Ghj

Ghj

Joodiabut

#پارت_۱۵۹




✨✨  تیغ زن  ✨✨




دوست دختر توانا گرچه خیلی دوست داشتنی و باحال و پایه بود و میتونست همونی باشه که هرمردی میخواد اما یکم عجیب نبود!؟

بنظر خودم که بود.

آخه دختر ایرونی ها دوست پسرشون زن دیگه ای رو اتفاقی هم نگاه کنه کنفیکون راه میندازن و مرده رو از وسط به دو نیمه ی کاملا مساوی تقسیم میکنن اونوقت چطوره که گیسو حرفهای توانا عین خیالشم نبود!؟

حتی وقتی به من میگفت میخواد ببوسم!؟؟

اصلا هرد شون دیوانه بودن! هردو...

گشتی بین قفسه ها زدن و چیزایی که میخواستنو تو سبد ریختن....

مشتری جدید که اومد داخل حواسم از اونا پرت شد.یه مرد اخمو بود.با سبیلی کلفت و بزرگ و اخمی که انگار جزئی از هیبتش بود!

منم مونده بودم چطوری به این نره غول قانون جدید رو بگم.

قبل اینکه بره سمت قفسه ها گفتم:



-ببخشید آقا!



هیکل گنده اش رو به سمتم چرخوند و با بالا انداختن ابروی چپش گفت:



-جون فرمایش!؟



آب دهنمو قورت دادم و با اشاره به تابلو گفتم:



-باید بالبخند وارد بشین...اونوقت من به شما یه دونه شکلات میدم!



اشاره ای به هیکل زیادی درشت خودش انداخت و گفت:



-دختر جون من با این هیکل اگه بخندمو از تو واسه یه نیش ترمز لبخند شوکولات بگیرم که مضحکه مردم میشم!



کی اصن جرات داشت تو حرفش حرف بیاره.سر تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم.یعنی شجاعت دراومدن با این هیکلو نداشتم.

جالب اینجا بود که توانا و گیسو هم داشتن تماشام میکردن و به ریشم میخندیدن!

چقدرهم که توانا منو سوژه خودش کرده بود و هی از اون فاصله با ادا و اطوار به من میگفت باهاش مبارزه کنم!


هووووف! خدا بگم چیکار کنه آقای امینی و قوانینشو!

 زیر جلکی نگاهی بهش انداختم. اول دو سه قدم برداشت ولب بعد برگشتم سمتم.

وحشت زده عقب رفتم فکر کردم میخواد با یه مشت رو دیوار پرسم بکنه اما در کمال تعجب نیششو وا کرد و با زدن یه لبخند گفت:



-خب بفرما...اینم لبخند...واسه گل روی شما بود آبجی...وگرنه مارو چه به این سوسول بازیا!



با ترس لبخندی مصنوعی زدم و یه دونه شکلات بهش دادم و گفتم:




-خ خ خیلی ممنون‌...هرلبخند یه شکلات!



 شکلات یه بقول خودش شوکولات رو ازم گرفت و گفت:



-چِش مایی آبجی!



اینو گفت و رفت تا من یه نفس راحت بکشم. 



گیسو انگشت لایکشو بالا آورد و توانا بهم چشمک زد.

نفس حبس شده تو سینه امو بیرون فرستاد مو به این فکر کردم که هیکل گنده ها گاهی قلبهای کوچیکی دارن!

دستمو رو قلبم گذاشتم و پخش شدم رو صندلی!

چند دقیقه بعد توانا و گیسو اومدن سمتم.

بلند شدم تا خریدهاشون رو حساب کنم.

طبق معمول یه عالمه لواشک و ترشیجات!


گیسو سرشو آورد جلو و گفت:



-راضی کردنش یخت نبود!؟



وسایل رو از توی سبد برداشتم وهمونطور که یکی کی توی نایلون میگذاشتم گفتم:



-راستش خیلی!



توانا با شیطنت گفت:



-حالا اگه قانون همونی بود که من میگفتم طرف خودش پیشکش میشد 



چشم غره ای بهش رفتم که گفت:



-باشه بابا چرا میزنی! ولی یادم باشه این قانونو تو ساختمون اجرا کنم 



گیسو خندید و گفت:



-لابد دراون صورت هرکی وارد برج میشد باید اول اون سرایدار بامره اتو ببوسه!



توانا خندید و گفت:



-نه! بنفش رو استخدام میکنم.ولی قانون اینه . فقط صابخونه بوسیده شود!



گیسو اینبار یه پس گردنی توانا رو مهمون خودش کرد و گفت:



-جدیش نگیر بنفشه جون....اون هیچوقت نه بزرگ میشه نه جدی!



خودمم در این مورد کاملا مطمئن بودم. به حالش سری به تاسف تکون دادم و خطاب به گیسو گفتم:



-خدا بهت صبر بده!



-عجب دعای خیر خوبی!مرسی عزیزم!

Report Page