Gram
برایت داستان گنجشکهایم را تعریف میکنم. خوب است بدانی که در حال حاضر یک گنجشک دارم و گنجشک دیگری هم داشتم که مُرد. فکر میکنم که حشرهای او را نیش زد (یک هزارپا یا چیزی مثل آن). او به مراتب از گنجشکی که حالا زنده است، دوستداشتنیتر بود. بسیار مغرور و سرشار از زندگی بود. این یکی خیلی معمولی و دارای روحیهای بردهوار و بدون ابتکار عمل است. اولی در مدت کوتاهی خود را صاحب سلول دانست. فکر میکنم دارای روحیهای اساسا گوتهای بود، که شرح آن را در زندگینامهای که درباره گوته نوشته شده بود خواندم. این گنجشک بلندیهای سلول را فتح میکرد و سپس چند دقیقهای لذت این پیروزی را مزهمزه میکرد… آنچه باعث شده بود از این گنجشک خیلی خوشم بیاید این بود که اصلا دوست نداشت به او دست بزنند. اگر به او دست میزدی به وحشیانهترین شکل و با بال زدن واکنش نشان میداد و با قدرت بسیار دستت را نوک میزد…. او به آرامی مُرد. ضربهای ناگهانی او را از پای درآورد. شب، درحالیکه زیر میز چمباتمه زده بود، مانند یک بچه جیغی کشید و روز بعد مُرد. سمت راست بدن او فلج شده بود و برای خوردن و نوشیدن خود را با حالتی دردناک روی زمین میکشید. اما این گنجشک دومی یک حالت اهلی تهوع آوری دارد؛ میخواهد غذا در دهانش بگذاری، اگرچه خودش خیلی خوب میتواند غذا بخورد. میآید روی کفش و لای چین های جورابم مینشیند… فکر میکنم او هم بمیرد. چون علاوه بر این که خوردنِ خمیر نان باعث ناراحتیهای مرگآوری برای گنجشکان میشود او عادت دارد که سر چوب کبریتهای سوخته را هم بخورد. فعلا سالم است. اما شور زندگی ندارد
آنتونیو گرامشی