمی رابطه اشون سرد تر شده بود...

اما مطمئن بود یونگی هنوز عاشقشه.


پتو رو روی خودش کشید و سعی کرد بخوابه تا فکر های عجیب و غریب به سرش نزنه.


ده دقیقه بعد، وقتی چشم هاش گرم خواب شده بود و داشت آروم آروم بسته می شد، ناگهان در اتاق باز شد و یونگی وارد شد.


با تعجب نیم خیز شد و گفت:


"کارت تموم شد؟"


سرش رو به نشونه نه تکون داد.

فقط احساس کرده بود کمی به استراحت نیاز داره، بعدش دوباره سر کارش بر می گشت الان می خواست کنار جیمین باشه.


روی تخت کنار همسر کوچولوش خزید و محکم در آغوشش کشید.

بوسه ای روی چشم های زیباش زد و گفت:


"ببخشید که بهت کم محلی کردم.."


با تعجب سرش رو از روی سینه محکمی برداشت و گفت:


"چی؟ کی همچین کاری کردی؟"


یونگی ریز خندید و آروم روی لب های همسرش رو بوسید.


"دوستت دارم."


جیمین لبخندی زد و این بار اون روی لبهای نازک یونگی رو بوسید.


"منم همینطور."


دستش رو توی موهای نرمش فرو برد و شروع به ماساژ دادن سرش کرد.


"می خوای برات کتاب بخونم؟"


برق چشم های جیمین از پیشنهاد یونگی، با فکر کردن به اینکه الان خسته اس خاموش شد.


سرش رو تکون داد و چشمهاش رو بست.


"نیازی نیست عزیزم. یکم استراحت کن."


یونگی چشم هاش رو چرخوند و از روی پاتختی، کتاب مورد علاقه اش رو برداشت.

عینکش رو روی چشم هاش صاف کرد و کتاب رو از جایی که بوک مارک قرار داشت باز کرد.

عادت داشت همیشه این کتاب رو همراه با جیمین بخونه اما الان خط داستانی از ذهنش رفته بود.


"جدی میگم یونگی.نیازی نیست_"


"آاا اینجا بودیم؟ آره 'اینکه من نتوانستم به خاکسپاری خانم کوپر بروم، واقعا بی دلیل نبود. روز قبل سرانجام از دفتر استیون اسپیلبرگ با من تماس گرفتند..."


با لبخند گوشش رو به صدای بم و گوش نواز یونگی سپرد و به قیافه جذابش خیره شد.


با وجود اونهمه تلاش سختی که برای زندگیشون می کرد، حالا با اینکه خسته بود همراهش کتاب می خوند و دیگه چه چیزی می تونست انقدر جیمین رو عاشق تر کنه؟

Report Page