Golden
@OneD_Smutصبح روز بعد هری با دردی که داشت از خواب بیدار شد..اون انتظار داشت تا صبح با نوازش و بوسههای مردش از خواب بیدار شه ولی لویی کنارش روی تخت نبود..
کلافه نگاهی به کنارش انداخت و چشماشو چرخوند..
”عالی شد“
دستاش روی ملحفه کوبید و بعد یکم مکث اونو کنار زد..خواست پیرهنش رو از روی صندلی برداره که نبود..ابرویی بالا انداخت و انگشت اشارهش رو چند بار به چونهاش کشید..نگاهی به اطراف انداخت که چشمش به روی میز خورد و آروم آروم لباش به شکل لبخنده از روی ذوق, دراومد..
ریز خندید و با دردی که داشت آروم از جاش بلند شد و به سمت میز رفت..لباسای مرتب شدهی روی میز و خوشبو بودنشون نشونیه این رو میداد که لویی لباسای تمیز و مرتبی رو برای همسرش از ویلا آورده تا اون, اونارو بپوشه!
باکسر و شلوار اسلشش رو پوشید و سراغ گوشیش رفت خواست روشنش کنه که روشن نمیشد..فهمید شارژ نداره و پوفی کشید..کلافه برگشت و پاور بانک رو از روی میز برداشت و به گوشیش وصل کرد و حدود 2 دقیقه بعد دوباره روشنش کرد..
گوشی رو به نت وصل کرد و منتظر شد تا نوتیفا تموم شن ولی انگار اونا تمومی نداشتن..چشماش رو ریز کرد و سعی کرد از نوتیفایی که یکی یکی رد میشدن سر دربیاره!بیشترشون از طرف فپهای (FP Or Fan Page) لویی بودن که آیدی هری رو تگ کردن بودن!
میتونست فن آرت یا ویدئو ادیتی باشه اما مثل اینکه قضیه جدی بود چون نوتیفا جدی بودن و انگار یه خبرایی بود!
یکم گذشت تا بالاخره نوتیفا تموم شدن و برای بار هزارم به خودش لعنت فرستاد که چرا نوتیفای همه فپارو آن گذاشته؟؟
سرشو حالت تاسف تکون داد..
نفس عمیقی کشید که یهو استرس گرفت..
نکنه پاپاها اون و لویی رو دیدن و عکسای یواشکی ازشون گرفتن و منتشرتون کردن؟؟؟یکم فکر کرد و بعد تند سرشو تکون داد..نه!همچین چیزی امکان نداشت اخه اونا معمولاً آخرشبا تو محوطهی فیلمبرداری قدم میزدن و نگهبان اونجا مراقب همه چی بود..
نفس عمیقی کشید ذهنش لحظهای به این گزینه خطور نکرد که میتونه کار لیام یا نایل باشه که یه وقت سوتی داده باشن..زین هم خب طبیعتاً آدم فعالی در شبکههای اجتماعی نبود و از طرفی محال بود چیزی از پسرا پست کنه و یا کلاً حرفی ازشون بزنه..آخه محض رضای خدا اون اخیراً مصاحبه کرده بود؟؟
”آه خدای من هری..بس کن دیگه“
سرشو به عقب برد و آهی کشید..روی صندلی نشست و بعد از دوباره یه نفس عمیق وارد IG شد اما تا وارد شد چشمش به یکی از فپای لویی افتاد..فپ عکسی از لویی پست کرده بود و معلوم بود تازه گرفته شده..تند تند آب دهنش رو قورت داد و چند باری چشماشو باز و بست کرد تا مطمئن شه چیزی که دیده واقعی هست یا نه؟؟
کپشن رو خوند که نوشته بود «ارسالیِ جدیدِ لویی به اینستاگرام»!!دهنش باز مونده بود..دوست داشت چیزی که میبینه واقعی نباشه ولی انگار....واقعی بود..بدون اینکه عکس رو لایک کنه تند وارد صفحهی خودش شد که نه پستی داخلش قرار گرفته بود و نه عکس پروفایلی داشت..فالووراش به زور به 10 نفر میرسیدن چون اون اکانت دوم هری بود..اکانتی که پسرا ازش خبر داشتن و اون به راحتی میتونست پستای موردعلاقهش که مربوط به خودش و لویی بودن رو ببینه و لایک کنه..
وارد اکانت اصلیش شد و داخل سرچ اسم لویی رو تایپ کرد که نامحسوس پرید..
اون چرا داشت با اکانت خودش اینکارو انجام میداد؟؟مگه نمیدونست همینکارو با اکانت دومش انجام بده پس دقیقاً داشت چه غلطی میکرد؟؟؟
یهو جواب خودشو داد؛
ولی اونکه نمیخواست لویی رو فالو کنه فقط میخواست ببینه استوریِ لویی واقعی هیت یا نه؟؟آخه لویی در حال حاضر تلفن همراهش توسط هری بایکُد شده بود تا اون هیچ دسترسیای به اینستاگرام و توییتر نداشته..هر چند که لویی نمیتونست از طریق فید, پستایی که راجع Golden هری زده میشد رو نبینه ولی سری که به اکسپلور میزد!
اون مثل خودش (هری) زیاد اهل فضای مجازی نبود و برعکس نایل و لیام زیاد از اینستاگرام یا خیلی چیزای دیگه استفاده نمیکرد اما این یکی واقعاً لازم بود..
اصلاً چطوری لویی تونسته بدون گوشی از خودش سلفی بگیره و استوری کنه؟؟
تند اسم لویی رو سرچ کرد و با ذوقی که میدونست منشاش لوییِ, وارد اکانتش شد و روی پروفایلش ضربهای زد و طولی نکشید که باز شد و عکس لویی نمایان شد..
آب دهنشو سخت قورت دادو استوریو نگه داشت..قلبش محکمتر از هر زمان میکوبید و احساس میکرد دستاش خیسه عرقه و یه حس خوب داره تو رگاش جریان پیدا میکنه..نفهمید کی لباش به لبخند باز شده و دیده چشماش تار اما تا چشماشو بست گونههاش خیس شد!
بینیشو بالا کشید..صورتشو برد جلو و روی صفحهی گوشی بوسهای زد..عمیق و پر از عشق..اون دیوونهی لو بود.. کسی که به سختی به دستش آورد..کسی که بخاطرش با همه جنگید و ایستاد..اون لویی رو میپرستید هر روز بیشتر از دیروز!
تو همون حال و هوا بود که در باز شد و بوی خوبی وارد فضای کانکس شد..با ذوق سرشو آورد بالا و لوییای رو دید که کلاهه مشکیای سرش بود و همون هودیه طوسیِ توی استوری تنش بود!
با ذوق لباشو گاز گرفت گوشیو خاموش کرد و رفت طرفش که تا لویی چرخید تو بغل گرفتش و عطرشو با تمام وجود استشمام کرد..لویی اما شوکه از کار هری دستاش روی هوا مونده بودن و تا به خودش اومد دید صورتش داره توسط اون موجود کیوته بانمک بوس بارون میشه..
پس خندید و پاکت توی دستش رو روی میز گذاشت و به سمت تخت هدایتش کرد..هریو روی تخت انداخت و روش رفت..
هر دو محو نگاهه هم بودن..هری دستش رو دور گردن لویی حلقه کرد و لویی هم با پشت انگشت اشارهش گونهی پسر زیباش رو نوازش میکرد..
نفهمیدن چند ثانیه، چند دقیقه و چند ساعت گذشته بود که هری زمزمه کرد :
”You're So Golden, You're So Golden, I'm Out Of My Head, And I Know That You're Scared, Because Hearts Get Broken“
لویی اما چشماش رو بسته بود و صدای خوش آهنگ هری رو گوش میداد که به آرومی کلمات رو ادا میکردن و به زیبایی صداش رو بالا و پائین میبرد..هری برای لویی بود :) نه تنها جسم و روحِ اون پسر بلکه صداش، چشمان زیباش، دو چال عمیق گونههاش، لبهای بوسیدنیش و موهای فر خوشبوش، همه و همه مال ویلیام تاملینسون بودن!
به آرومی سرش رو پائین برد و همونطور که Always You رو برای معشوق تکرار میکرد با به یاد آوردن 28 سپتامبر 2013, لباش رو به لبای نرم و توت فرنگی ماننده هری چسبوند..
[ فلش بک - 28 سپتامبر 2013 ]
[ مود : One Direction - 18 ]
”ما در پیشگاه خدا جمع شدیم تا این دو مرد را به همسری یکدیگر در بیاوریم..نهادی از طرف خدا توسط مسیح و کلیسا بین ما ودیعه گذاشته شده..این ازدواج نهادی نیست که ساده انگاشته شود بلکه نهادی است که باید با ترس از خدا و وفادارنه آن را پیش برد..به همان شیوه الهی که از طرف خدا بین انسانها نهادینه شده است تا فرزندانی که از این نهاد برمیخیزند در اطاعت از فرامین خدا رشد کنند..جایی تا غرایز طبیعی مثل محبت و علاقه در بین انسانها نمود پیدا کند“
پدر گفت و هری بود که با ذوق زیادی دستای لویی رو فشار میداد و لب پائینش گاز میگرفت اما این لویی بود که با دیدن صحنهی کیوت مقابلش صداها براش قطع شده بودن چرا که دیدن همچین فرشتهی بدون بالی لویی رو کر کرده بود و چشماش جز چشمای زمردی رنگ معشوقش جای دیگهای رو نمیدید..
به فین فینای نایل، جوانا و آنه توجهی نمیکرد..به با ذوق نگاه کردن جما، لاتی، فیزی، فیبی و دیزی اهمیتی نمیداد..زین و لیامی که هر کدوم ساقدوشای خودش و هری بودن رو در نظر نمیگرفت و به در آخر به مارک تاملینسون و رابین توییستی که با افتخار به دو پسر رو به روشون نگاه میکردن و حلقههای ظریف و زیبای اونا که روی دستاشون بود, اعتنایی نکرد..
این میخواست بیرحمی، خودخواهی یا هر چی که میخواد باشه..
اصلاً میخواست هر چی که بقیه روش اسم میزارن, باشه اما ؛
برای لویی مهم الان هریای بود که دیگه قرار بود تا ابد کنار خودش داشته باشدش :)
”هری ادوارد استایلز آیا لویی ویلیام تاملینسون را به همسریِ خود میپذیری تا طبق قانون خداوند در پیمان مقدس ازدواج با هم زندگی کنید؟آیا دوستش خواهی داشت؟مایه دلخوشیاش خواهی بود و در تنگدستی او را یاری خواهی کرد؟“
چشمای سبز رنگ هری برق زد..بالاخره انتظارش به پایان رسید قرار بود در جمع دوستان و خانوادهش تعهد بده که همسری مرد چشم آبی و زیبای رو به روش رو میپذیره..
برگشت و به مادرش و جما که با نگاهه سرشار از ذوق و اشک به خودش و لویی نگا۶ میکردن, خیره شد..
نگاهش رفت سمت چپه آنه قفل جوانای مهربونش شد که با گونههای خیس لبخند میزد و دستاش روی شونههای فیبی و دیزی بودن..لاتی و فیزیای که با ذوق به برادرشون و هری خیره شده بودن و با نگاهه التماسیشون از اون پسر میخواستن تا بله رو به پدر بگه!
کمی اونطرفتر اما رابین و مارک با نگاهی سرشار از افتخار سرشون رو به معنی اره تکون میدادن و نایل و لیامی که پشت سر لویی دستاشون رو روی شونههای پسر گذاشته بودن و خیره به دهن هری بودن..
و در آخر زیبای بیهمتای کیوتش که دستای یخ و لرزونش قفل دستاش بودن..پسری که از 16 سالگی زندگیش رو به نگاهه اون پسر باخته بود و حال رو به روی اون در محراب ایستاده بود و قرار بود تا چند دقیقهی بعد پیوندش در آسمانها نوشته بشه!
لبخند اطمینان بخشی و زد بدون استرس و ترس از اون سایمنِ عوضی گفت :
”بله“
نفسی بود که از گلوی حبس شدهی همه بیرون اومد و این لویی بود که دل تو دلش نبود تا جوابش رو بگه بعد هم لبای شیرین پسرش رو ببوسه..اون رو به کلبهی عشقشون ببره و شب رو هم در سکوت تن زیبای پسر دوست داشتنیش رو با عشق لمس کنه و شاهد دوباره یکی شدنشون باشه!
پدر لبخندی به هری زد و برگشت و از بالاب عینک به انجیل مقابلش نگاه کرد و خوند :
”لویی ویلیام تاملینسون آیا هری ادوارد استایلز را به همسریِ خود میپذیری تا طبق قانون خداوند در پیمان مقدس ازدواج با هم زندگی کنید؟آیا دوستش خواهی داشت و مایه دلخوشیاش خواهی بود و در تنگدستی او را یاری خواهی کرد؟“
لیام به شوخی تند شونههای لویی رو گرفت و ماساژ داد..نایلی که آماده بود تا جهش بزنه سمت مارک و رابین و حلقههای اون دو زوج شیرین رو ازشون بگیره..
لویی نگاهش رو سمت هری برد که سرش رو به زیبایی کج کرده بود و لبخند میزد..تا خواست لبخند بزنه, زین رو پشت سرش دیگه که میگفت «مادر فاکر زود باش دیگه..با شوهرت همه رو معطل خودتون کردی» ..باعث شد بخنده و با خنده برگرده سمت هریای که حالا گونههای گلگون شدهاش خیس از اشکن و بگه :
”بله بله بله“
آنه تندی دستشو دور شونههای جوانا حلقه کرد و اونو تو بغلش کشید..
دخترا دسته کمی از مادراشون نداشتن..
نایل با اشارهی پدر خودش رو تند به مارک و رابین رسوند و بعد از تبریک به اونا تند با جعبههای حلقه کنار پدر, رو به روی برادراش ایستاد!
پدر کتاب رو با آرامش بست..عینکش رو پائین آورد و گفت :
”خداوندا این حلقهها را متبرک دار..این دو مرد زیر سایه تو وفادار به هم زندگی کنند..به عهد و پیمان خود وفادار باشند و این حلقهها نشانی باشند از این موضوع زیر سایهی سرورمان عیسی مسیح..باشد که در جهانی دیگر جاودانه شوید..آمین!من بدین وسیله شما دو مرد را همسر اعلام میکنم“
زین و لیام تند با ذوق تشکری از پدر کردند و تندی حلقههارو از نایل گرفتن و به لویی و هری دادند..هر دو پسر دل تو دلشون نبود..نفهمیدن چطور حلقهها رو به داخل انگشتشون بردند و لبهاشون روی لبای هم لغزید و آرامش گرفتند که با صدای چیکی که اومد, بلافاصله بعد از اون صدا النور و پری با خوشحالی فریاد زدند :
”بالاخره ماله هم شددددددددددددددددددددن“
[ حال ]
Harry's Prove :
با فلورانس صحبت میکردیم اون از خاطرات بچگیش میگفت..از شیطنتایی که میکرد و مادر و پدر بیچارهش رو اذیت کرده بود..منم واقعاً کنترل کردنم دیگه سخت شده بود و بلند به حرفای جالب و بامزهش میخندیدم..
حالا خندههای من و خاطرات بامزهی فلو به کنار, لویی این روزا خیلی مشکوک شده بود و خیلی با گوشیش صحبت میکرد..وقتایی هم که مکالمهش با اون فرد تموم میشد تو فکر میرفت و هر از گاهی چیزی رو کاغذ مینوشت..شاید اسمش رو گذاشت فضولی ولی من واقعاً میخواستم بفهمم چی تو اون کاغذ مینویسه و با کی پشت تلفن صحبت میکنه که بعدش هم اونقدر غرق افکارش میشه که اسم منو هم از یادش میبره!
البته این فقط یه حدس بود..
حدس میزنم چیزی که داره روی کاغذ مینویسه یه شعر جدیده..یه شعری دوباره مثل شعرای قبلیش که حرف از عشق و قوی بودن میزنن..این مضمون شعرای لوییِ اینکه عشق چیز ترسناکی نیست و باید براش بجنگ و قوی باشی..اگه چیزی رو از دست دادی نگو بیخیال و بهش پشت پا نزن..برای دوباره به دست آوردنش بجنگ و کم نیار!
این درست آهنگ We Made It عه که من یادمه اواسط سال 2013 ملودیش یهو به ذهنم رسید و بیخبر از همه جا شروع کردم به زدنش..نمیدونم چقدر گذشته بود که سکوت افتاد رو پر کرده بود و همه محو ملودیای که من میزدم شده بودن..دست از زدن برداشتم و تند سرمو بالا آوردم که یهو لویی با نگاهی به یه نقطهی نامعلوم خوند :
“With Your Hand In Mine, No, No, No, Cos We Made It, Never Coming Down, With Your Hand In Mine”
دهنم به خنده باز شد که نایل بلند شد و شروع کرد به دست زدن و پشت سرش لیام و زین بهمون میگفتن «باز این دو تا شروع کردن» و میخندیدن..اما تو اون لحظه لویی نگاهش رو آروم سمت من برگردوند و جوریکه فقط من ببینم لب زد :
“We Made It”
لبخند عمیقی و مثل خودش لب زدم :
“Sure, We Made It”
لبخند زد..
اون روز برای چندین بار فهمیدم که ما اگر کنار هم دست تو دست هم پیش بریم و تا آخرش کنار هم بمونم هیچ جز مرگ نمیتونه از هم جدامون کنه..فهمیدم کنار هم میتونیم همه چیز رو بسازیم و بدون اینکه به دهن بقیه نگاه کنیم و به صداهایی که میگفتند «شماها گناهکارید» گوش بدیم, با هم دنیای سبز آبی مون رو بسازیم و یه عمر با آرامش توش زندگی کنیم!
آروم سر چرخوندم و به زیبای بیهمتام نگاه کردم..
حالا اینجا کنار من و فلو بود و داشت با خوشرویی از گفتههاش استقبال میکرد و هر از گاهی هم جوابش رو میداد..نگاهم رو از صورت قشنگش گرفتم و رفتم سمت گردنش که با مارکایی که دیشب براش گذاشته بودم, روی پوست کاراملیش هارمونیِ جالب و زیبایی رو ایجاد کرده بود..
دستهاش رو دیدم و که تتوهای محوی روی مچای دست معلوم بودن..تتوی 28ـی که از بین تتوهاش, موردعلاقهی من بود و.....
چشمامو ریز کردم و دقیق شدم روی کاغذی که توی دستش بود و چیزی رو نوشته بود!
هر چی چشمامو باز و بست کردم و دقیق شدم هیچی سردرنیاوردم..
پس تند دست به کار شدم و گوشیمو درآوردم و رفتم داخل دوربینش که یهو چشمم افتاد به آخرین عکس گالریم..ابروهام با دیدنش پریدن بالا..این....اوه....
این همون عکسی بود که امروز لو استوریش کرده بود پس.....
خندیدم!
اوه خدای من..
یعنی اون با گوشیِ من از خودش عکس گرفته بوده و بعد خیلی شیک وارد IG من میشه و از طریق اون میره سراغ اکانتش و عکسش رو استوری میکنه!هوووووووم..جالبه..
ریز و نامحسوس خندیدم و از گالریم دل کندم و وارد دوربین موبایلم شدم..بدون اینکه دیگران رو از کارم مطلع کنم دوربینو روی کاغذ تنظیم کردم و شروع کردم به زوم کردن روی عکس..اونقدر زوم کردم که بالاخره تونستم یه تصویر محو و ناخوانایی از کاغذ بگیرم..تند عکس رو گرفتم و مسیح رو شکر کردم از اینکه گوشیم روی سایلنت بود و صدای چیکش نیومد!
تند رفتم داخل گالری و روی عکس زدم..
خب!عالی شد هری..حالا از کجا میخوای بفهمی این چیه؟؟؟
با اخمای در هم گوشی و کج و راست کردم و سعی کردم کلمات محوی توی عکس رو کنار هم بچینم اما سخت بود و باعث شد چشمام درد بگیرن..نگاهمو از صفحه گوشی گرفتم و به یه نقطه دور دست زل زدم..20 دقیقه گذشت که دوباره خیره به گوشی شدم که بعد 10 دقیقه تقریباً موفق شدم دو سه کلمهی اولش رو بفهمم..
با تعجب به کلمههایی که درآوردم اخم ریزی کردم..
زیر لب زمزمه کردم :
“Copy Of a Copy....?”
گیج سرمو بالا آوردم و به لویی نگاه کردم..
خب Copy Of a Copy, یعنی چی؟؟
⁘𔗘⁘𔗘⁘𔗘⁘𔗘⁘𔗘⁘𔗘⁘𔗘⁘𔗘⁘𔗘⁘𔗘⁘𔗘⁘𔗘⁘𔗘⁘
هی گایز..
چخبرا؟خوبید خوشید؟امتحانا زندهتون گذاشتن😂🌩؟؟
خب دیگه حرفی نیست فقط نظر بدید و اینکه پارت بعد پارت آخره => ..
•[ https://t.me/BiChatBot?start=sc-141480-8Tp9tnt ]•
دوست داشتید سری به واتپدمم بزنید شاید خواستم ادامهش بدم🥂!