Good Bye

Good Bye

@Taekook_family

تمام تلاشش رو کرده بود اما نمی تونست فیک بودن رابطه اش با تهیونگ رو مخفی کنه..

هر چقدر که تظاهر می کرد همه چیز خوبه واونا حسابی عاشق همدیگه ان اما نگاه و رفتار سرد تهیونگ خلاف این رو ثابت می کرد..

...

با پرت شدن پاکت شیر توت فرنگی رو میز از جا پرید و حواسش رو به صدای آهنگین فرد مورد علاقه اش داد:

"چرا ناراحتی ؟؟؟ نمیدونم نمیدونم

لبخند بزن بگو من عاشقتم!

به من نگاه کن حتی اگه تسلیم شدم

حتی تو هم منو درک نمی کنی"


سرش ر وبلند کرد و تو چشمای سردش نگاه کرد.. لنز زیبای آبی رنگ کاملا سرمای یخبندونی که بینشون جریان داشت و رو تشدید می کرد. اما از زیبایی نفس گیر پسر کم نمی کرد حتی بیشتر به چشم میومد..

پوزخندی تلخی زد و به پاکت تو دستش نگاهی کرد... واقعا نمی دونست نوشیدنی مورد علاقه ش رو یا از قصد این شیر توت فرنگی بدمزه رو براش آورده بود و با کمال احترام (!!) بهش داده بود؟؟

هر روز بیشتر از تصمیمی که گرفته بود مطمعن می شد.. پس فقط باید انجامش می داد مگه نه؟؟؟ خیلی آسون بود البته آسون به نظر میومد خودش بهتر از هر کسی میدونست چقدر اون موجود یخی رو با وجدو تمام بی مهری هاش دوست داره...

ولی بهتر بود فقط اون رابطه ی مریض رو تموم کنه...

هیونگاش همیشه میگفتن تهیونگ برای تو مثل یه سمه... یه سم که ذره ذره جونت رو می گیره...


هجوم احساسات مختلف رو درونش حس کرد که یک جا جمع شدن و تبدیل به خشم شدن...

پاکت رو کوبید روی میز و با خشمی کنترل شده گفت:

"بشین..."

ابرویی بالا انداخت"خرگوش کیوتمون چموش شده؟؟؟" از خودش پرسید و روبروی پسر نشست.

نفس عمیقی کشید و بیخیال هر چی مقدمه چینی گفت:

"میدونم چقدر از من نفرت داری تهیونگ..."

چیزی تو وجود تهیونگ فرو ریخت و خواست بگه اینطور نیست... که جونگکوک ادامه داد:

"میدونم میخوای بگی من هیونگتم.. ولی دیگه هیچ اهمیت فاکی به این که دو سال ازم بزرگ تری نمیدم... من تصمیمم رو گرفتم کیم تهیونگ... تا الان به خاطر فشار رسانه ها تحمل کردم و تظاهر به این رابطه ی عاشقانه ... ولی دیگه برام مهم نیست چه بهای کوفتی رو باید بدم... کمپانی چی میگه.. فکر هیچ خری برام مهم نیست... فقط می خوام از آدم عوضی ای مثل تو جدا بشم... البته میدونم، نمی خواد چیزی بگی ... ما هیچ وقت رابطه ای با هم نداشتیم.."


تهیونگ که با دهنی باز داشت جمله هاش رو تحلیل می کرد رو نگاه کرد... چطور انقدر در همه ی شرایط زیبا بود؟؟ چرا تن به خواسته ی کمپانی داد و تظاهر کردن باهم قرار می ذارن؟؟ فقط به خاطر سود بیشتر؟؟؟لعنت به هر چی پوله...


نگاه دیگه ای به پسر کرد و ادامه داد:

"قبلا فکر می کردم ازت خوشم میاد.. که تهیونگ چقدر آدم خوب و مهربونیه... هر وقت برات می خوندم و با نگاهی خشک بهم نگاه می کردی نا امید نمی شدم... هر وقت می دیدم چقدر مارو شیپ می کنن و تو اخم هات رو توهم می کردی ناراحت نمی شدم... روزی که پیشنهاد دادن تظاهر کنیم و تو عصبانی شدی هم... ولی الان دیگه همه چی تموم شده.... میخوام یه مدت از تو وهمه دور بشم... می خوام برم و رو میکس تیپم کار کنم و حتی اگه همه رو به شک انداختم که تهکوک کات کردن... به هیچ وجه انکار نمی کنم... ههه هه آخه محض رضای خدا.. تهکوک کی باهم بودن؟؟"


با گفتن جمله ی آخر صدای شکستن دلش رو خیلی واضح شنید.. انگار تازه با گفتن اون حرف حقیقت رو مثل پتک رو سر خودش هم کوبیده بود...

دیگه نفسی برای ادامه نداشت... اومده بود تا با پسر خداحافظی کنه..

:"میخوام برای آخرین بار ببینمت و برای تموم اذیت هایی که ازطرف من دیدی معذرت خواهی کنم... و خداحافظی... تهیونگ خوشحال باش... دیگه منو برای مدت طولانی ای نمی بینی"

بدون توجه به نگاه بهت زده پسر بلند شد و به سمت خروجی رفت.. پاکت شیر توت فرنگی رو هم باخودش برد... گفته بود به دست تهیونگ هر چیزی رو میخوره... مگه نه؟؟؟ میخواست طعمش رو به عنوان آخرین چیزی که ازش گرفته بود به ذهن بسپاره.


اما داخل اتاق تهیونگ همچنان مات به روبه روش زل زده بود. و ندای درونش که داد میزد اجازه نده بره رو کاملا ایگنور می کرد...

احساس می کرد اگه نجنبه واقعا اون پسر رو از دست میده و "محض رضای فاک تهیونگ یه بار با خودت صادق "باش و بگو می خوایش یانه؟؟؟


نمیدونست چه مرگشه ولی با خودش زمزمه کرد:

"حق نداری بری... نمی زارم... باید مسئولیت این بلایی که سرم آوردی رو قبول کنی ... تا نفهمم با من چیکار کردی نمی زارم بری عوضی"

چشمهاش رو بست و اجازه داد صدای زیبای پسر تو سرش بپیچه... بهرحال میدونست چطوری اون خرگوش چموش رو تو تله ش بندازه:

"می خوام برات مرد خوبی باشم

می خوام همه ی دنیا رو بهم بریزم فقط بخاطر تو

می خوام همه چیو عوض کنم فقط به خاطر تو

حالا دیگه خودمو نمی شناسم تو کی هستی؟؟؟"

Report Page