"Gone"

"Gone"

Vkook Planet

نگاهش رو به پنجره کوچیک اتاق نسبتا تاریک دوخت و با دیدن دونه های برف که به آرومی از آسمون سقوط میکردن لبخند پهنی رو لبهای برجستش نشست.

_"تهیونگ ببین...داره برف میباره... اولین برف سال...این یعنی که قراره تا آخر عمرمون کنار هم دیگه باشیم، هیجان انگیز نیست؟"

با صدای شگفت زده ایی گفت و وقتی جوابی از پسر بزرگتر نگرفت لبهاش رو آویزون کرد.

رو نوک پاهاش ایستاد و با گرفتن لبه های پنجره نگاه بهتری به بیرون انداخت.

_"بلند شو ببین خیلی خوشگله... اگه همینطوری برف ببیاره تا چند ساعت دیگه میتونیم بریم بیرونو آدم برفی بسازیم..."

بازم چیزی جز سکوت گیرش نیومد.

با لبهای آویزون و چشمهای ماتم زده نزدیک تخت تک نفره گوشه اتاق شد و به پهلو دراز کشید.

دستش رو دور کمر نامزدش حلقه کرد و با لحن امید واری زمزمه کرد

_"نمیدونم کی قراره این قهره مسخره رو تمومش کنی...ولی اگه باهام حرف بزنی قول میدم همونطوری که همیشه دوستداشتی باهات رو برفا دراز بکشم و بذارم با گلوله برفی بزنیم...خوبه؟"


سکوت....



........

دختر جوون درحالیکه با قدمهای ریز و فرزش به دنبال زن قد بلند به این سمت و اون سمت ساختمون بزرگ و متروکه کشیده میشد از صحبتهاش نت برداری میکرد و تند تند چیزایی رو تو دفترچه یاد داشت جیبیش مینوشت.

_"و اما تحقیق روی این بیماری که قراره ملاقاتش کنی میتونه کمک خیلی زیادی تو نوشتن پایان نامت بکنه سوریو پس سعی کن بتونی باهاش ارتباط برقرار کنی"

دختر جوون که آخرین روزای دانشگاهش رو تو ررشته روانپزشکی میگذروند سرش رو در تایید حرف استادش تکون داد و لبخند بزرگی رو لبهاش نشست.

فریم عینکش رو رو صورتش تنظیم کرد و با قدمهای آرومتری به سمت ته سالن نیمه تاریک،به دنبال زن کشیده شد.

پشت اون دیوار شیشه ایی اتاق 407 پسر جوونی رو تخت تک نفره ایی درحالیکه عروسک عجیب و غریبی که کله بزرگ قلبی شکل داشت رو تو بغلش گرفته بود و باهاش حرف میزد.

حالتش یه جوری بود که انگار قصد دلجویی از اون اسباب بازی بیجون رو داره و حقیقتا دیدن این صحنه برای دختر جوون دردناک بود.

آخه اون پسر زیادی برای بیمار بودن زیبا و معصوم بنظر میرسید و به جای اینکه تو یه آسایشگاه روانی بستری باشه باید دنبال درس و دانشگاه و تفریحاتش میبود.

نا خود آگاه قدمی به جلو برداشت و با صدای ضعیفی پرسید

_"این کیه خانوم لی؟...چه مدته اینجا بستریه؟"

خانوم لی دستاش رو تو جیب های روپوش سفیدش گذاشت و با لحن متاسفی درحالیکه حرکات بچگانه جونگکوک 24 ساله رو دنبال میکرد جواب داد

_"اسمش جئون جونگکوکه،دوسال پیش وقتی نامزدش رو جلوی چشمهاش سلاخی کردن به اینجا منتقل شد...آه پسر بیچاره کاملا عقلشو بعد اون اتفاق از دست داد...چطوری خبر به قتل رسیدن کیم تهیونگ معروفو نشنیدی؟عین بمب تو کل آسیا ترکید"

Report Page