Glass

Glass

Icarus

"دقیقا چی باعث شد به این فکر کنی که من همراهه تو و اون دوست پسر عصاقورت داده ات میام بیرون؟نه واقعا برام سواله بچه فک کردی منم مثل تو و هیونگوون صبح تا شب عین علاف ها تو کلاب فلان و بهمان میچرخم بعد هرجایی جور شد سکس میکنم و میره تا شب بعدی؟"


مینهیوک چشمهاش رو چرخوند و درحالی که حواسش رو به صاف بودن لباس سیاهه خیره کننده اش میداد گفت"از کی تا حالا اینقدر حرف میزنی هوسوک؟ نگفتم واسم کنفرانس کی از همه حشری تر و علاف تره برگزار کن گفتم پاشو عین بچه ادم سرتو بنداز پایین و با ما بیا کلاب! در ضمن از کی تاحالا رو دار شدی بهم میگی بچه؟ مینی گفتن خسته ات کرده؟برو حاظر شو تا سگ نشدم"


مینهیوک با تن صدای عصبی که دیگه حرفی باقی نمیزاشت گفت با اخم به هوسوک نگاه کرد و درست وقتی که هوسوک خواست دهنش رو باز کنه گفت "یبار دیگه به هیون بگی عصا قورت داده خشتکتو بالاسرت پاپیونی میبندم, نینی کوچولو واسه من ادا درمیاره..."


با شنیدن جمله اخر مینهیوک یه نگاهه پوکر به تفاوت هیکل خودش و مینی انداخت و گفت "الان به من گفتی نینی کوچولو؟" هوسوک با ابرو های بالا انداخته گفت و مینهیوک پشت چشمی نازک کرد, "آرههه دقیقا با خودت بودم. بحرحال که ازت دو دقیقه بزرگترم! حالاهم عین اسکلا منو نگاه نکن , ده دیقه وقت داری هیونگ."

گفت و از اتاق خارج شد. هوسوک خنده ای کرد و زیر لب گفت "هرروز خدا میگه ازت دو دقیقه بزرگترم بعد از اول زندگیش بهم میگه هیونگ."

پوفی کشید تیشرتش رو از تنش دراورد و روی تخت پرتش کرد, و شروع به آماده شده کرد.

-


با اعصاب خورد درحالی ویسکیش دستش بود و تو قسمت وی ای پی لم داده بود به اطرافش نگاهی انداخت.

بخاطر حضورشون تو اونجا هیچکسی جز خودشون و افرادشون حظور نداشت.


هیونوو و کیهیون تصمیم گرفته بودن سالگردشون رو دوتایی جشن بگیرن و دوهفته ای میشد که اینجا نبودن , هیونگوون سمت راستش نشسته بود و مینهیوک کله نارنجی کنارش نشسته بود درحالی که بغل دوست پسرش لم داده بود و هربار که میخندید سرش رو تو گردن اون قایم میکرد.


هوسوک با دیدن وضیعت اونها با حالت چندشی سرشو چرخوند و نگاهش به مورداعتماد ترین فردش و درواقع بهترین دوستش یعنی بکهو افتاد که سمت چپش وایساده بود.


دوباره با چهره بی حسش به ادمای پایین که درحال رقصیدن و نوشیدن و کارای دیگشون بود نگاه کرد اما با دیدن همهمه عجیبی بینشون و بعد صدای سوت و دست زدن هاشون که بطرز عجیبی بلند بود توجهش رو جلب کرد و بیشتر حواسش رو به انچه که پایین میگذشت داد.


با دیدن پسر مونقره ای با لباسهای سیاهه فیش نتش که تنها بخش های ناچیزی از بدن خوش فرمش رو پوشونده بود به زیبایی و ظرافت تمام به کمک میله نقره ای میرقصید به ثانیه ای نفس کشیدن یادش رفت و عملا یخ کرد.


نمیدونست باید چیکار کنه تنها کاری که از دستش برمیومد این بود که به اون مخلوق زیبا و ظریف نگاه کنه که چجوری با مهارت بدنش رو با ریتم اهنگ تکون میده و به این فکر کنه که اون بدن خوشفرم زیرش چطور بنظر میرسه درحالی که ناله های شهوت انگیز و پر از خواستن از لبهای باریکش خارج میشن وازش میخواد که تندتر حرکت کنه, یعنی اون لبها چه مزه ای بودن؟


با هر حرکت که به باسن خوشفرمش میداد صدای مردم بیشتر میشد و هوسوک فقط ارزو میکرد بتونه با کلتی که همین الان همراهش بود پیشونی هرکسی که به اون نگاه میکرد رو سوراخ کنه!


زمان اونقدر سریع گذشت و هوسوک اونقدر محو اون شد که اصلا نفهمید اهنگ کی تموم شد و اون کی از سن رفت.


درحالی که بخاطر برجستگیی که با فکر کردن به اون توی شلوارش به وجود میومد به سختی میتونست اروم باشه بکهو رو صدا زد و درحالی که سعی میکرد لحنش مثل همیشه محکم باشه و بخاطر اون نلرزه گفت:"اون...همونی که الان داشت پول دنس(pole) میرفت میدونی کیه؟"


-"نه نمیشناسم , اگه چند دیقه صبر کنی با اطلاعات کامل برمیگردم."

وقتی سرتکون دادن هوسوک رو دید متقابلا سر تکون داد و دور شد.


همونطور که گفته بود چند دیقه نگذشته بود که بکهو برگشت و درحالی که بطرفش خم شده بود تا بتونه با صدای بلند اهنگ حرفهاش رو به گوش هوسوک برسونه گفت: "به عنوان گلس شناخته میشه, دو ماه بیشتر نیست که اومده بخاطر همین کسی چیز زیادی ازش نمیدونه نوزده سالشه و تا اونجایی که فهمیدم برای امشب رزرو شده."

با شنیدن جمله اخرش اخم کرد , اونها حق نداشتن طعمه جدیدش رو ازش بگیرن!


با اخم و صدایی که بخاطر عصبانیت دورگه شده بود گفت:"ببین بکهو اهمیتی نمیدم اون لعنتی تازه کاره یا سابقه اش چقدره یا هرچی! اون باید ماله من باشه و من نه تنها باید امشب اون رو توی تختم داشته باشم بلکه باید تماما داشته باشمشو برام مهم نیست اگه رزرو شده یا هرکوفتی , اون لعنتی ماله منه باید ماله من بشه!"

نفسش رو با صدا بیرون داد و حرفش رو ادامه داد:"الان هم برو و هرچه زودتر برام بیارش برام مهم نیست چقدر بابتش پول میخوان , فقط برام بیارش , هرچه سریع تر!"


بکهو بی

معطلی سری تکون داد و برای بار دوم توی امشب تنهاش گذاشت!

هوسوک با اخمی که همچنان روی پیشونیش بود انگشت شصتش رو روی لب پایینش کشید و زیر لب زمزمه کرد:"گلس یا هرچیزی که هستی , اهمیتی نمیدم کی و چی هستی هرچی که باشی قراره از این به بعد ماله من بشی , چیزی نیست که من بخوام و بدستش نیارم!"


-


نزدیک یک ساعت از رفتن بکهو میگذشت کم کم داشت نگران میشد! فکرش رو هم نمیکرد کاری که ازش خواسته بود انجامش بده اینقد طول بکشه!


با عصبانیت از سره جاش بلند شد و همراه با

بادیگارد هاش به جایی که طبق گفته بادیگارد ها بکهو اونجا بود رفت.

وقتی پشت در بود صدایی شنید که باعث شد نخواد زود بره داخل.


ناشناس:"تو از من میخوای هرزه که با اینکه فقط چند ماهه اینجاست ولی الانشم نصف این ادما فقط به خاطر اون میان , رو بهت بدم تا رئیست بعد از یک یا چند بار استفاده دوربندازتش؟اونم به قیمتی که مطمعنا به کمکش میتونم بیشترشو بدست بیارم؟هاه خنده داره اونقدرها هم احمق نیستم!"


بکهو: "تو چی با خودت فکر کردی که جرعت میکنی با من اینطور صحبت کنی؟بهتره تمومش کنی چون رئیس من دنسر کلابه تورو میخواد و این تنها موضوییه که الان اهمیت داره بهتره متوجه این موضوع بشی."

ناشناس:"اوه , ولی اقای نوچه هزاران نفر بعد از دیدن اون هرزه مطمعنا اون رو خواستن هنوزم میخوانش ولی قطعا من قرار نیست اون رو به به کسی ببخشم , حتی اگه قرار باشه ببخشم هم بهم بگو به دلیلی اون فردی که اون رو بدست میاره باید رئیست باشه؟"


هوسوک بلافاصله بعد از شنیدن این جمله در اتاق رو باز کرد و قدم به داخل گذاشت که بلافاصله چشمهایی به طرفش چرخیدن و البته که بکهو بلافاصله بعد از دیدنش دهنش رو بست و دست از گرفتن حالت تهدید با انگشت برای صاحب کلاب برداشت و با حالت جدی صاف وایساد تا بفهمه رئیسش برای چی اینجاست.


و هوسوک درحالی که قدمی دیگه به جلو برمیداشت مثل همیشه با چهره بی تفاوتش به صاحب کلاب نگاهی انداخت "شاید چون رئیس اون فردی که تو جرعت به خرج میدی و نوچه صداش میزنی درواقع لی هوسوکه! فکر نکنم معرفی دیگه ای هم نیاز باشه, هست؟"


صاحب کلاب که با شنیدن حرف هوسوک به وضوح دستپاچه شده بود بعد از لحظاتی درنگ وقتی خواست دهنش رو باز کنه با دیدن حالت دست هوسوک که به معنی ساکت بالا اورده بودش عملا خفه شد!


-


بعد از اومدن هوسوک معامله اونقدر هاهم طول نکشید, اون بلخره تونست بلخره با مبلغ خیلی بزرگ و کلانی گلس رو برای خودش داشته باشه.

طبق دستورات هوسوک , بکهو گلس رو تا خونه همراهی میکرد و بعد از چند دیقه هوسوک هم قصد داشته به خونه بره تا گلس باارزشش رو ماله خودش کنه!


درحالی که نمیتونست نیشخندش رو بخاطرش کنترل کنه دوباره وارد اتاق وی آی پی کلاب شد و سر جاش نشست و شات ویسکیش رو سرکشید تا بتونه از هیجانی که معلوم نبود بخاطر چی و چرا وارد قبلش شده خلاص بشه,اما بحرحال اون اصلا نمیخواست مست بشه ازونجایی که به هیچ عنوان قصد نداشت شب اولی که قرار بود با گلسش بگذرونه رو تو عالم مستیش فراموش کنه و جدا از اون ظرفیت الکل بالایی داشت!


نگاهش به هیونگوونی افتاد که کنار مینهیوک نشسته بود و درحالی که بازوش دور گردن مینهیوک بود با ابرو های بالا رفته و لبخند محو نگاهش میکرد و درست وقتی که سرش رو به معنی "چیه؟" تکون داد اینبار مینهیوک شروع به حرف زدن کرد "که اینطور! پس از هرزه جدید و آماتور کلاب خوشت میاد و افرادتو میفرستی سراغ رئیسش و بعد یهو غیب میشیو با مبلغ خیلی زیادی که معمولا برای افرادی مثل اون زیادیه میخریش و الانم میخوای بری خونه و بفاکش بدی؟ خوش بگذره لی هوسوک بنظر میاد امشب شب توعه!!"

بعد از گفتن جمله ی اصلیش با صدای ارومتری ادامه داد"حالا برا من ادا هم درمیاورد که نه نمیخوام بیام…هاح"


هوسوک به وضوح با چشمای گشاد شده به مینهیوکی که با پوزخند نگاهش رو به رو به روش دوخته بود و با یقه هیونگوون بازی میکرد خیره شد."تو...لعنتی چطوری اخه؟"


مینهیوک پوزخند صدا داری زد"بنظر میاد یادت رفته که تو یه مینی داری که هر کاری انجام بدی میفهمه چه بگی چه نگی! محض رضای فاک بچه من این گهایی که تو الان میخوریو وقتی خوردم که تو شبا حق نداشتی بعد از ساعت هشت بیرون باشی!"


هیونگوون با شنیدن جمله ی آخر مینهیوک خنده اش رو خورد و گفت "عزیزم اون دیالوگ هیونوو هیونگ بود, تو و هوسوک همسنین…"

"ششششش تو کاریت نباشه, همیشه میخواستم اینو بهش بگم عه" مینهیوک با حالت لوسی گفت و باعث.شد اینبار هیونگوون بخنده. 


هوسوک پوف عصبیی کشید و از سره جاش بلند شد-"واو من چقد خوش شانسم که همچین برادری دارم که..."


مینی حرفش رو قطع کرد-"باشه حالا, پولشو دادی حالام برو خونه حالشو ببر , نشستی واسه من حرف بزنی که چی؟ من اون حرفهارو زدم چون میخواستم بدونی که چه بگی چه نگی من از همه کارهات خبر دارم لی هوسوک! حتی از مارک کاندومی که امشب قراره با اون بفاکش بدی هم خبر دارم! حالام برو خسته شدم از بس به قیافه پر از سوال و تعجبت نگاه کردم."


هوسوک قبل از خارج شدن از اتاق با حالت تمسخرآمیزی لپ مینهیوک رو کشید و لبخند رو اعصابی بهش زد"حرفهات درسته مینی ولی یه نکته ای هست که نمیدونی اونم اینه که من از کاندوم استفاده نمیکنم!"


قبل از اینکه مینهیوکی که اخم کرده بود دهنشو باز کنه, هیونگوون شروع به حرف زدن کرد"اشتباه میکنی. هرزه های کلاب ممکنه بیماری داشته باشن. تا چکاپش نکردن از کاندوم استفاده کن, وگرنه خودت ضرر میکنی!"


هوسوک با کلافگی سرش رو تکون داد و با بادیگاردهاش از بخش وی آی پی خارج شد. خودش هم میدونست که بهتره از کاندوم استفاده کنه, بحرحال اون نمیدونست گلس رو از کجا اوردن اون هیچ چیزی راجش نمیدونست تنها چیزی که میدونست این بود که بهتره همین الان بره به کارش برسه.


ماشینش همینطور که باید میبود,قبل از خودش جلوی کلاب منتظرش بود. قبل از اینکه بادیگاردش دست بجنبونه و در صندلی پشت رو باز کنه زودتر در راننده رو باز کرد اما قبل از اینکه سوار بشه بادیگاردش مانعش شد"اما قربان شما نباید..."


قبل از اینکه حرفش رو تموم کنه هوسوک جمله اش رو قطع کرد و با ابرو های بالا رفته و پوزخند سردش گفت"واقعا فکر کردی اونی هستی که میتونه بمن بگه چیکار کنم, چیکار نکنم؟"


سردی نگاهش و بیرحمیه تو حرفش باعث شد عرق سردی روی صورت بادیگاردش بشینه و با لحنی که عملا میلرزید گفت-"خ...خیر قربان من همچین فکری نکرد...نکردم و نمیکنم."

هوسوک بی اهمیت سوار ماشین شد و درحال بستن در "خوبه"ای گفت و بعد از روشن کردن ماشین به سرعت اونجارو ترک کرد.


بعد از کمی فکر کردن به بکهو زنگ زد و مثل همیشه و هنوز به دومین بوق نرسیده بکهو جوابش رو داد"بله قربان؟"

"به عمارت رسیدین؟" هوسوک پرسید و امیدوار بود پاسخش منفی باشه.

"نه اما کمتر از چند دیقه دیگه میرسیم, مشکلی پیش اومده؟"

"نمیخوام ببریش عمارت برین خونه خودم, قبلا از من اونجا باشید من حدود ده دقیقه دیگه میرسم."

"بله حتما."

بعد از شنیدن پاسخ بکهو تلفن رو قطع کرد.


-


بلخره جلوی در پنت هاوسش بود , با بی صبری رمز رو زد و وارد شد.

بسرعت از پله ها بالا رفت و وقتی به جلوی در اتاقش رسید با بکهو ای مواجه شد که جلوی در ایستاده وقتی متوجه اومدنش شد از جلوی درکنار رفت"اگه امری ندارید من تو لابی هستم."


سری تکون داد و بلخره دراتاقش رو باز کرد , وقتی وارد اتاقش شد جدا از منظره تکراری همیشگی اینبار همون پسر با موهای سیلور رنگی رو دید با همون لباسهایی که تو کلاب تنش بود فقط الان یه ژاکت خاکستری هم روی شونه هاش بود, پسرک غرق نمای شب سئول بود که از پنجره سرتاسری اتاق هوسوک معلوم بود. ترکیب موهای سیلورش بخاطره نوره بیرون از پنجره تو تاریکی میدرخشید و منظره نفسگیری ساخته بود.


بلخره قدمی به جلو برداشت و دستش رو دور کمر پسر کوچیکتر حلقه کرد و قبل از اینکه بتونه حرفی ازش بشنوه بطرف خودش چرخوندش و بعد بدنش رو تا حد ممکن به خودش چسپوند و به چهره ترسیده پسر کوچیکتر نگاه کرد که حتی نمیدونست باید چیکار کنه, به وضوح ترسیده بود و معلوم بود که هیچ ایده ای راجب اینکه این مرد کیه و چرا باید بجای یکی از اتاقای کلاب تو اینجا باشه نداشت!


"همممم پس ایشون گلس معروفن..."

هوسوک بلخره گفت و بلافاصله دید که پسر کوچیکتر با ترس آب دهنش ذو قورت داد "م...ن...من..." هوسوک بدون اینکه اجازه بده حرفش رو شروع کنه دستش رو زیر چونش گزاشت و سرش رو بالا اورد و به چشمهاش زل زد "شششش, میدونم برات سواله که من کیم یا چرا اینجایی. ولی هیچی نگو و بزار لبهاتو بچشم و بعد فقط کاریو انجام بده که میدونی باید انجام بدی." گفت و بلافاصله شروع کرد به بوسیدن لبهای لرزون پسرک, با سرعت لبهاش رو میبوسید بدون اینکه حتی فرصتی برای پسر بده!


دستش که روی کمرش قرار داشت رو از زیر سویشرت رد کرد و کمر ظریفش رو لمس کرد و دست دیگه اش باسن گلس رو گرفت و فشاری بهش وارد کرد.

دستش رو روی دکمه های لباس فیش نت گلس قرار داد و وقتی بلخره از شر اونها خلاص شد دستهاش روی قفسه ی سینه ی پسرک قرار گرفت و سرش رو داخل گردنش برد و مشغول ایجاد کردن لاوبایت هایی که یقین داشت فردا کبود میشن, شد.


وقتی که با شنیدن صدای ناله دردناکی با تعجب ازش فاصله گرفت و نگاهش کرد که پسره کوچیکتر چطور بلافاصله بعد از جدا شدنه هوسوک بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن.


هوسوک دستش رو از کمرش برداشت و روی شونه هاش گزاشت و درحالی که به آرومی تکونش میداد گفت"هی , هی چته؟آروم باش" اما حرفهاش فقط باعث شد گریه اش شدید تر بشه و اینبار سرش رو توی سینه هوسوک قایم کرد. 


مرد که از حرکت یهوییش شوکه شد بودبرای چند ثانیه بی حرکت وایساد تا وقتی که بلخره به خودش اومد و دستهاش رو دور بدنش حلقه کرد و چونه اش رو روی سرش گزاشت , وقتی حس کرد بلخره آروم شده بطرف مبل کنار پنجره کشیدش و اروم روش نشوندش , پسر کوچیکتر اشکهاش رو پاک کرد و سکسکه ای کرد سعی کرد نفس هاش رو منظم کنه"خب میشنوم." هوسوک گفت و منتطر به پسر روبه روش زل زد."چ...چی؟" پسرکوچیکتر با چشمهای گرد شده گفت.


"میشنوم, دلیلتو که باعث شد گریه کنی!" هوسوک بار دیگه تکرار کرد, پسر کوچیکتر که دیگه تماما اشکهاش رو پاک کرده بود گفت "نه, من...من لازم نیست اهمیتی بدی من فقط کارم رو انجام میدم تا زودتر برگردم." پسر گفت و فقط امیدوار بود که هوسوک بیخیال بشه.


"یک, تو باید بهم بگی چون این چیزیه که من لزوم میبینم و دو, تو قرار نیست جایی برگردی!" هوسوک با تحکم گفت و باعث شد پسر یخ کنه "ی-یعنی چی که من قرار نیست برگردم؟"


"یعنی من تورو خریدم, تو قرار نیست دیگه برگردی به اون کلاب تا هروقت که شد تو همینجا میمونی, هرکجا که من باشم!" هوسوک یه نفس گفت و بعد قبل از اینکه پسرک دهنشو باز کنه دوباره شروع کرد به حرف زدن"حالا هم بهتره که زودتر اون دلایلو بگی, میشنوم."


پسرک آهی کشید و بلخره شروع کرد به حرف زدن"تا حالا چیزی راجب فیلهای نقاش شنیدی؟" گفت و منتظر به هوسوک نگاه کرد با یه لبخند سرد.

"آره تو سفر هند دیدمشون , چطور؟" پرسید و پسرک ادامه حرف رو گفت:"میدونی اونها چطور یاد میگیرنش؟" 

"ام, نه؟" هوسوک صادقانه جواب داد. متوجه منظور پسر از کشوندن این بحث نمیشد.


پسرک دوباره لبخند سردی زد ادامه داد"تو بچگی از مادرشون جداشون میکنن درواقع مادرشون رو میکشن. بعد ازون بخاطر اینکه فیل ها خیلی عاطفی و وابسته ان ممکنه چند تاشون از دست بره, بعد اونها رو میبندن به یه جایی و شروع میکنن به زدنش اونقدر که فیل رام بشه و کاملا مطیع اونها رفتار کنه." مکثی کرد و با درد هیسی کشید...


"بعد از این مرحله, مرحله یادگیریه که دوباره بهشون با شکنجه آموزش داده میشه. شکنجه ای که یا با قلابه یا هرچیز دردناکی و بچه فیل ها باید بخاطر اینکه بدنشون با قلابها سوراخ نشه مجبوره که اون حرکات قلمو رو یاد بگیرن, فقط بخاطر اینکه زنده بمونن و بعد به افرادی میفروشنشون که با اجرای نمایش براش پول دربیارن."


هوسوک آب دهنش رو قورت داد قبل از اینکه به ادامه حرفهاش گوش بده, هنوز هم پسر توی بغلش بود پسری که حتی اسمش رو هم نمیدونست سرش رو روی سینه اش گذاشته بود و داشت داستان زندگیش رو میگفت.


"شونزده سالم بود که پدرم من رو توی قمار باخت, مادرم نمیزاشت من رو ببرن پس اونها کشتنش... جلوی چشمهای خودم! بعد از اون اول از همه بهم تجاوز کردن, سه نفر باهم... درحالی که من کاملا باکره بودم...بعد اموزشهای کذایی شروع شد اینکه چطور سرویس بدم چطور با میله برقصم چطور دلخواه اونها رفتار کنم, درکل بهم یاد دادن که چطور هرزه خوبی باشم." مکثی کرد قبل از اینکه ادامه بده.


"پذیرفتن این کارها برای من سخت بود و خب انجامشون هم اسون نبود , خیلی وقتها تنبیه میشدم یا دوباره چند نفر همزمان باهام سکس میکردن. یا تا جایی که میتونستن با شلاق بهم ضربه میزدن. گاها هم برای چندین روز از سقف اویزونم میکردن..."


هوسوک با درد چشمهاش رو بست تصور اینکه پسر ظریف و شکننده ای مثل اون که به آغوش غریبه ای مثل خودش پناه برده بود همچین زندگیی تجربه کرده باعث میشه قلبش درد کنه , حس میکرد اگه همین الان قرص هاش به دستش نرسن از درد قلبش میمیره اما ساکت موند تا ادامه حرفهاش رو بشنوه.


"سه سال و نیم به همین صورت گذشت, تا به این نتیجه رسیدن که دیگه آماده ام! آوردنم همین کلاب و دوباره آتیشه زندگی جهنمی من قویتر شد. اونقدر که هر روز سوختم, هر لحظه ای که با اون میله رقصیدم تمام شبهایی که تا صبح بغل مردهای دیگه خوابیدم تمام مواقعی که کتک خوردم تمام وقتایی که پشت در اتاق گریم گریه کردم تمام مواقعی که سعی کردم خودمو بکشم ولی اجازه ندادن, اجازه ندادن خلاص بشم..."


هوسوک اینبار قطره اشک سمجی از گوشه چشمش سر میخورد رو پاک کرد. حرفهای پسر اون روی احساسیش رو بیدار کرده بودن. اون رویی که هوسوک ازش متنفر بود اما الان هیچ مشکلی نداشت. فقط حلقه ی آغوشش رو محکم تر کرد, انگار میخواست مطمعن بشه که اون پسر اینجاست اون پسر قوی اما در عین حال شکننده اینجاست پسری که خدا میدونه چند بار سعی کرد بمیره اما نشد!


"و الان من اینجام, بغل تویی که نمیدونم کی هستی. تویی که نمیشناسمت ولی قلبم میخواد بهت اعتماد کنه... نمیدونم چجور آدمی هستی ولی همینکه منو ازونجا بیرون آوردی باعث میشه به این فکر کنم که تو فرشته نجاتمی."

هوسوک با شنیدن حرفش لبخند تلخی زد "چرا فرشته؟ مطمعن باش شیاطین هم میتونن نجات دهنده باشن." 

"شاید"پسرک به آرومی گفت.


هوسوک ادامه داد"دیگه نمیزارم عذاب بکشی. کاری میکنم تمام خاطراته بد ترکت کنن, تمامشونو از زندگیت پاک میکنم. قول میدم فرشته."

پسرک لبخند تلخی زد و از بغل هوسوک بلند شد و درحالی که دکمه های لباسش رو باز میکرد گفت "شاید بتونی خاطراتو از ذهنم پاک کنی اما این رد ها چی؟اینارم میتونی پاک کنی؟" گفت و پشتش

رو به هوسوک کرد و لباسش رو انداخت زمین.


و هوسوک اینبار با دیدن رد زخم های کهنه ای که رو کمر ظریف و سفیدش خودنمایی میکردن واقعا از درد قلبش نفسش گرفت, دستش رو به قفسه سینش زد که قلب لعنتیش بس کنه. واقعا داشت میمیرد.


به سختی پاشد و از روی زمین سویشرتش رو برداشت و روی شونه هاش انداخت و بدون توجه به چشمهای پر از علامت سوال پسر روبه روش بعد بطرف کمدش رفت , یک دست لباس راحتی برداشت و درحالی که با لبخند خفیفی بطرف پسرک میرفت, لباسها رو بهش داد "من بیرونم لباسهات رو که پوشیدی صدام بزن."

گفت و بطرف در راه افتاد که با حرف پسر مکث کرد.


"تو...تو اونطور که میگفتی شیطان نیستی...تو-تو واقعا خوبی خیلی خوب."


لبخندی به پسرک زد و رو بهش گفت"کی گفته همه شیطانها بدن؟همه مجبور نیستن یکی باشن, اما مطمعن باش تنها فرشته ای که اینجاست تویی."


-


در اتاق رو که بست همونجا جلوی در سرخورد و نشست, سرش رو بین دستهاش گرفت و نفس سنگینی کشید. قلبش واقعا قصد نداشت اروم بشه.

قدم هایی رو کنارش حس کرد سرش رو که آورد بالا بکهو رو دید, "مگه تو لابی نبودی؟" 

"حدس زدم نیازه که بیام بالا" هوسوک سرش رو تکون داد و با صدایی که بزور شنیده میشد گفت "قرص هام..." قبل از اینکه جمله اش رو تموم کنه بکهو با عجله به اشپزخونه رفت و با لیوان آب و قرصهاش برگشت و هوسوک بدون تلف کردن وقت قرصهاش رو خورد و سعی کرد نفس هاش رو منظم کنه.


صدای در رو که شنید زود پاشد و سرش رو به نشونه خوب میشم برای بکهو تکون داد و داخل اتاق رفت. پسرک با لباس های راحتیه اون که براش خیلی بزرگ بودن وسط اتاق وایساده بود و با خجالت نگاهش میکرد, نتونست مانع خودش بشه که لبخند نزنه.


برای خودش هم لباس برداشت و درحالی که به حموم میرفت تا لباسهاش رو عوض کنه گفت که یکم دراز بکشه تا بیاد. میدونست که عجیبه که اینطور لباس عوض میکنن ولی اون فقط میخواست که اون راحتتر باشه وگرنه هیچوقت با کلمه خجالت آشنایی نداشته.

اون فقط میخواست تمام دردهای فرشته اش رو ببوسه, اونقدر ببوسه تا بلکه دست از سرش بردارن.


-


"من اسمت رو نمیدونم" پسرک بلخره بعد از نیم ساعت بغل هوسوک وول خوردن گفت, هوسوک خندید و سرش رو تکون داد"اسمم هوسوکه , تو چی؟" "ایم چانگکیون" با خجالت زمزمه کرد و هوسوک با شنیدن اسمش مطمعن شد که این کیوت ترین اسم دنیاست.


"چند سالته؟" پسرک دوباره با خجالت درحالی که با انگشتش طرح های نامفهوم روی دست پسربزرگتر میکشید گفت. هوسوک با خنده پرسید "بنظر خودت چند سالمه؟" 

پسر کوچیکتر لباشو با حالت کیوتی جلو داد و بعد از کمی فکر کردن با لحن متفکری گفت"عام بیست و دو یا بیست و سه؟" 


هوسوک با شنیدن حرفهاش نتونست مانع خنده بلندش نشه, چانگکیون با گیجی نگاهش کرد که هوسوک کم کم خنده اش خفیف تر شد "واو ببخشید این خنده دار ترین موردی بود که راجب سنم شنیدم." 

چانگ دوباره با چشای درشت نگاهش کرد"مگه چند سالته؟" هوسوک خندشو خورد و با لبخند خیلی کمرنگی گفت"بیست و هفت" 


چانگکیون از بغل هوسوک بلند شد و با شوک نگاهش کرد"واقعا؟خدای من باورم نمیشه تو...تو خیلی جوونی برای بیست و هفت ساله بودن..." 

هوسوک درحالی که باخنده دوباره ته رو به جای قبلیش برمیگردوند گفت"چرا؟مگه همه بیست و هفت ساله ها پیرن؟هوم؟

 چانگ از خنده لبهاش رو گاز گرفت"شاید!" 

هوسوک دوباره خندید"همم فک نمیکنی ممکنه بعدا حساب این حرفتو بگیرم؟" چانگکی با با ابروهای بالا رفته پرسید"مثلا چجوری؟" 

"شاید اینجوری..."هوسوک جاشون رو تغیر داد در کسری از ثانیه روی چانگکیون قرار گرفت و پسرکوچیکتز به وضوح یخ کرد, "چ-چی؟" پسرک با شوک گفت و هوسوک ادامه داد"با قلقلک دادنت اونقدر که از خنده خسته شی" 

چانگکیون با شنیدن جمله ی هوسوک به خودش اومد "نه, نهه اینیکی نه لطفا" اما هوسوک اهمیتی نداد و به سرعت شروع به قلقلک دادن پسر کوچیکتر کرد و چانگکی درحالی که خنده اش تمام اتاق رو پر کرده بود بخودش میپیچید. وقتی هوسوک کارش رو متوقف کرد چانگکیون نفس نفس میزد.


هوسوک خوشحال بود که تا همین الانش ذره ای هم که شده حالش رو بهتر کرده.

"وقتی که کنار منی همیشه بخند , سعی میکنم همیشه باعث بشم که بخندی فرشته, قول میدم." 

گفت و فرشته اش رو با تمام وجود بغل کرد.


-


وارد عمارت شد و هرچه سریعتر خودش رو به سالن غذاخوری رسوند و درحالی که نفسش رو با حالت پوف بیرون میداد سر میز نشست, هنوز کسی نیومده بود و سعی داشت حواسش رو با میز صبحانه گرم کنه که نگاهش به فردی افتاد که تازه از در وارد اتاق میشد و با دیدنش لبخندی زد.


هوسوک لبخند بزرگی زد و دو ثانیه بعد عین همون موقع هایی که فقط هیجده سالش بود از کیهیون آویزون شده بود.


"هوسوک یواش تر فرار که نمیکنم اخه بچه, نگاش کن اخه انگار هنوزم همو پسر نوجوونه غرغروعه."


"هوسوک! , چندبار گفتم با پرنسس من باید لطیف برخورد کنی؟"

صدای آشنا باعث شد کوک دست از خفه کردن کیهیون دست برداره و سرش رو به سمتی که صدا میومد برگردونه.

"هیونوو هیونگ!" هوسوک با لبخند گفت و بلخره کیهیون رو ول کرد و هیونوو رو بغل کرد.


"خوش اومدین هیونگ!" هوسوک درحالی که از بغل هیونوو بیرون میومد گفت و قبل از اینکه اونها جوابش رو بدن صدای خسته هیونگوون باعث شد هرسه نفر نفر بطرف در ورودی سالن بچرخونن "نمیفهم چجوری سرصبحی انرژی این و دارین که سر و صدا راه بندازین؟" 


"منم نمیفهمم چرا مینهیوک به عنوان کسی که باید خسته باشه اینقد پرانرژی عه ولی تو اینقد خسته ای!"

کیهیون گفت و هیون با بیخیالی سر میز نشست و بعد از اومدن مینهیوک, اون هم بعد از بغل کردن اونها و کولی بازی های فراوان کنار هیونگوون نشست.

"جوهان کجاست؟ جا گذاشتینش؟" مینهیوک با خنده گفت و کیهیون دستی به پشت گردنش کشید حین گفتن"خواب بود, بیدارش نکردم"

مینهیوک سری تکون داد و بقیه هم صبحانشون رو شروع کردن.



همگی داشتن از صبحانه خانوادگی شون لذت میبردن که تلفن هوسوک زنگ خورد. 

هوسوک به تلفن جواب داد, بکهو بود که داشت میگفت که چانگکیون بیدار شده و با دیدن اینکه تنهاست و اون پیشش نیست شروع کرده به گریه و الان حالش داره بد میشه.


هوسوک با نگرانی از سر میز پاشد و درحالی که سعی میکرد نگرانیش بخاطر چانگ و عصبانیتش بخاطر اینکه اون رو اونجا تنها گذاشته رو تن صداش تاثیر نزاره به بکهو گفت که یک دست از لباساش بهش بده و بیارتش به عمارت, اما وقتی صدای جیغ چانگکیون وقتی که بکهو وارد اتاق شد شنید بهش گفت که گوشیو بده بهش.


"چانگکی, عزیزم؟اونجایی؟" هوسوک با نگرانی گفت و وقتی صدای بغض دار پسر رو شنید حس کرد قلبش مچاله شد "ه-هوسوک؟خودتی؟"

"خودمم عزیزم,حالت خوبه؟" 

"چرا اینجا نیستی؟من بیدار شدمو دیدم ک-..."

هوسوک نزاشت حرفش رو ادامه بده"گوش کن عزیزم, بکهو الان بهت لباس میده تا بپوشی و بعد میارتت پیشه من, به حرفش گوش کن همراهش بیا باشه چانگکیون؟"

 صدای فین فین پسر رو شنید و بعد باشه ارومش رو"خوبه, من منتظرتم عزیزم." گفت و قطع کرد و با هوفی که کشید سعی کرد قلبش رو اروم کنه.


و تازه نگاهش به چهارتا نگاهی که با علامت سوال نگاهش میکردن خورد.

"یه شبه انقدر لوسش کردی؟اینجوری که کارت ساختس!" هیونگوون با لبخند کجش گفت. 

"جریان دقیقا چیه؟بکهو کیو داره میاره؟"

هیونوو پرسید و کیهیون هم متقابلا سری تکون داد.


"هوسوک دیشب تو کلاب از یه دنسر خوشش اومد و تو یه نگاه عاشق کونش شد و اونو خریدش دیشبو باهم بودن و بکهو الان احتمالا اونو داره میاره."

مینی با دهن نیمه پر گفت و در آخر لبخندی زد و باعث شد هوسوک چشاشو ریز کنه و بهش خیره شه"مجبور نیستی اینقدر دراماتیک تعریفش کنی کله نارنجی" هوسوک گفت مینهیوک شونه هاش رو بالا انداخت"مگه غیر از اینه؟عاشق که چشم و ابروش که نشدی, تو وی ای پی بودیم ازون فاصله فقط میشد کونشو ببینی"


هوسوک با حرص نفس کشید و این وسط کیهیون با ذوق گفت"واقعا؟هوسوکی از یکی خوشش اومده؟عاو خرگوش کوچولوی من بلخره احساس به خرج داده کیوتیی"

هوسوک دوباره هوف کشیدو سرشو تو دستش قایم کرد"خدای من, چرا اینقدر درماتیکش میکنین اخه؟"


"حق بده بهشون از بس رابطه هات همه وان نایت استند*( برای کسایی که ممکنه ندونن, وان نایت استند رابطه ای که فقط برای یک شبه و اینجوریه که هردو طرف برای یک شب سکس میکنن و بعد از اون دیگه کاری به کار همدیگه ندارن) بوده براشون عجیبه که بخوای یک نفرو فقط برای خودت داشته باشی!برای خوده منم هست"هیونوو گفت و بدنبالش مینهیوک با لبخند مرموزش پرسید"حالا کاندوم گذاشتی و یا نه؟"


"نه" هوسوک به سادگی گفت و هیونگوون با تن صدای بالا و یکم عصبی گفت"چطور میتونی همچین حماقتی بکنی هوسوک؟ بهت گفتم اون هرزه ها میتونن هزارجور بیماری داشته باشن و قبل از اینکه بدون کاندوم سکس داشته باشین باید یدور چکاپش میکردی!" 

"اروم باش و صداتو روی من بلند نکن! ما دیشب باهم سکس نداشتیم" هوسوک با ارامش گفت و همزمان تعجب رو تو صورت تک تک افراد حاضر دید.

"وات د فا..."قبل از اینکه مینهیوک حرفشو بگه هیونگوون بهش هشدار داد"لی مینهیوک!!"


"ولی اخه چجوری؟!" مینهیوک دوباره گفت.

"به راحتی خب وقتی امادگیشو نداشت نمیتونستم که بهش تجاوز کنم؟!"هوسوک با ارامش گفت و وقتی صدای باز شدن در رو شنید از سره جاش بلند شد بطرف در رفت.


"این بچه روزبه روز داره عوض میشه!"

کیهیون گفت و از سره جاش بلند شد تا پیش هوسوک و معشوقه اش بره!


-


هوسوک با دیدن چانگکیون که با اشکهای خشک شده روی گونه هاش بصورت بی پناهی کنار بکهو وایساده بود بسرعت به طرفش رفت و بغلش کرد. و دید که چجور بغض پسر کوچیکتر یبار دیگه تو بغلش شکست.

سرش رو تو موهای چانگکیون برد و بوی خوبش رو تو ریه هاش کشید.

وقتی متوجه شد پسر از شدت گریه سکسکه اش گرفته به خدمتکار دستور داد که اب بیارن و خودشم دستش رو کشید روی مبل نشوندش.

چانگکیون بعد از خوردن اب سعی کرد نفس هاش رو منظم کنه"بهتری عزیزم؟" 


چانگکیون در جواب هوسوک سری تکون داد.

"من خیلی ترسیدم , وقتی بیدار شدم دیدم که نیستی فکر کردم تمام دیشب یه خواب بود. فکر کردم الان میان و من رو برمیگردونن تو اون کلاب که دوباره ازم استفاده کنن... من خیلی ترسیدم هوسوکا لطفا, لطفا نزار منو برگردونن اونجا من نمیخوام دوباره جلوی ادمهایی که مثل گرگ گرسنه نگاهم میکنن برقصم نمیخوام با مردهایی که حتی نمیشناسمشون بخوابم من میخوام فقط با تو باشم من میخوام فقط ماله تو باشم هوسوکی...فقط تو, من نمیخوام دوباره به اون جهنم برگردم"


هوسوک بغلش کرد فقط بغلش کرد درحالی که قطره اشک سمجی از گوشه چشمش میچکید و تو موهای پسره کوچیکتر گم میشد گفت"نمیزارم عزیزدلم... نمیزارم فرشته من ازین به بعد من همیشه کنارتم باشه؟حتی نمیزارم فردی که قصد اذیتتو داره نزدیکت بشه این اجازرو به هیچکس نمیدم, قول میدم چانگ رو تمامه زندگیم که بنظرمیاد خودت بخش بزرگی ازش شدی قسم میخورم تا هروقت که بتونم ازت محافظت میکنم و کنارت میمونم."


کمی اونطرف تر درحالی که مینهیوک با بغض از بغل هیون نگاهشون میکرد و نامجون سعی میکرد درحالی که کیهیون رو بغل کرده اشکهاشو پاک کنه. مینهیوک با افتخار به برادرش نگاه کرد که بلخره تونسته بود نجات دهنده زندگیشو پیدا کنه.

در همین حین خطاب به هیونگوون گفت "باید بفرستمت پیش هوسوک ازین حرفها یاد بگیری, جدی جدی داری عصا قورت داده میشی. اصلا تو تاحالا ازین حرفای قشنگ به من زدی؟"

هیونگوون پوکر بهش نگاه کرد"مینی عزیزم..."

"نمیخوام هیچی نگو باهات قهرم!" با حرص گفت و درحالی که سرش روی پیرهن هیونگوون بود فین فین کرد.


چانگکیون بیشتر توی بغلش رفت هنوز نمیدونست چرا باید اینقدر دلبسته مردی بشه که فقط یک شبه میشناستش, تنها چیزی که میدونست این بود که دلش میخواد تا ابد متعلق به لی هوسوک بمونه و تا ابد بغل اون رو برای خودش داشته باشه.

-

خب عام سلام؟

بخاطر دیروز عذر میخوام, توی دام امتحانات گیر افتاده بودم…(میتونید به جای من معلم دینی لعنتیم رو که چندین ساعت علافم کرد فحش بدید.)

و این وانشات به نوعی یک معذرت خواهیه... بابت اینکه این اواخر به خاطر امتحانا نتونم به موقع اپ کنم.. 

بحرحال... اون اوایل خیلیا بخاطر اینکه وونکیون کاپل فرعی لاسته ذوق کرده بودن.. و ازونجایی که وونکیون محترم لاست تا الان حرکت خاصی نزدن- 

این وانشات رو وونکیون کردم, باشد که لذت ببرید~🚶🏻‍♂️🌿

آم و احتمالا برای هفته ی آینده یه سوپرایزی باشه...


اوه و بزارید یچیزی راجب این وانشات بگم, این وانشات 5422 کلمه است! 

و خب یکم درازه آره.. و جدا ازین به خاطر یسری دلایلی و به خاطر اینکه من اونقدرا رومنس نمینویسم.. دوست دارم حتما نظرتونو راجبش بشنوم…

اره درسته اونقدرا به زیادن بودن نظرا و روی نظر دادنتون تاکید یا اصرار ندارم... ولی خب راجب گلس.. دوست دارم نظرتونو بشنوم درکل :)))


امیدوارم دوستش داشته باشید و از خوندنش لذت ببرید💙

بابت پرحرفی متاسفم.


ممنونم که میخونید.


-آیکاروس


Report Page