Ghj

Ghj

دنیا

✍Sara✍:

#پارت_۷۱۷

🦋🦋 شیطان مونث🦋🦋


حالا دیگه تقریبا مطمئن شده بودم ازدواج بوراک و نهال یه شوخی یا یه تصمیم زودگذر نیست. اونا واقعا قصد داشتن ازدواج کنن و ما با قیافه هایی درهم مشغول تماشای خیمه شب بازی هاشون بودیم.

از بنگاه املاک یه نفر رو آورده بودن تا بهترین خونه هادر بهترین نقطه های تهران رو بهشون معرفی کنه.

اون املاکی دغل باز یه تبلت گرفته بود دستش و یکی یکی خونه هارو بهش نشون میداد.خونه هایی با مبالغ هنگفت.

نگاهی به ارسلان که دست به چانه و با تاسف کاراهای معنی دار اونارو تماشا میکرد،خیره شدم.

دستمو تودستش گرفته بود ولی کاملا غرق تماشای اون لعنتیا بود.

نهال موردایی که بنگاه دار یکی یکی بهش نشون دادبود رو با سختگیری رد کرد و گفت:


-نه نه...من یه جای خاص میخوام...استخر این یکی اصلا به دلم نمیشنینه!


بنگاه دار تصویر دیگه ای بهش نشون داد و گفت:


-این یکی چطوره خانم؟ این فکر کنم گزینه ی فوق العادیه ای هست و به اون چیزی که تو ذهنتون نزدیک...نوساز و اگه قراره باشه اون رو انتخاب بکنید شما درواقع اولین ساکنای اونجا هستین معمارش هم ایتالیاییه...


نهال نگاهی مغرور آمیز و پر دقت به تصاویر خونه انداخت و بعد گفت:


-یولاندا جان نظر شما چی هست!؟


یولاندا فنجون چایی سبز توی دستش رو با احتیاط و آرامش روی میز گذاشت و بعد نگاهی کلی به خونه انداخت و جواب داد:


-خب فکر کنم شان تو و بوراک خیلی بالاتر از اینجور خونه هاست...حیاطش منو یاد اینجا میندازه...این عمارت اصلا به دل نمیشینه...برای فیلمهای ترسناک خوبه! نه نه...این اصلا خوب نیست...


نهال در تائید حرف یولاندا گفت:


-آره! منم با شما موافقم.بنظرم حالت حیاطش شبیه اینجاست...به دلم نمیشینه! یه چیز بهتر میخوام! یه خونه ی خاص...نه مثل اینجا...


یولاند با بادبزن صورتش رو خنک نگه داشت و گفت:


-حالا که قراره اینجا یه خونه داشته باشین و مدتی رو تهران زندگی کنید پس بهتره یه جای دلباز و زیبا انتخاب بکنید...نه خونه ای شبیه به این ...دلگیر و سرد!


نهال متفکرانه سرش رو تکون داد و گفت:


-منم با نظر یولانداجان موافقم...آقای رزاقی من که گفتم بدون محدودیت پولی خونه ای میخوام که هم به دل خودم بشینه و هم پدر و مادرم و بقیه...میخوام هرروز از زندگی در اونجا لذت ببرم ...


-چشم...موردایی زیادی هستن...نگران نباشید


نگاهی دوباره به ارسلان انداختم و بعد خیلی خیلی آهسته گفتم:


-اینجا در شانشون نیست!!!


پوزخند کمرنگی زد وبعد مثل خودم آهسته لب زد:


-بنظرت بلند بشم برم پدرم ازم مایوس میشه!؟


خندیدم.یه خنده ی کنترل شده و بعد سرم رو تکون دادم و جواب دادم:


-نه...!


-پس من میرم بیرون یه قرار با مدیر داخلیم شکوهی دارم.شب دیر میام!


-باشه.مواظب خودت باش...


ارسلان بلندشد و با یه خداحفظی معمولی از جمع جدا شد و رفت منم که بدون اون اصلا دوست نداشتم موندن تو اون جمع رو تحمل کنم حدودا ده دقیقه بعد بلند شدم وگفتم:


-ببخشید.من برم امیرسام رو پیدا کنم...معلوم نیست کجا رفته!


با زدن یه لبخند تصنعی از اونجا بیرون اومدم.باورم نمیشد در حضور خودمون اینجوری راجب خونه حرف بزنن! خونه ای که الان داشتن اونجا اوقات میگذروندن...مسخره و مضحکتر از این هم مگه میشد آخه !؟

این امیرسام هم که شده بود کش تومبون! ولش میکردم سر از مطبخ درمیاورد!

از چهارپله ای که دو اختلاف سطح بالا و پایین رو بهم وصل کرده بود پایین اومدم و به سمت مطبخ رفتم و همزمان امیرسام رو هم صدا زدم:


-سامی ...امیرسام ...پسرجون...کجایی!؟


هیچ جوابی از اون نشنیدم.

نگاهی به اتاقهای توی مسیر امداختم .جاهایی که معمولا میشد پیداش کرد اما اینبتر اصلا اونجاها نبود.

 کم کم داشتم نگرانش میشنیدم چون هر وقت فکر میکردم اون اینجاست از همین نقطه که صدهش میزدم تا وقتی به مطبخ می رسیدم دست کم دو سه مرتبه داد میزد " مامان من اینجام " !!!

من از غیب شدن امیرسام هیچ تجربه ی خوبی نداشتم چون تهش ختم میشد به همون ماجراهای بد...

ماجرایی که اگه دنبالش رو میگرفتیم می رسیدیم به دزدیده شدن سلدا و بد شدن حال ناری...

دوباره ودوباره صداش زدم اما جوابی نشنیدم همین باعث شد اون مسیر باقیمونده رو شروع کنم دویدن.

توراه به شیرینی که سبد سیب زمینی دستش بود بر خوردم.سبد از دستش افتاد روی زمین و سیب زمینی ها پراکنده شدن.متعجب نگام کرد و پرسید:


-چیشده خانمجان !؟ اتفاقی افتاده !؟


نگران پرسیدم:


-امیرسام...امیرسام کجاست...؟


-پیش کبری خانم...


-مطمئنی!؟


-آره خانمجان...با جفت چشمای خودم دیدم!


دستمو رو قلبم گذاشتم و یه نفس راحت کشیدم.شیرین همچنان که با تعجب نگاهم میکرد خم شد تا سیب زمینی های افتاده روی زمین رو جمع کنه.

از کنارش رد شدم و رفتم تو قسمتی که جدا از مطبخ بود و یه جورایی ناهار خوری خدمه ی عمارت بود.

اونجا بود که چشمم به کبری خانم که چهل روزی از مرگ دومادش میگذشت و بخاطر ش سیاه پوش شده بود افتاد.

نشسته بود


و اشک می ریخت و امیرسام هم با بغض تماشاش میکرد.....

Report Page