Ghj

Ghj

Joodiabut

✍Sara✍:

#پارت_۵۶۸

🦋🦋 شیطان مونث🦋🦋


خیلی وقت بود که تمام روزهام، تمام لحظه هام و تمام ثانیه هام رو با امیرسام میگذروندم.

انگار منم داشتم باهاش بزرگ میشدم ولی این بزرگی رو بقیه میدیدن نه من....وقتی شیرین یا بقیه میگفتن "ماشالله چقدر بزرگ شده" بغلش میکردمو اونقدر نگاهش میکردم تا خودمم این تغییراتش رو ببینم.

تا یه سالگیش فقط دو هفته مونده بود.

باورم نمیشد.

امیرسام من یکسالش شده بود.

نمیتونست درست و حسابی راه بره.بلند میشد.یکی دو قدم برمیداشت و بعد دوباره میفتاد.

تپل بود و بشدت شبیه به پدرش.اونقدر که گاهی ارسلان کوچولو صداش میزدم.

حتی وقتی خانواده ی ارسلان اومده بودن اینجا دیدنش با اینکه این ریدار مربوط به چند ماه قبل و زمانی که سام کوچیکتر از الان بود ، میشد بود اما حتی همون موقع هم همشون به اتفاق میگفتن که درست عین بچگی های ارسلان.....

چقدر دوستش داشتم.چقدر خوشحال بودم از اینکه دارمش.شاید قبلا بخاطر این بارداری احساس خشم میکردم.شاید بخاطرش هم ازخودم رنجیده بودم هم از ارسلان اما الان چقدر خوشحالم که دارمش.که پیشم.عطرش نفس بود..صداش آرامش....

انگار پشت و پناه دارم.انگار یه نفرو دارم که تا ته مونده ی عمرم میتونه بهم انگیزه ی نفس کشیدن بده...

عاشق توپ بود.بعداز ارسلان تنها چیزی که اونقدر براش ذوق میکرد توپ فوتبال بود.

بغلش کردم و اومدم توی حیاط....توپش رو هم باخودم آوردم.

بردمش سمت چمن بزرگ زمین گلف ارسلان.اونجا دیگه میتونستم نگران افتادنش نباشم چون سبزه ها لطیف و نرم بودن.

تا گذاشتمش زمین فورا رفت سمت توپش.....

مشغول بازی و سرگرم کردن امیرسام بودم که یه نفر با ضرب و پشت سرهم به در ضربه زد.

ناخوداگاه قلبم تند تند شروع به تپیدن کرد.

ترسیدم.باخودم گفتم نکنه اتفاقی برای ارسلان افتاده باشه!!! ابراهیم بدو بدو خودشو به در رسوند و بازش کرد.یه زن سراسیمه خودشو انداخت داخل.

از اون فاصله نمیتونستم درست و حسابی ببینمش که تشخیص بدم کیه اما مدام درحال التماس بود.

بعدش سرشو به سمتم برگردوند....ماتم برد و نگاهش کردم.جس میکردم آشناست ولی آخه کی بود؟

شیرین رو صدا زدم تا بیاد امیر سام رو بگیر...چند دقیقه بعد با سروصداهای من اومد بیرون و گفت:

-جانم خانمجان!؟

-مواظب امیرسام باش!

-چشم خانمجان....

با عجله رفتم سمت اون زن...زنی که ظاهرا باردار بود و از بدحالی یا خستگی همون کنار در ولو شده بود.

یه زن باردار اخه اینجا چیکار میکرد!؟

چیزی که نگرانم کرده بود داد فریادهای ابراهیم و مرد غریبه ای بود که ظاهرا قصد به زور داخل اومدن داشت.

به اون زن که داشت ناله میکرد نگاه کردم.

با اینکه سرش خم بود و گریه میکرد و از درد می نالید اما حس میکردم میشناختمش...

رفتم سمتش.کنارش روی زمین زانو زدم و بعد بهش نگاه کردم.تا سرش رو خیلی آروم بلند کرد از دیدنش ماتم برد.باورم نمیشد...

آخه چطور همچین چیزی ممکن بود!؟

دستمو سمتش دراز کردمو جیرت زده گفتم:

-ن...نار...نارگل تویی!؟؟

نه باورم نمیشد.باورم نمیشد این دختر رنجور با چشمای سرخ و گونه های خیس و شکم برآمده ناری باشه.همونطور دختر خوشگل و پر عاطفه و زیبایی که لبخند از روی لبهاش پر نمی کشید.

اشک از چشمهای سرخش سرهزیر شد دستمو گرفت و مظلومانه لب زد:

-ش...ا....شانا...ر خانم....

یعنی این نارگل بود که به این روز افتاده بود!؟؟ اونقدر غمگین و رنجور و پژمرده شده بود که حتی تصورش رو هم نمیشد کرد.

مم اونو تو بدترین و داغونترین حالت خودش هم اینجور نمیتونستم تصور کنم.

هاج واج نگاهش کردمو بعد پرسیدم:

-تو ...تورو کی به این روز انداخت!؟ تو بارداری!؟

ملتمس گفت:

-کمکم کن شانار خانم...میخواد منو به زود ببره...میخواد وادارم کنه بچه امو بکشم....توروخدا کمکم کن...

بدنش می لرزید.دستهاش یخ بودن و اشک پی درپی از چشماش سرازیر میشد.پرسیدم:

-کی!؟؟ کی میخواد وادارت کنه!؟ 

نفس زنون و بادرد لب زد:

-شوهرم...شوهرم....

ابراهیم درو بست و اومد داخل.دستاشو به کمرش تکیه داد و با بیرون فرستادن نفسش گفت:

-عجب الاغیه...هرچی میزنمش از رو نمیره....

نارگل با اشک و آه و ترس گفت:

-تورو خدا شانار خانم.تورو خدا کمکم کنید...نزارید مصیب منو باخودش ببره...اگه دستش بهم برسه هم منو میکشه همین بچه رو...

چقدر دلم به حالش سوخت.عجزش منو به یاد روزای بد خودم مینداخت اما چیزی که خشمگینم میکرد و بهم میگفت باید با تمام وجود ازش مراقبت کنم یچه ی توی شکمش بود که ظاهرا پدرش میخواست قاتل جونش بشه.حالا که بچه داشتم.حالا که دوره ی بارداری رو پشت سر گذرونده بودم میتونستم بفهمم مادر بودن یعنی چی!

مردی که ظاهرت شوهرش بود مدام داد و هوار راه مینداخت و به در ضربه میزد.

ابراهیم هم کم کم درحال جوش آوردن بود.

موهای ریخته شده روی صورتش رو کنار زدم و گقتم:

-اگه همسرت پس چرا اینطوری میکنه!؟ چرا ازش میترسی!

-میخواد بچه امو بکشه...میخوا..

گریه امونش نداد حرفشو بزنم.

-باهاش صحبت میکنم!؟

-نه نه نه خانم...


مصیب زبون نفهمتر از این حرفهاست.پاش به داخل باز بشه منو میشکه...

اون احساس امنیت نمقکیرد و من باید این احساس رو بهش میدادم برای همین رو کردم سمت ابراهیم و گفتم:

-ابراهیم!؟

-بله خانم!

-یوسف رو صدا بزن و اون مرتیکه ی عربده بکش رو اونقدر بزنید تا صدای سگ بده!

انگار که خیلی هم بدش از اینکار نیاد زود و سریع گفت؛

-پدرشو درمیاریم...

Report Page