GIRLS
Hami_27ELSبه ریوجین خیره شدم.اخیرا ذهنش درگیر موضوعی بود و باعث شده بود خیلی بیشتر از همیشه تمرین کنه.
حرفهایی که اگه بهشون فکرمیکردی واقعا دردناک بودند ولی میدونستم که مردم اون حرفها رو به عنوان تعریف بیان کردند.
واقعا نگرانش بودم روزی بیشتر از دوازده ساعت تمرین میکرد و بازهم عصبی بود.
اعضا میخواستند برگردند اما من میخواستم بمونم تا باهاش صحبت کنم.اینطوری که داشت تمرین میکرد قطعا به خودش آسیب میزد.
رفت که آب بخوره بهش گفتم:اونی میشه حرف بزنیم؟
با تعجب بهم نگاه کرد ولی سرش رو تکون داد.وقتی نشست کنارم بهش گفتم:چندوقته خیلی تمرین میکنی!اینطوری اذیت میشی.
میدونستم بخاطرچیه ولی میخواستم خودش حرف بزنه.میخواستم خودش رو خالی کنه.میدونستم فقط منتظر یه اشاره است میخواستم اون اشاره من باشم.اونی که حرفاش رو بهش میزنه.
بهم نگاهی کرد و گفت:چون یه سری مردم هستن که برامون مینویسن برای یه گروه دختر خوب عمل کردن.میخوام بهشون ثابت کنم دختر بودن ضعیف بودن نیست.چون دختریم باید آزمون توقع کمی داشته باشن؟ یعنی چی آخه؟
دستش رو بین موهاش برد و سری تکون داد.این چیزها من رو هم اذیت میکرد ولی میخواستم این بار من براش سنگ صبور باشم.
منتظرنگاهش کردم که ادامه داد:یونا ما خیلی تلاش میکنیم...چرا آخه...
سرش رو تو بغلم گرفتم و بوسه ای روی موهاش گذاشتم و گفتم:از همه ی اینها عبور میکنیم.نشون میدیم ما قوی ایم ولیاونی بیا با هم ازشبگذریم تنهایی خطرناکه واست.خودت رو اذیت نکن...
سکوت کرد و برای دقایقی تو بغلم موند...
اون شب ریوجین با من برگشت خوابگاه...
حال خوبیداشت...ازچشمهاش فهمیدم...
برق شجاعت و عشق تو چشمهاش موج میزد.