GO

GO

#HADIS

ترس...

وحشت...

تمام تلاشش رو می‌کرد تا فرار کنه،

چشم های وحشی یونگی ترس رو به دلش مینداخت.

_خواهش میکنم اینکارو نکن

چشم های مرد غمگین شد.

+پسرک شیرین، اگه آروم بگیری کاریت ندارم فقط میخوام از بودنت لذت ببرم.

نمیفهمید چرا پسری که توی آینده مهربون ترین فرد زندگیش بوده الان، توی یونان باستان باید آنقدر وحشی و خشن باشه!

_لطفا بزار برم...

+کجا بری؟ به اون آینده ای که میگی؟

_آره اونجا میتونم عاشقت باشم

شاید مسخره به نظر برسه ولی گاهی اوقات، بعضی حرف ها، میتونن آدم های بزرگی رو تغییر بدن.

و عشق...

فکر نکنم کسی باشه که از قدرتش نشنیده باشه!

با بوسه ای که روی پیشونیش نشست، متعجب چشم هاشو باز کرد و به یونگی که درحال باز کردن دست و پاهاش بود خیره شد.

با باز شدنشون، مرد کنار رفت و به در اشاره کرد.

+برو

_چی؟

+مگه نمیگی اونجا میتونی عاشقم باشی؟برو

هوسوک از جاش بلند شد و آروم به طرف در رفت.

هنوز از اتاق خارج نشده بود که برگشت!

به طرف یونگی رفت و موهاش رو نوازش کرد.

_اون یونگی به من عشق رو یاد داد و منم به تو محبت و مهربونی رو یاد میدم

+من قلبی ندارم که اینارو یاد بگیره، برو و خودت و نجات بده.

_بعضی آدم ها فقط نیاز دارن بهشون یادآوری کنی که احساس دارن و میتونن انسان باشن، توهم همینطور

+تو من رو نمیشناسی!

_میدونم، هیچکس درست بقیه رو نمیشناسه. فقط داریم حدس میزنیم که بقیه چجورین، منم میخوام حدس بزنم که تو میتونی یه آدم مهربون باشی.

~~~~

تغییر!

تمام زندگیمون دنبال تغییر های خوبیم، اما گاهی اون تغییرات نابودمون میکنن!

مثل یونگی که به خاطر هوسوک احساسات و قلبش رو پیدا کرد و با رفتنش، شکستن.

شاید اگه یونگی قبلی بود، هیچوقت برای رفتن اون پسر اشک نمیریخت،اما الان کنار خونه ای که آخرین بار شاهد خنده هاشون بود نشسته و با صورت خیس از اشک لبخند میزد.

+الان کنار اون یونگی خوشحالی؟ عاشقشی؟ لطفا بخند و شادی رو به دنیای بی‌رحم آینده هدیه بده، پسرک روشنایی بخش.

با دیدن تصویر خودش توی چاله آب پایین پاش، لبخند تلخی زد.

+و تو یونگی آینده، به نفعته که ازش خوب مراقبت کنی وگرنه...

مکث کرد

+وگرنه از پیشت میره،و مجبوری مثل من لحظه های باهم بودنتون رو بشمری!

Report Page