Golden

Golden

@OneD_Smut
Hi ..

تنها معضل هری این روزا شده بود لویی بویی از اسم ام وی نبره..هر چند که میدونست یه خبرایی هست یعنی این روزا یه ام وی میخواد بیاد بیرون ولی اسم اون ام وی رو نمیدونست..شاید بارها و بارها سعی کرده بود از زیر زبون هری بکشه بیرون ولی موفق نشده بود!

هری تقریباً هر روز ساعت 10 صبح از خونه خارج میشد و عصرا ساعت 5 برمیگشت خونه..البته خیلی خسته..لویی در تمام تایمی که خونه بود غذا درست میکرد, فوتبال آرشیو میدید یام سری به حیاط پشتی میزد..نبود هری اون رو بیش از حد دلتنگ میکرد!

”راستش نمیدونم داره چه اتفاقی میوفته هری هر روز خسته میاد خونه..انگار..انگار یه مسیر خیلی طولانی‌ای رو دویده!یعنی تو اون ام وی فاکی داره چیکار میکنه که اینقدر خسته به نظر میرسه؟؟“

با گلا صحبت میکرد تا کمتر احساس دلتنگی کنه..حدود دو ساعت پیش به زین زنگ زده بود تا ازش در مورد کاری که قرار بود (زین) انجام بده, بپرسه که خب مثل اینکه همه چی خوب پیش رفته!بعد از صحبت با زین تصمیم گرفت شام خوشمزه‌ای رو برای خودش و هری درست کنه و حالا هم پای صحبت با گلا نشسته بود تا تایم زودتر بگذره و هری برگرده..

اون صحبت کردن با گلارو از هری یاد گرفته بود..زمانی که اون پسر مو فرفری 16 سالش بود تو حیاط کمپ (تو XFactor) از عشقش به لویی با گلا حرف میزد تا حالش بهتر بشه و کمی احساس خالی بود کنه, تو همون روزا بود که لویی خیلی ناخواسته حرفای اون کیوت مو فرفری رو شنید و با ذوق و هیجان در حالی وارد اتاق شپلهد که نایل تازه به خواب رفته بود, لیام کتاب میخوند و زین لباسایی که کثیف بودن رو از بقیه لباساش جدا میکرد تا بشورتشون..

با دادی که لویی زد, اتاق به هم ریخت..نایل از تخت به طرز وحشتناکی پرت شد..لیام در حال چرت زدن و کتاب خوندن بود که با سر رفت داخل کتاب و زین هم لباسی که تو دستش بود رو از ترس روی لیام پرت کرد!

لویی با یاد آوری اون روز خنده‌ی آرومی کرد و تصمیم گرفت تا دوش بگیره و کمی به خودش برسه..دوش گرفتنش 10 دقیقه‌م طول نکشید..رکاب حلقه‌ای سفیدش رو که تقریباً گشاد بود رو پوشید و شلوارک آدیداس طوسی‌ای رو پاش کرد..سر سرکی موهای قهوه‌ای خوشرنگش رو با حوله خشک کرد که با صدای چرخش کلید توی قفل, حوله رو روی تخت پرت کرد و با ذوق مهار نشدنی‌ای از اتاق بیرون رفت!

پله‌هارو یکی دو تا کرد و بدون هیچ مکثی بغل هری‌ای پرید که از فرط خستگی در حال افتادن بود..هری نه اعتراضی کرد نه ممانعتی کرد..دستاش رو دور کمر لویی حلقه کرد و بینی‌ش رو لا به لای موهای اون پسر برد..پسری که وجودش به زندگی هری روشنایی داده بود و همیشه از خدا سپاسگذار بود که همچین مخلوق شیرینی رو کنار خودش داره..

بقول لویی «تو یه عادتی که هیچوقت ترک نمیشه..یه عادت شیرین که تمام تلخی‌های زندگی رو از بین میبره»

لبخندی زد و به سختی از موهایی لوییش دل کند..دستاش رو قاب صورت لویی کرد و به چهره‌ی ذوق زده‌ی معشوق ریز خندید..لویی هم همراه هری خندید که هری طاقت نیاورد و لباش رو روی لبای نرم و خوشرنگ لویی قرار داد..لویب کمر هریو گرفت و پسرو بیشتر به خودش چسبوند..هری سرش رو بیشتر کج کرد تا فضای بیشتری برای بوسیدنِ لویی داشته باشه و بتونه بهتر طعم اون لبارو بچشه!

هری با فشاری که به پهلوش وارد شد‌ آروم به عقب رفت و با خجالت به چشمای لویی نگاه کرو که شیطنت وار نگاهش میکردن..

”اممممم..خب..سلام“

لویی بود که به بامزه سلام کردن هری خندید و تند رفت جلو و لپش رو بوسید..هری با همون خجالت سرش رو پائین انداخت و لبش رو گاز گرفت..

”سلام پرنس هری ادوارد تاملینسون..خسته نباشید“

هری با خنده رفت جلو و لپ لویی رو بوسید و لویی با خنده دستش رو دور کمر هری حلقه کرد و با هم به سمت اتاق خوتبشون رفتن..

”خسته که خیلی خسته‌م..فکر کنم پام به تخت برسه تا فردا به یک شونه بخوابم“

با هم وارد اتاق شدن که لویی دست هریو بوسید و لبخندی بهش زد..

”اول دوش بگیر عزیزم..بعدش بیا با هم شام بخوریم و بخوابیم“

هری از اینکه لویی هنوز شام نخورده بود و براش صبر کرده بود, با خجالت و شرمندگی لب پائینش رو گاز گرفت..

”اوه لو..تو مجبور نیستی هر شب صبر کنی تا من بیام با هم شام بخوریم“

”هیـــــــــــــــــــــــــــش..من این انتظارو دوست دارم هزا“

هری لبخندِ چال نمایی زد و انگشت لویی که روی لباش بود رو بوسید..

”هری فقط تکرارش کن همینجا حامله‌ات میکنم“

هری بلند خندید و دستش رو دور گردن لویی انداخت..

”بکن..کیه که بدش بیاد جناب لویی ویلیام استایلز“

لویی خندید و هریو پرت کرد روی تخت و رکابش رو درآورد و هری هم با خنده دکمه‌های پیرهن آستین کوتاهش رو که طرح خورشید و گل آفتاب گردون داشت رو باز کرد..

”الرایت (بسیار خب) خودت خواستی هرولد“

و با نیشخند روی هری خیمه زدو شروع کرد به لاو بایت گذاشتن روی گردن و تره قوه‌هاش..

➖➖➖

”بسه دیگه..کاسه رو خالی کردی“

لویی در حالیکه دسته‌ی PS رو تو دستش گرفته بود و با هیجان دکمه‌های روش رو فشار میداد به نایلی میگفت که کاسه‌ی چیپس تو بغلش گرفته بود و مشت مشت میخورد..

”من به تو چیکار دارم؟بعدشم مگه دارم ماله تو رو میخورم؟؟“

”ماله من شلوارمه“

نایل با ترش رویی سری تکون داد و کاسه چیپس رو روی میز گذاشت..

”خیلی-....“

”هوم؟خیلی چی؟؟؟“

”دهنتو ببند لویی“

”باشه“

”لویــــــــــــــــــــــــــی!!!“

لویی خندید و شونه‌هاشو بالا انداخت..

”باشه“

و کوسنی بود که روی سر لویی فرود اومد و لویی هم بازی رو استاپ کرد و با کوسن کنارش افتاد به جون نایل و این شروع جنگ اونا با کوسن..

از اونطرف هری و زین تو اشپزخونه با هم در حال صحبت کردن بود و درست همون اول ورودشون به اشپزخونه, زین سیگار کشیدن رو شروع کروه بود تا الان و هری حریفش نشده بود..شاید لیام میدونست چطوری باید سیگارو از دستای زین خارج کنه!؟

همونطور که سیگار لای لباش بود دست به سینه به دیوار تکیه داده بود و به هری نگاه کرد که با دقت و ظرافت تمام در حال درست کردن پیراشکیِ گوشت بود..غذای مورد علاقه‌ی خودش و لیام..

زین از درون خیلی خوشحال بود که امشب هر پنجتاشون دور هم جمعن چون خیلی کم پیش میومد که اونا دور هم جمع بشن و حالا مثل اینکه کسی کاری نداشته و این فرصت پیش اومده بود..

تنها کسی که خونه نبود لیام بود که رفته بود خرید و بر رو بسپاره دست روث و برگرده خونه زین و رفقاش تا شبه خوبی رو با اونا سپری کنه!

[ فلش بک - 3 ساعت قبل ]

”دیگه تکرار نمیکنم لویی“

لویی سرش تو گوشی بود و داشت بازی‌ای که به تازگی از گوگل پلی گرفته بود رو بازی میکرد..بازی اسمش Dream Piano بود که تمرکز اعصاب رو بالا میبرد و حالا لویی با استرس و هیجان زیادی اهنگ Adore You رو میزدو لباش رو بین زبونش فشار میدادو چشماشو ریز میکرد..

هری کلافه چشماش رو چرخوندو خواست دوباره توصیه‌های چند دقیقه پیشش رو تکرار کنه که لویی فریاد کشید :

”یــــــــــــــــــــــــــس یــــــــــــــــــــــــــس تونستــــــــــــــــــــــــــم“

هری با ترس از جا پرید تقریبا به دیوار پشت سرش برخورد کرد که لویی تند نگاهش رو سمت هری بردو با ترس دویید سمت هری و بازوهاش رو گرفت..تکونش داد :

”هری؟هری؟عزیزم؟؟خوبی؟؟دردت گرفت؟؟ساری هری..ساری لاو..واقعاً..واقعاً معذرت میخوام..من..من فقط هیجان زده شدم و-....“

هری تند لباشو روی لبای لویی گذاشت و به حرفای لویی پایان داد..بوسه تا زمانی ادامه پیدا کرد که هر دوشون نفس کم آوردن و هری تند رفت عقب و با یه دست موهای نرم و لخت لویی رو بالا داد که فقط یکمش بالا رفت و بقیه‌ش دوباره برگشت روی پیشونیش..نگاهه اما هنوز نگران بود..

هری لبخند شیرینی زد..

”منکه محکم دیوار نخوردم دارلینگ فقط یهو ترسیدم و هول شدم..همین“

لویی نفس عمیقی کشید و سرشو تکون داد..

”خب, حالا گذشته از این حرفا..شنیدی حرفایی که بهت زدم؟؟“

”کدوما؟؟“

با گیجی پرسید که هری آهی کشیدو سرشو تکون داد :

”رفتیم خونه‌ی زیام حق نداری با زین سیگار بکشی..تو تا چشمت به اون میوفته بساط ماریجوانا و انواع و اقسام مشروبتون به راهه..حداقل یه امشبو با زین مست نکن“

”ولی هر-....“

”لوووووویی!!!ولی و اما و لطفاً نداریم“

رفت سمت کمدش تا لباسایی که تو ساکشون بود رو داخل کمد بزاره..لویی کلافه دست به سینه شد و به دیوار تکیه داد..

”هری منو زین در سال فقط پنج شیش بار همو میبینم پس-....“

هری اخمی کرد و برگشت طرف لویی..

”ببین لو این دلیل نمیشه هر که پنج شیش بار تا خرخره مشروب بخوری“

”خب میگی چیکار کنم؟؟“

نزدیک هری شد و تقریباً خودشو روی تخت پرت کرد..

”خب..اممممم..نمیدونم..PS بزن یا با نایل صحبت کن..تازه لیامم حواسش به زین..حالااااا..میتونی یکمیم سیگار بکشی..فقط یکم لویی..دو تا لیوان ابجوم هیچ موردی نداره“

لویی با دهن باز تند هریو نگاه کرد..هری با نیشخند چشمکی به لویی زد و به کارش ادامه داد..

”هری؟من 28 سالمه“

”خب؟؟“

لویی سرشو کوبید به بالشت و چشماشو محکم بست..

[ حال ]

”امممممممم-....“

هری تند برگشت سمت زین و لبخندی زد..

”تو چطور اینقدر خوب اشپزی میکنی؟؟“

هری پیراشکیِ توی دستش توی ماهیتابه گذاشت تا سرخ بشه..

”خب همونطور که تو خوب میخونی منم خوب اشپزی میکنم“

زین خندید و پک عمیقی از سیگارش کشید..

”خب توعم خوب میخونی“

هری خندید و سرشو تکون داد..

”باشه باشه من تسلیم“

زین خندید و خواست از اشپزخونه بره بیرون که چشپش به نایل و لویی افتاد که با کوسن افتاده بودن به جون هم با خنده همو میزدن..خنده‌ای کرد و رفت سمت گوشیش..تو مخاطبینش اسم لیامو پیدا کرد و تایپ کرد :

”عزیزم نمیخوای بیای خونه؟؟“

منتظر جواب نشد و چون سرش درد میکرد و حوصله نداشت..رفت تو اتاقو فیلتر سیگارش رو توی جاسیگاری فرو کرد..تی‌شرت مشکی رنگش رو که سمت چپش به عربی نوشته بود زیام رو از تنش دراورد و انداخت گوشه تخت..

دراز کشید و چشماش رو بست..دستاش رو زیر سرش گذاشت..قصد خواب نداشت فقط میخواست دراز بکشه و به خودش استراحت بده..حدود 10 دقیقه گذشته بود که از سر و صداهای بیرون فهمید لیام اومده..ترجیح داد لیام به داخل اتاق بیاد تا بهش خوش امد بگه..با نیشخند شیطون روی لباش, به پهلو چرخید که پشتش به در بود..

چشماش رو بست که بعد از چند ثانیه در باز و بسته شد..آروم لب پائینش رو گاز گرفت و عطر خوشبو و یخ لیامو به ریه‌هاش فرستاد..تخت آروم تکون خورد و دسته گرمی شکمش رو احاطه کرد..

”اوووووووووم..چه گرمه“

لیام با خنده سرشو کرد تو گردن زین و بوسه‌های ریز کاشت..

”خیلی عجب اومدی جناب لیوم مالیک“

”پس چی؟فکر کردی تنهات میزارم و نمیام جناب زین پین؟؟“

زین برگشت و با شیفتگی به لیام نگاه کرد که لیام دستش با آزادش خط فک زین رو گرفت و نوازش کرد..سرش رو برد و زین چشماش رو بست..لباشو روی لبای زین گذاشت با لذت بوسید و مک زد..زین دستاش لای موهای لیام برد نرم حرکت داد که لویی از بیرون تقریباً جیغ زد :

”دیک دراز و احمق درجه یک, یالا بیاین شام وگرنه این جارو برقیِ انسان نما همه رو میخوره“

”هوی درست صحبت کن..جارو برقی چیه لویی؟خیلی بیشعوری“

لویی دوباره داد زد :

”جارو برقی‌مون اسمش نیِله“

نایل با داد دیکهدی به لویی گفت که صدای خنده‌ی لویی و هری اشپزخونه رو پر کرد..اونور اما زین ریز میخندید و لیام با خنده سر تکون میداد..بالاخره بعد از دو سه تا بوسه‌ی نه چندان طولانی از روی زین بلند شد و زین هم بعد از پوشیدن لباسش از اتاق بیرون اومدن..

حالا هر پنج نفر سر میز شام نشسته بودن و منتظر هری بودن تا ظرف پیراشکی‌هارو وسط میز بزاره و کنار لویی بشینه..همه مخصوصا نایل با لذت به میز خوشرنگ و لعابی که هری چیده بود نگاه میکردن و هری از این بابت مفتخر بود..

این عالی بود که اونا هنوز بعد 10 سال کنار و هم بدون هیچ دغدغه‌ای بودن و با خنده و شوخی سر به سر هم میذاشتن..چیزی که فنها آرزوی دوباره دیدنش رو داشتن!

⁘𔗘⁘𔗘⁘𔗘⁘𔗘⁘𔗘⁘𔗘⁘𔗘⁘𔗘⁘𔗘⁘𔗘⁘𔗘⁘𔗘⁘𔗘⁘

راستش اینو ادیت نکردم فقط خواستم تند آپ کنم چون خواب مونده بودم و تا وسطش تایپ کرده بودم پس خوشحال میشم نظر بدید و اینکه در آخر بگم پارت بعدی اسماته و ببخشید اگه کم بود🙄🤕😁💕!

سلام خدافظ🥛..

مراقب خودتون باشید و همین دیگه🌸..

آها و فیلم Happiest Season رو ببینید عاااااالیه🌙..

Report Page