GOS
@Jimeo_kookliet13 By: MAYAبا احترام کوتاهی، برگشت از سرسرا خارج شود که نخست وزیر صدایش زد:
÷ :داروین کجا میری؟ باید اینو به اتاق شماره شش ببری.
با نفس عمیقی به سمت او بازگشت:
× :دارم میرم به وضعیت شهر رسیدگی کنم، بعضیا از کنترل خارج شدن.
با اشاره به افسونگر که حالا روی زمین افتاده بود:
× :خوبه که به اتاق شش میره،تا وقتی ازش مطمئن نشدیم نباید بزاریم به لرد نزدیک شه.
÷ :نمیتونیم مطمئن شیم....وقتی دستور برسه باید به دیدن لرد بره.....اون تصمیم میگیره.
با شنیدن محل استقرار افسونگر حس بهتری به او دست داد. پس به سمت فرد روی زمین رفت و او را بلند کرد. به طرف زیرزمین به راه افتاد و آن مرد را به انتهایی ترین اتاق قصر برد؛ اتاقی که هر بار فردی به آن وارد شده بود، زنده از آن خارج نشده بود. بعد از جا به جایی افسونگر از قصر خارگ شد تا به امور دیگر رسیدگی کند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در سرسرای بزرگ روی تخت شاهانهاش نشسته بود و انگورهای تازه چیده شدهاش را میخورد.با تایید خبر ورود افسونگر سعی کرد بر اوضاع و رفتارش مسلط باشد بعدا هم میتوانست حس کنجکاویاش را برطرف کند، پس رو به شایووی با لحن بی حس همیشگیاش پرسید:
+ :الان کجاست؟
شایووی با طمانینه به دوست دوران بچگیاش نگاه کرد:
÷ :اتاق شش لرد من!
+ :دوباره منو با این اسم مزخرف صدا زدی نخست وزیر!
با سرعتی باورنکردنی جلو آمد و گلوی شایووی را گرفت، از روی زمین بلندش کرد:
+ :بهت گفته بودم منو با اسم خودم صدا بزنی و تو انقدر احمقی که هر بار این حماقتو تکرار میکنی و من مجبورم از این روش برای ادامه صحبتهامون استفاده کنم تا شاید دوست دوران بچگیم سر عقل بیاد و بتونیم مثل دو تا فرد عادی باهم معاشرت کنیم.
از فشار زیاد نزدیک بود خفه شود اما نباید کوتاه میآمد، خطرناک بود. بدون توجه به دستی که بی رحمانه گلویش را فشار میداد، با صدایی که از ته چاه بیرون میآمد رو به لرد به حرف در آمد:
÷ :من چطور میتونم به اسم صداتون بزنم وقتی شما پادشاه هستید و من خدمتگزار؟ هرگز نمیتونم اینکارو کنم.
با این حرف عصبانی تر شد و فشار دستش را بر گلوی شایووی بیشتر کرد.شایووی نمیتوانست آن فشار را بیشتر از این تحمل کند و از شدت کمبود اکسیژن رو به بیهوشی بود:
÷ : تا زمانی که همه چی درست نشده، نمیشه سرورم.
با شنیدن این حرف موفق شد کمی خشمش را کنترل کند. دستش را عقب کشید و در برابر چشمانش شایووی روی زمین افتاد، در حالی که سینهاش برای بلعیدن اکسیژن به خس خس افتاده بود. سعی کرد بی تفاوت باشد همانگونه که از گناه خوار انتظار میرفت،بنابراین بی فوت وقت دستوری صادر کرد:
+ : در چه وضعیتیه؟
از اینکه او را در این وضعیت میدید قلبش به درد میآمد اما نباید ضعف نشان میداد پس بی درنگ سعی کرد روی پاهای لرزانش بایستد:
÷ :از آب چاه خورده.
با شنیدن همین چند کلمه متوجه وضعیت افسونگر بزرگ شد، نیشخندی زد که رفته رفته به قهقهه بلندی بدل گشت. بعد از دقایقی خندیدین در حالی که سعی داشت اشکهایش را پس بزند:
+ :پس باید خودم برم زیبای خفته رو از خواب نازش بیدار کنم.
بعد از گفتن به طرف خارج سرسرا به راه افتاد.وقتی دید کسی پشت سرش نمیآید رو به شایووی کرد:
+: قرار نیست منو همراهی کنی؟
و بعد منتظر ماند تا نخست وزیر به او برسد و با هم به سمت دالان نموری که اتاق شش نام گرفته بود به راه افتادند.در میانه راه خدمههایی که پادشاه را میدیدند بلافاصله تعظیم میکردند.حتی خدمه هم خوشحال بودند از اینکه بالاخره در راه روهای قصر پادشاهشان را در حال قدم زدن میدیدند.
با رسیدن به پله های مارپیچی که به اتاق شش منتهی میشد رو به نخست وزیر کرد:
+ :همینجا بمون،تنها به دیدنش میرم.
÷: سرورم خطرناکه.... اون افسونگره و شما.... شما.....
اجازه ادامه صحبت را به او نداد:
+: کافیه، میخوای بگی من نمیتونم از خودم مراقبت کنم؟ یادت نره من هنوزم تنها گناه خوارم و اینجا قلمروی منه! اون هر چقدر هم قدرتمند باشه توی قلمروی من نمیتونه آسیب جدیای به من بزنه.
و بعد با نگاه به دستانش با صدای آرام تری ادامه داد:
+: البته امیدوارم.
حرف هایی که شنید منطقی بود، پس موافقت کرد:
÷: البته، سرورم توانا ترینه...من همینجا منتظر میمونم.
از پله ها که بالا میرفت صدای بالا گرفته حاصل از دف و آواز هایی که هر روزه در قصر رقاصه ها میخواندند، کم و کمتر میشد. به میانه پله ها که رسید تنها صدایی که شنیده میشد صدای پای گناه خوار و نفس هایش بود. سکوت و سقوط.
سکوتی که اغلب زندانیان آن اتاق را به جنون میکشاند و تا سر حد مرگ از سکوت میترساندشان. پس اغلب برای رهایی از آن سکوت نفرت انگیز و وهم آور دست به خودزنی میزدند و در آخر نیز به روشهای گوناگون خودکشی میکردند.
با رسیدن به در اتاق، لحظه ای درنگ کرد و دستش روی دستگیره در ماند.هر چند با به یاد آوردن بیهوشی بلند مدت تحت تاثیر آب چاه بی درنگ در را هل داد و وارد شد.به محض ورود بوی نامطبوع هوا باعث شد چینی در بینیاش بیندازد. نگاه سطحیای به اتاق انداخت و دیوارها نظرش را جلب کرد. روی دیوارها پر از جای خراشیدگی بود گویی افرادی به جان ان افتاده بودند تا جای سالمی بر آن نگذارند. در اتاق جز یک تخت سنگی هیچ چیز دیگر نبود. روی تخت فردی دراز کشیده بود.
فردی با موهای مشکی و پوست رنگ پریدهای تضاد زیبایی را ایجاد کرده بود. لباسهای سرمهای رنگی که با ریشه های نقرهای پوشیده شده و دلیل خوبی برای گرم نگه داشتن صاحبشان بودند.
به طرف فرد به راه افتاد و با رسیدن به او بی هیچ حسی برای چک کردن تنفس فرد دستش را جلوی بینیاش گرفت. نفس کشیدن فرد نشان از مقاومت زیادش میداد و همین مسبب پوزخند کوچکی بر لبهای گناه خوار شد.
از او فاصله گرفت و شروع به فکر کرد.هر وقت برای بیدار کردن کسی که آب چاهش را خورده میآمد در نگاه اول متوجه میشد باید از کدام روش برای بیداریش استفاده کند یا اینکه رهایش کند تا بمیرد اما این فرد هیچ حسی را درون او قلقلک نمیداد نه تنفر و نه شادی.
هر چند با فکری که به ذهنش رسید نیشخند شرورانه ای به لبهایش نشست. به سمت افسونگر رفت:
+: فکر میکنی وقتی از خواب بیدار شی و بفهمی با چه روشی از خواب بیدارت کردم چه برخوردی داری؟ به نظر من که خوش میگذره.... دوس دارم صورتتو وقتی متوجهش میشی ببینم باید دیدنی باشه....
بعد از تمام شدن صحبتهایش به او نزدیک شد، آنچنان نزدیک که میتوانست مژه های او را بشمرد یا دانههای رنگی که پوست به شدت سفیدش را رنگ کرده بودند ببیند. نگاهی به چشمان بسته او انداخت و نگاهش را پایین آورد و بعد از دیدن بینی کوچکش که دلش میخواست آن را بگیرد و تا زمانی که تنفسش قطع شود او را بفشارد به لبهای حجیم افسونگر رسید.صبر را جایز ندانست و با تامل لبهایش را به لبهای افسونگر چسباند. چشمانش را بست و سعی کرد متمرکز شود. باید از ته مانده انرژیش برای بیدار کردن او استفاده میکرد. با حس جریان انرژی بدون آنکه متوجه شوپ بوسه ای بر لبهای افسونگر گذاشت و با دندانش لب پایینی او را از هم درید و خونش را مزه کرد.بعد از آن انرژیش را ذره ذره به او منتقل کرد تا اثر زهر موجود در آب چاه از بین برود.
بعد از دقایقی که برای گناه خوار به دلیل ضعف خیلی طولانی گذشت با احساس تند شدن ضربان قلب افسونگر عقب رفت تا پروسه بهوش آمدنش طی شود. پس از 20 دقیقه که برای خود زمان کمی محسوب میشد کم کم چشمانش را باز کرد و گناه خوار با چشمان تاریک و همیشه بی حسش به او خیره شده بود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چشمانش را که باز کرد تنها سیاهی میدید.درد را در تمام بدنش حس میکرد. سعی کرد با تکان دادن سرش دیدش را برگرداند و در همین حین به این فکر میکرد که چه اتفاقی افتاده؟آخرین چیزی که به یاد داشت آن درخت عجیب و چاه کناریش بود و خستگی زیادی که بعد از خوردن آب چاه بر او غالب شد. بعد از آن چیزی به یاد نداشت و حالا در مکانی غریبه بیدار شده بود در حالی که سقفش تماما سیاه بود و بدنش آنقدر درد میکرد انگار از کوهی به زمین افتاده است.
احساس عجیبی داشت. به آن مکان احساس خوبی نداشت اما متنفر هم نبود.سعی کرد اطلاعات بیشتری به دست بیاورد. پس با تکان دادن سرش شروع به تحلیل محلی که در آن چشم گشوده بود، کرد که با دیدن فردی کاملا سیاه پوش تعجب کرد. چطور متوجه حضور شخصی دیگر در این اتاق نشده بود؟
+: بالاخره بیدار شدی پرنسس.
او "که" بود که اینگونه بی ادبانه با او صحبت میکرد؟ اخمی بر پیشانیاش نشاند و سعی کرد بنشیند
+: ریلکس باش افسونگر، تاثیر آب چاه هنوز کامل از بین نرفته.... اگر عجله کنی ممکنه به هسته انرژی درونیت آسیب بزنی.
این چه وضعش بود. چرا متوجه نمیشد. از چه صحبت میکرد؟
افسونگر هنوز گیج بود و گناه خوار این را میدانست. پس تصمیم گرفت برود و ساعتی بعد که افسونگر کاملا هوشیار بود برگردد. قبل از آن باید به چیزی رسیدگی میکرد.
+: بهتره استراحت کنی و انرژیتو حفظ کنی. برمیگردم.
و با این حرف تکیه خود را از دیوار برداشت و به سمت در خروجی حرکت کرد و بیرون رفت.
بعد از بیرون رفتن آن مرد جوان سعی کرد تمرکز کند. باید میفهمید چه اتفاقی افتاده و چرا درون آن اتاق بود و چرا یکباره احساس بدی در مورد آن مکان پیدا کرده بود. زمانی را به یاد آورد که شاهعقاب را دیده بود و قصد برگشت به پالاها را داشت اما به راه نامعلومی وارد شده بود و پس از آن وارد دروازه ای شده بود. و بعد از آن هم که کاملا مشخص بود. هر چند نمیدانست بعد از خوابیدنش چه اتفاقی افتاده و از همه مهم تر باید میفهمید چرا او را در این دخمه نمور زندانی کرده اند. به خوبی زمانی که ان پسر بیرون رفته بود صدای چرخش کلید را شنیده بود. جواب همه سوالهایش به آن پسر سبک سر بسته بود و باید منتظر بازگشت او میماند. هرگز دوست نداشت پاهایش را در این مکان چندش روی زمین بگذارد. بعد از آن میتوانست حساب آن احمق ها را برسد که او را در این مکان انداختهاند.و باید راهی پیدا میکرد تا هر چه زودتر به پالاها برگردد و ببیند چه اتفاقی افتاده که پادشاهش از شاهعقاب استفاده کرده است.
چشم، هایش را بست و تلاش کرد انرژی تحلیل رفته اش را برگرداند.در حال حاضر هیچ کار دیگری از او بر نمیامد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعد از خارج شدن از اتاق شش از پله ها پایین رفت و با رسیدن به شایووی که هنوز آنجا منتظرش ایستاده بود لب باز کرد:
+: با فرمانده به سرسرای اصلی بیاین.
شایووی با شنیدن امر پادشاه سر خم کرد و با عجله رفت تا داروین را پیدا کند.هر دوی آنها منتظر این لحظه بودند پس نباید پشیمان میشدند.آنها باید نهایت تلاششان را میکردند حتی اگر به قیمت کشته شدنشان میبود. نباید میگذاشتند اتفاقی که یک بار افتاده، دوباره تکرار شود.
بعد از صحبت کردن با زیردستانش عصبی تر از هر زمان دیگری بود. هر چه در اطرافش بود را شکسته بود حتی یادبود جدش را هم به دو نیم تقسیم کرده بود. چرا سرنوشت او باید اینگونه میشد؟ اگر اجداد او محافظت از محل اقامتشان را جدی میگرفتند مسلما تبعاتش گریبان او را نمیگرفت.
به سمت ایوانک اختصاصیاش رفت.چشم انداز جنگلش از ایوانک مورد علاقهش همیشه سرحالش میکرد و الان هم استثنا نبود.درخت های تنومند با آبشار زیبایی که در پشت قصرش وجود داشت و هیچکس دیگر اجازه نزدیک شدن به آن را نداشت، آرامش را به ذره ذره روحش میبخشید و او را از دنیای بی رحم بیرون جدا میکرد. تنها زمانی میشد لبخند گناه خوار را دید که به آن منظره نگاه میکرد.
با آرامش نسبی که پیدا کرده بود از اتاقش بیرون آمد و خطاب به خدمتکاری که در حال تمیزکردن دیوار بود با پورخندی گفت:
+:تا زمانی که برمیگردم فرصت دارید وسایل اتاقمو عوض کنید در غیر اینصورت افراد خاطی رو پیش کلاغها میفرستم.
خدمتکار بیچاره سریع تعظیمی کرد و با عجله رفت تا برای جلوگیری از خورده شدنش توسط کلاغها به فرمان پادشاه عمل کند.
سپس با قدم های آرام به سمت اتاق شش حرکت کرد. با رسیدن به اتاق، رمز مخصوصی که خود بر روی ان گذاشته بود را بیان کرد تا در باز شود. با باز شدن قفل در، آن را هل داد و وارد شد. افسونگر هنوز روی تخت دراز کشیده بود تنها نکته قابل توجه آن بود که مشخص بود بیدار است و تنها چشمانش را روی هم گذاشته.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با وارد شدن فردی به اتاق تمام حواس خود را متمرکز کرد. پس از چند دقیقه که حرکتی از سمت فرد ندید چشمانش را باز کرد و آرام بلند شد و نشست.با دیدن پسری که دوباره برگشته بود اخم کرد
*: تو کی هستی؟ من چرا اینجام؟
گناه خوار با شنیدن صدای افسونگر با لوندی خندید و لحظه ای بعد با نگاهی تاریک به فرد نشسته نکاه کرد:
+: تو وارد جنگل های من شدی و از میپرسی چرا اینجایی؟ این منم که باید بپرسم چرا اینجایی؟
افسونگر با دیدن تغییر حالت های ناگهانی پسر با تعجب به او خیره شد:
*: من توضیحی بخاطر کارهام به کسی مثل تو نمیدم.
و بعد با تحقیر نگاهی به سرتاپای پسر انداخت، حدس هایی داشت که او کیست اما مهم چیز دیگری بود:
* : تو کی هستی؟ چرا هسته انرژی من ضعیف شده؟ با قدرت های من چیکار کردی لعنتی؟
گناه خوار از نگاه افسونگر عصبی شده بود، به چه حقی آنطور به او نگاه میکرد. سپس با همان نگاه تاریک به او زل زد:
+ :میگفتن افسونگر باهوشه اما فکر نمیکنم اینطور باشه...من جونگکوکم و تو جیمینی، افسونگر سلطنتی دربار پالاها.
با شنیدن اسمش از زبان آن پسر گیج و عصبی شد. او از کجا او را میشناخت؟مگر اینکه حدسش درست بوده باشد...
*: تو منو میشناسی؟ تو کی هستی؟ این امکان نداره....
جونگکوک از زیردستانش عصبی بود و حالا نگاه های افسونگر او را خشمگین تر از قبل کرده بود.
+: من کسیم که سرزمین شما رو از پلیدی مصون میکنه، من کسیم که وجود سرزمین زیباتونو بهش مدیونین، من جونگکوکم، جونگکوک گناه خوار.