Gift

Gift

LoL

نفس عمیقی کشید و تکیه‌شو از دیوار گرفت تا سوار اتوبوس شه. این دومین هفته‌ای بود که ماشین نداشت و کم‌کم داشت به این موضوع عادت میکرد

بهرحال بچه خرج داشت... جیمینم مجبور شد ماشینشون رو بفروشه تا بتونه وسایل بچه رو بخره

سوار اتوبوس شد و روی صندلی نشست. سرشو روی شیشه تکیه داد و سعی کرد به کمر دردش توجهی نکنه. بارون نم‌نم میومد و کوچه‌های تاریک رو خیس میکرد. نگاهش به یه دختربچه خورد که توی چاله‌های آب می‌پرید و صدای خنده‌هاش تا اینجا هم می‌رسید. لبخند دندون‌نمایی روی صورتش نقش بست و چشماشو بست. خیلی وقت بود که با حسرت به این چیزا نگاه نمیکرد...

اتوبوس رسید و به انتظار جیمین پایان داد. کیسه‌ی وسایل رو گرفت و از روی صندلی بلند شد، پول رو با کارت هوشمند حساب کرد و از اتوبوس پرید پایین. شدت بارون یکم بیشتر شده بود واسه همین تصمیم گرفت سرعتشو بیشتر کنه

هرچی به خونه نزدیکتر میشد، بیشتر به خستگی و کلافگی امروزش پشت میکرد. همیشه همینطور بود، بودن توی اون خونه مثل بودن توی بهشت بود و بهش اجازه نمیداد به هرچیز آزار دهنده‌ی دیگه‌ای فکر کنه

بارون موهای مشکیشو خیس کرده بود و روی صورتش ریخته بود. یقه‌ی کتشو بالاتر کشید و با رسیدنش به خونه، کلید انداخت و در رو باز کرد. گرمای بخاری و بوی خوب غذا توی صورتش خورد و لبخند زد. در رو آروم پشت سرش بست و سمت آشپزخونه رفت تا خریدا رو بزاره، بعد راهشو سمت اتاق کج کرد

-ته؟

اسمشو آروم صدا زد و وقتی جوابی نشنید، احتمال داد خواب باشه. بیصدا وارد اتاق شد و از دیدن صحنه‌ی روبه‌روش، خنده‌ای کرد

تهیونگ درحالی که پسرشون تهمین بین دستاش بود، آروم خوابش برده بود. جیمین رفت داخل و روی تخت نشست، خم شد و لبخند عمیقی به چشمای گرد تهمین زد

-پس بلاخره پاپا رو خواب کردی، آره شیطونک؟

با اینکه زمزمه کرده بود، تهیونگ از صداش بیدار شد و کم‌کم پلکاشو باز کرد. نفس عمیقی کشید و از حس بوی شیرین بچه، خیالش راحت شد و لبخند زد. بوسه‌ای روی گونه‌ی نرمش کاشت که باعث شد صدای کیوتی از خودش دربیاره

سرشو کمی کج کرد و با دیدن جیمین، چشمای خستش برق زدن و لبخند باکسی زد

+بلاخره اومدی؟..

جیمین خم شد و بوسه‌ی کوتاهی روی لبای پف کرده‌ش گذاشت

-آره عزیزم. منتظر بودی؟

+شک داری؟

-نه فقط بنظر میاد تهمین بیشتر منتظرم بوده

تهیونگ اخم ملایمی به پسرشون کرد و با انگشت رو بینیش زد

+این فسقلی منو کشت تا یکم خوابش بگیره، ولی آخرشم منو خوابوند

جیمین بلند خندید که چشماش خط شد. خم شد و جفتشونو روی تخت بغل کرد

-گاااد... سوییتی‌های من

+جیمیناااا برو اونور! موهات خیسههه

جیمین تازه یادش اومد زیر بارون بوده و ممکنه بچه رو مریض کنه، پس سریع از روشون بلند شد و لبخند مضطربی زد. تهیونگ چشم غره‌ی کوتاهی بهش رفت، بعد بلند شد و تهمین رو هم توی بغل گرفت

+پاشو یه دوش بگیر تا من شامتو گرم کنم


جیمین سر تکون داد و بعد از بوسیدن گونه‌های نوزاد، بلند شد و رفت داخل حموم. تهیونگ بچه رو محکم توی آغوشش گرفت و از اتاق رفت بیرون. سر راهش برقا رو روشن کرد و رسید به آشپزخونه

غذا رو از توی یخچال برداشت و گذاشت توی ماکروفر، بعد با خریدا روی میز مشغول شد و جمعشون کرد

چند دیقه بعد، جیمین درحالی که موهاشو با یه حوله‌ی کوچیک خشک میکرد از حموم اومد بیرون. تهیونگ غذا رو روی میز گذاشته بود و اطرافشو با هرچیزی که دم دستش اومده بود تزئین کرده بود. دوتا شمع هم گذاشته بود و خودش طرف دیگه‌ی میز نشسته بود

-واو... ببین چه کردی

خنده‌ای کرد و سر میز نشست. تهیونگ دوتا دستاشو زیر چونه‌ش زده بود و با لبخندی که به زور توی تاریکی دیده میشد، بهش نگاه میکرد

-تهمین کجاس؟

+گذاشتمش بخوابه. الان فقط منو توییم

-اگه فقط منو توییم، پس بنظرت جای اشتباهی نَشستی؟

تهیونگ که منظورشو فهمیده بود، خنده‌ای کرد و بلند شد. خودشو روی پاهای جیمین جا کرد و دستشو دور گردنش انداخت

+درست شد؟

-عالی

سرشو جلو برد و لبهاشونو به همدیگه رسوند. تهیونگ راضی از اتصال دوبارشون، لبخند زد و بوسه رو ادامه داد ولی با صدای شکم جیمین، عقب رفت و خندید

+انگار اول باید به یه چیز دیگه رسیدگی کنی

جیمین از خجالت اخم کرد و باعث خنده‌ی بیشتر تهیونگ شد. برای همین خودش قاشق رو برداشت و غذا رو جلوی دهنش آورد تا راضی به خودرن شه. جیمین سرشو جلو برد و غذا رو از دست تهیونگ خورد

+خوب شده؟

-پرسیدن داشت؟

لبخندی از جواب همسرش زد و دوباره قاشق رو بالا گرفت. با هر لقمه یه بوسه روی صورتش هم چاشنی میکرد و جیمین بیشتر مشتاق میشد به خوردن ادامه بده

-حس میکنم منو با تهمین اشتباه گرفتی

تهیونگ خندید و بینیشو آروم کشید

+دسته کمی هم ازش نداری

جیمین ادای بچه‌ها رو دراورد: پاپا ته ته؟

تهیونگ بیشتر خندید و موهاشو بهم ریخت: جونم؟

-آب میخوام

+چشم

یه لیوان آب براش ریخت و دستش داد. برای چند لحظه، نگاهش غمگین شد و دستی به موهاش کشید

+معذرت میخوام چیم

جیمین لیوان رو پایین آورد و با تعجب نگاش کرد: واسه چی؟

+فکر میکنی نمیفهم؟ هرروز خسته و کوفته برمیگردی خونه... ولی بازم به روی ما لبخند میزنی و خودتو پر انرژی نشون میدی... فکر میکنی اگه خودتو خندون نشون بدی من نمیفهمم... پس چرا هرشب تا سرتو روی بالش میزاری... از خستگی بیهوش میشی؟؟

آروم هق زد و پشت دستشو روی چشماش کشید: تو از همه چیزت بخاطر ما گذشتی... ولی من هیچکاری ازم برنمیاد...

دیگه کم‌کم داشت گریه میکرد. جیمین که تا الان سکوت کرده بود، نفس عمیقی کشید و حلقه‌ی دستاشو دور کمرش تنگ‌تر کرد

-تهیونگا..

همون لحظه صدای گریه‌ی بچه بلند شد. تهیونگ اشکاشو پاک کرد و سرسع از روی پای جیمین بلند شد. دونفری دوییدن توی اتاق و دیدن پسرشون بیدار شده و داره گریه میکنه. تهیونگ سریع بغلش کرد و تکونش داد

+گریه نکن عزیزدلم. پاپا اینجاس


آروم باهاش حرف میزد و سعی میکرد بغضشو قورت بده. تهمین کم‌کم آروم گرفت و دستای کوچولوشو دور گردن تهیونگ حلقه کرد. جیمین که تا الان تماشاشون میکرد، رفت جلو و روی تخت پشت سرشون نشست، دستاشو دور جفتشون حلقه کرد و به خودش فشرد

بوسه‌ای روی گردن تهیونگ گذاشت و همونجا زمزمه کرد: از همه چیزم گذشتم؟ کی همچین حرفی زده؟

پسر کویچکتر توجهش جلب شد و نگاهشو سمتش برگردوند. جیمین لبخند زد و فاصله‌ی صورتاشونو کم کرد

-همه چیز من شماهایین. تمام زندگیم... تمام داراییم... هرشب که شماها رو میبینم، تمام خستگیام یادم میره، پس الان حتی نمیدونم راجب چی حرف میزنی بیبی!

تهیونگ خندید و با دست روی سینش زد: تمومش کن!

جیمینم خندش گرفت و بوسه‌ای رو گونه‌ش گذاشت: شما دوتا فقط با وجود داشتنتون تمام کارای منو جبران می‌کنین. پس دیگه هیچوقت به خودت اجازه نده بابت همچین چیزی گریه کنی، باشه ته؟

تهیونگ آروم سر تکون داد و نفس عمیقی کشید. هیچوقت نمی‌تونست حریف این زبون نرم جیمین بشه...

بوسه‌ی دوباره‌ای رو شروع کردن و اینبار طولانی‌تر شد. جیمین بازوهاشو دور دوتا نعمت زندگیش حلقه کرده بود تا مطمئن شه هرگز از پیشش نمیرن. با اینکه بدنش هنوزم خسته بود و نیاز به خواب داشت، ولی نتونست از اون لحظه دست بشه

آروم و ملایم روی لبهای نرم تهیونگ بوسه میذاشت و صورت تهمین رو لمس میکرد

یه مرد مثل اون دیگه چی از این دنیا می‌خواست؟...


The End.

Report Page