Gok

Gok

Joodiabut

#پارت_۱۰۸



✨✨ تیغ زن ✨✨




تا خواستم از کنار ترانه رد بشم گوشه روپوش سفیدمو گرفت و با حالت بدی منو چرخوند سمت خودش.

بعد با صورتی حق به جانب دست به سینه نگاهم کرد و گفت:



-بنفش ؟؟؟ تو کی وقت کردی با دکتر توانا اینقدر صمیمی بشی که اینجوری صدات بزنه!؟؟؟



اصلا از لحن و نحوه ی حرف زدنش خوشم نیومد.اصلا! باحالتی که بدونه چقدر رفتارش بهم برخورده گفتم:



-تو دوستمی و من برات احترام قائلم ولی نه تا وقتی که فکر بد راجبم بکنی!



پوزخند واضحی زد و گفت:



-تو حتما حتما یه رفتار غلطی با توانا داشتی که اینقدر باهات خاکی شده...


-تو ذهنت مریض شده ترانه وگرنه خودتم خوب میدونی رفتار اون باهمه اینجوری!



زد به شونه ام و گفت:



-بهتره کار غلطت رو اینجوری توجیه نکنی!لازمم نیست شخصیت اونو به من بفهمونی...تو فقط حد و حدود خودتو رعایت کن!



سرمو با تاسف براش تکون دادمو گفتم:



-بخدا تو دیوونه شدی!



اینو گفتمو باعصبانیت از کنارش گذشتم.حالا حرفهای گلرخ رو میفهمم.ترانه آدمی بود که نمیشد فهمید دقیقا چه شخصیتی داره...به آدم نزویک میشد اونقدر که فکر میکردیم صمیمی ترین رفیقمون هست و بعد سر کوچکترین موضوعی چنان به آدم می پرید و پاچه میگرفت که نمیشد تصورش رو کرد.درست مثل حالا....

همه این آتیشا از گور توانا بلند میشه آخه من تو زندگی قشنگم فقط همین یه مورد رو کم داشتم.اینکه یه نفر بهم تهمت معشوقه دزدی بزنه!!!


لیوانو براش پراز چایی داغ کردمو به راه افتادم درحالی که هنوزم تحت تاثیر حرفهای ترانه حسابی اعصابم بهم ریخته بود ...

به خودم که اومدم دیدم توی محوطه ی مخصوص پزشکان هستم.یه جایی شبیه به یه حیاط بزرگ که تو ارتفاع قرار داشت و معمولا پرسنل بیمارستان گه گاهی اونجا اوقات استراحت رو میگذروندن چون مشرف به حیاط سرسبز بیمارستان و خیابون بود.

چشم چرخوندم تا تونستم پیداش کنم.

نشسته بود رو صندلی و سرگرم تلفن همراهش بود.

رفتم سمتشو لیوانو با عصبانیت گذاشتم رو میز.

سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد....


-آی باریکلا بنفش خانم...


دستامو رو میز گذاشتمو گفتم:


-اولا بنفش نه و بنفشه! دوما...


حرفم تموم نشده بود که باخنده گفت:



-اوه اوه چه اولا دومنی!!! اینقدر عین آب داغ قل قل میکنی یه کم چایی خشک بهت بپاشم خودت یه پا چایی میشی..خب خب حالا دوما سوما چی میشه !؟



خسته از این مسخره بازیاش و اینکه همچی رو به شوخی میگیره عصبانی دندونامو هم سابیدمو بعد گفتم:



-دیگه هیچوقت منو با اسم کوچیک صدا نزنید و هرگز از من نخواید براتون چایی بیارم.اینم دوما و سوما ...



نگاه آخرو بهش انداختم و باعصبانیت از اونجا زدم بیرون.من اگه این شغلو از دست میدادم کارم زار میشد و میفتادم توهچل غیرقابل جبران....چیزی که دوست نداشتم اتفاق بیفته یا حتی اینکه رو زبونا بیفتم.

و با شناختی که من از شخصیت ترانه داشتم شکی نبود که اگه این داستان بچگونه همینطور ادامه پیدا کنه همون چیزی میفته که من ازش ترس دارم!

چیزی تا تموم نشدن شیفتم نمونده بود.

داشتم تو رختکن وسایلمو تو قفسه میذاشتم که حضورشو احساس کردم.

محلش ندادم.عین اینکه اصلا ندیده باشمش....

دست به سینه نگاهم کرد و گفت:



-کسی چیزی گفته!؟؟



بدون اینکه نگاهش کنم محکم و خشن گفتم:



-نهههه



ولی تو با اون طرز حرف زدنت که پدر مارو درآوردی و چایی رو زهرمارمون کردی!



در قفسه رو بستم و حین قفل کردنش گفتم:



-از این به بعد به کسی بگین براتون چایی بیاره که بعدش زهرماترن نشه.



خواستم از کنارش بگذرم که دستمو گرفت و آهسته هلم داد سمت قفسه ها و خودش با اون هیبت مقابلم ایستاد!

Report Page