Gift

Gift


-بیلد-

اخه کدوم خریه این وقت شب؟!

اصن مگه کاغد چاپ شده روی در رو ندیده که با خط درشت روش نوشتم" هیچکس بهم زنگ نزنه، خونه ام نیاد و در هم نزنه."

پس چرا انگاری کسی مشتاشو مثل تبر گرفته و به در می کوبه.

-چه مرگته مگه سر اوردی؟

داد می زنم و عینک مربعی شکلمو روی تیغه بینیم در می ارم.

در رو باز می کنم، صاحب خونه ام هست.

-اقای ویچاپاس؟

نفسش رو پر صدا بیرون می ده، انگار زیادی کلافه هست.

درحالی که هنوز لای چهار چوب در ایستاده ازش می پرسم:

-اتفاقی افتاده جناب؟

منو کنار می زنه و وارد خونه می شه:

-هزار بار بهت گفتم بامن رسمی حرف نزن، مخصوصا وقتی ازم بزرگتری، چه لزومی داره؟!

الان نه فقط کلافه بلکه فهمیدم که حسابی مست هم هست، بوی گند الکش توی صورتم پخش شد.

انگشتشو روی شقیقه اش گذاشت و لب زد:

-چرا باهام اینجوری رفتار می کنی؟ چرا انقدر خشک و بی روحی‌، چشمات حقیقتا عین یه سیاه چاله ان که هرچی نگاه خوب بهت می اندازمو می بلعه.

-اگر تا الان احترامتون رو داشتم واسه این بود که ۶ ماه مستاجرتون بودم، اما همین فردا صبح این هم به پایان می رسه...

به ساعت روی دیوار نگاهی انداختم، 1:27 و اضاف کردم:

-دیر وقته، باید بخوابم، لطفا برین بیرون.

حدود ۵ ماهه که مدام میاد بهم میگه دوسم داره، از وقتی منو دیده عاشقم شده و بدون من نمی تونه نفس بکشه و از این حرفای مسخره؛ جدا دوسم داره؟! اخه چطوری حرفش رو باور کنم، قطعا باور کردنش برای منی که اسکیزوفرنی دارم سخته، اصلا خبر داره قبل این ۶ماه کجا بودم؟شاید اگه می دونست اسایشگاه بستری بودم هر دفعه اینجوری نمی اومد سراغم، اما نه فکر نکنم اون از چیزی بترسه، قطعا اون از من دیوونه تره.

برام سواله که چرا اینقدر دنبال منه؟! پس چشمام رو ریز می کنم و ازش می پرسم:

-ببخشید اما، چیه من اینقدر براتون جالبه که شمارو دنبال من می کشونه؟!

تار ابروش بالا می پره و به پذیرایی خونه نگاه می کنه که وسایلم یه گوشه اش جمع شده.

-همه چی ت، عینک مربعی شکلی که همیشه روی صورتته، از بوی غذای تندی که همیشه به طبقه بالا راه پیدا می کنه، از سلیقه ات، از کتاب هات... چه می دونم از همه چی ت.

کمی کف سرش رو می خارونه و ادامه می ده:

-حتی از لحن حرف زدن و مرموز بودنت.

جمله اخر رو با لحنی جدی گفت.

خب باید چی بهش بگم؟! اره قبول حرف هاش منطقی بود اما بازم... اه نمیدونم.

-باشه حرفاتون رو شنیدم، پس لطفا دیگه...

نگاهم به کیسه توی دستش میوفته، اون چیه داخلش؟ یه بطری با... فندک.

یکهو میبینم لب خند کش داری روی صورتش نمایان شده و به کتاب هام خیره شده، چه فکر شومی تو سرشه؟!

-کتاب هاتو خیلی می خوای نه؟ اونقدری که بیشترین چیزی که داری کتابه، مثل اینکه همش هم خیلی گرون ان.

با نیشخند مسخرش میگه و سر بتری رو اروم اروم باز می کنه، خدا الان میفهمم که بنزینه.

-داری چه غلطی می کنی روانی

سرش داد می زنم که با تهدید میگه:

-ببین اگه خونه ام اتیش بگیره برام مهم نیست، همینکه حرصت رو در بیارم کافیه...

بعد با لحنی که انگار ادای منو در می اره میگه:

-اقای جاکاپان.

-باشه، باشه بگو چی می خواین... نه چی می خوای ازم؟

-می خوام رفیق شیم، همین.

کتابی که درحال خوندش بودم و هنوزم توی دستمه رو از ترس اینکه یکهو از دستش بدم محکم به سینه ام میچسبونمش.

-باشه، حله دوست می شیم، فقط از کتاب هام دور شو، خواهش می کنم.

قبل از تنهایی و سکوت و البته کیک و شیر توت فرنگی، کتابام مهم ترین دارای های من هستن و حاضرم بخاطرشون جونم رو هم بدم.

دست لرزونم رو به سمتش دراز می کنم و سری تکون می دم:

-بیا رفیق شیم، بایبل.

اینو می گم و کتابو روی میز کوچیک کنار مبل می زارم، بنزین و فندک رو به ارومی ازش می گیرم؛ خودش هم انگار اروم تر شده دقیقا مثل یه بچه که به خواسته اش رسیده.

-پس بیا باهم این دوستی رو جشن بگیریم بایبل.

درحالی که هنوز نگاهم زوم صورتشه به سمت یخچال می رم، کیک توت فرنگی رو ازش بیرون می کشم و به سمتش بر می گردم.

-این چیه؟!

در جوابش نیشخندی می زنم و کیک رو سریع تو صورتش می کوبم:

-اینم هدیه اولین شب رفاقتی ماست.

Report Page