Gift

Gift

Rubyrose

برای اولین توی عمرش از دیدن شادی و شلوغی مردم توی خیابون ها نفرت داشت!

اولین کریسمسی بود که هیچ اشتیاقی برای رسیدن به خونه نداشت و از طرفی تحمل خیابون های شلوغ این موقع از سال رو هم نداشت...پس با بی حوصلگی سوار اتوبوس شده بود و بعد از اونکه آهنگ آرومی رو پلی کرد ،چشم هاش رو ،روی هم فشرد...احساس دلتنگی عجیبی داشت...دلتنگی به همراه عصبانیت!


بالاخره بعد از سه سال جرأتش رو جمع کرده بود تا احساساتش رو بپذیره و اعتراف کنه که عاشق اون پسر مو مشکی شده که از اول دانشگاه تا به حال هم اتاقی بودن...تهیونگ بی نظیر بود،چهره و اندام زیباش،اخلاق دوست داشتنیش و معصومیت درونش با وجود اینکه بین تمام پسر ها و دختر های دانشگاه محبوب بود ؛پاکی وجودش،ستودنی بنظر می رسید!



از شدت عجز دستش رو به سختی مشت کرد و سعی کرد تا جلوی سرازیر شدن اشک های احمقانش رو بگیره...

حدود دو ماه قبل بود که تصمیم گرفته بود تا به تهیونگ اعتراف کنه ،اونهم در اولین شب سال نو و با یک غافلگیری شیرین!

همه چیز رو هم آماده کرده بود،دور از چشم پسر بزرگ تر!...

اما دقیقا دو روز قبل بود که بعد از مرخص شدن از کافی ای که به صورت پاره وقت در اون کار میکرد به خوابگاه برگشته بود و با جای خالی تهیونگ مواجه شده بود...و البته یادداشتی که باعث دلهره پسر کوچک تر شده بود!

متنش رو به خوبی به یاد داشت


"سلام جونگ کوک عزیزم،حتما الان خسته ای و تازه اومدی ..‌خواستم بگم قبل از رفتنم شام رو برات کنار گذاشتم...با ماکروفر گرمش کن و دوباره اونو سرد نخور ..‌این واقعا برات ضرر داره! و منو ببخش که اینقدر یهویی و بی خبر رفتم ..‌.مثل اینکه باید کریسمس امسال رو کنار خانوادم بگذرونم...متاسفم و امیدوارم که سال خوبی رو شروع کنی....بعد از تعطیلات می بینمت!"


تمام فانتزی های پسر کوچک تر ظرف چند ثانیه ناپدید شدند...گویا که انگار وجود نداشتن...حتی وقت تلفن زدن هم نداشته؟یعنی همینقدر ارزش داشت؟



بغضی که چندین روز سعی در سرکوب کردنش رو داشت به بدترین شکل ممکن شکست ...اونقدری که صدای هق هق های بلندش فضای شلوغ اتوبوس رو فرا گرفته بود و مردم با تعجب و بهت ،خیره نگاهش میکردند!

بدون لحظه ای تردید در اولین ایستگاه پیاده شد...و به سختی نفس عمیقی کشید!

جونگ کوک ترسیده بود...به خوبی از رفتار های ترسناک و عجیب پدر تهیونگ خبر داشت،اگه فهمیده بود چی؟شاید بخاطر همین بود که اینقدر بی خبر رفته بود؟نکنه بلایی سرش می اورد؟...اگه تار مویی ازش کم میشد هرگز خودش رو نمی بخشید!...


افکار منفی و دردناکش اون رو تا ورود خوابگاه همراهی میکردن...خوابگاهی که حالا خالی بود!

حتی نگهبان درب ورودی هم به دیدار خانواده اش رفته بود و اینبار جونگ کوک بود...تنها و برای اولین بار بدون تهیونگی که اون رو حتی برای کریسمس هم تنها نمی‌گذاشت!...

با قدم های بی رمق خودش رو به آسانسور رسونده بود و بعد از اون با بیرون کشیدن کلید کوچکش از ته کوله پشتی بزرگش به سختی کتونی هاش رو از پاش خارج کرد و وارد خونه شد...و اما در کمال تعجب خونه گرم و روشن بنظر می رسید و بوی گرم شکلاتی که تهیونگ همیشه اون رو برای خوش آمد گویی به جونگ کوک آماده میکرد،خونه رو پر کرده بود!

یعنی ممکن بود که برگشته باشه؟!..

با پاهای لرزون قدم های باقی مونده تا آشپزخونه رو طی کرد،چراغ آشپزخونه روشن بود و ماگ مشکی رنگ با محتوای درونش که هنوز گرم بنظر می رسید رو پیدا کرد،اما اثری از تهیونگ نبود!

به سرعت از آشپزخونه بیرون اومد و کوله پشتیش رو به طرفی نامعلوم پرت کرد!

_تهیونگ؟...

اما هیچ جوابی شنیده نمی شد...


یا بهت نگاهش رو به برگه ای داد که با خط زیبای تهیونگ آراسته شده بود...

«بیا دنبال کادوت!»

و بعد از اون پاکت های سفید رنگی که به صورت یک نوار منظم شده تا اتاق خواب پیشروی کرده بودند!

در های پاکت های نامه رو باز کرد!


عکس هایی از خودش بودند،در خواب و بیداری و حالت هایی که هیچ ایده ای در مورد اون نداشت!

همه اونا توسط تهیونگ ثبت شده بودن؟!


یکی پس از دیگری....به اتاق خواب مشترک شون رسیده بود و خدایا،یک درخت کاج تزیین شده کریسمس و پسرک سفید پوشی که با لبخند نگاهش میکرد؟!

اون...اون تهیونگ بود؟خودش رو به درخت کریسمس بسته بود؟!...

اون بافتنی سفید و جوراب های شیری رنگ با پوست بی نقص و برنزه .. پاهای برهنه و خوش تراش پسر که حالا بدون هیچ پوششی در نگاه جونگ کوک خود نمایی میکردن...!


بسختی نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به صورتی که هنوز هم معصوم بنظر می رسید داد...

_تو چطور اینجایی...مگه الان نباید پیش خانوادت باشی؟!


با تعجب پرسید و نزدیک تر اومد،اما در جواب لبخند خجالتی و شیرینی رو دریافت کرد


_من مشغول آماده کردن کادوت بودم جونگ کوک....کادوت مدت هاست که دوست داره و حالا امشب خودش رو آماده کرده به امید اینکه قبولش کنی؟اینکارو میکنی؟!


تهیونگ با لحن شیرین و لرزش محسوس صداش گفت و منتظر نگاهش کرد ،اما با دیدن اخمی که وسط پیشونی پسر دیگه جا پیدا کرده بود وحشت کرد!


_ولی این انصاف نیست!،من اول عاشقت شده بودم!


جونگ کوک گفت و با چشمانی که از اشک می خندیدند به سمت لب های شیرین پسر حمله ور شد ....!


_دیگه این کارو باهام نکن باشه؟من...بدون تو دیوونه میشم!


_نمی کنم...قول میدم!


گفت و بوسه رو از سر گرفت ،اینبار شیرین تر و حریص تر از قبل!

Report Page