Ggg

Ggg

پروفسور فرید🧐🧐👨‍🔬

#ادامه_پارت_۳۲۱

-یلدا...عزیزم...فدات شم...این نکبت چاقالوی بیفکر قبل اینکه بیاد پیش شماها سه تا موز و یه بشقهب فلافل و چهارتا نون خورد....

تا مامان اینو گفت اینبار بقیه بودن که ناباورانه بهم خیره شدن....ایمان دستی تو موهاش کشید و گفت:

-گاو مشت حسن تشریف داره این دختر!

از پشت امیرحسین اومدم بیرون و گفتم :

-بخدا دوتا موز خوردم نه سه تا!

مامان با لحن بشدت تندی گفت:

-ساکت شوووو...دختره ی زبون نفهم و شکمو....آخه چرا عقل تو کله ی پوکت نیست....بدبخت من اگه میگم نخور واسه خودت....روز به روز داره وزنت بیشتر میشه.....آخرش میترکی! گاو! قد گاو هم نمیفهمی...قد مورچه هم نمیفهمی....

مامان اینارو گفت و بعد ظرف پفیلارو داد دست یلدا و گفت:

-درست کردم گفتم واسه شماهام بیارم دور هم بخورین....یلدا....این دختره از اینا نخوره هاااااا....

یلدا سر تکون داد و گفت:

-باشه خاله....خیالتون راحت.....نمیزارم بخوره!

مامان با ناراحتی دستشو روی پیشونیش گذاشت و بعد خداحافظی کرد و رفت...

ایمان با تاسف سرشو واسم تکون داد و شوخ طبعانه گفت:

-چاقالو نباش! من فعلا برم پفیلا بخورم...

و بعد لبخند بدجنسانه ای زد و از آشپزخونه رفت بیرون..نامرد همش فقط میخواست اذیت کنه..اینبار نویت امیرحسین بود که با تاسف سرشو واسم تکون بده و بگه:

-نخور خواهر من...نخور....خو راس میگه ....ته این پر خوری ها ترکیدن! میترکیااا  

اونا همه رفتن و رو کاناپه نشستن و هم مشغول خوردن چای تازه دم شدن و هم پفیلا.....

با لب و لوچه آویزون رفتم و کنار یلدا نشستم.....

نگاه پر حسرتی به دونه های بزرگ سفید پفیلا انداختم....

حیف شد...خیلی حیف شد که نمیتونستم بخورم!

دیگه نگاهشون نکردم تا کمتر حسرت بخورم ...یلدا پرسید:

-لباساتو پوشیدی!؟؟ امتحان کردی ببینی اندازت!؟

درحالی که چشمم هنوز پی پفیلاها بود گفتم:

-آره خوب بود مرسی....فقط...میگم....

سرشو بالا گرفت و گفت:

-یاسی نخواه که بهت پفیلا بدم....دیدی که حاله چی گفت.....

اخم کردمو گفتم:

-حالا کی گفته من پفیلا میخوام...میخواستم بپرسم تو و امیر تا کی اینجا هستین !؟؟؟

یکم فکر کرد و گفت:

-فکر کنم تا 5 عید....بعدش میریم.....

آهانی گفتمو خودمو عقب کشیدم...کاش میشد تا وقتی اینجا هستین ایمان در مورد خودم و خودش با خانوادم صحبت کنه....دلم میخواست زودتر همچی جدی بشه ...

هر چی بیشتر کش پیدا کنه خسته کننده تر میشد....

تا شب خونه ایمان بودیم....ساعت 12 بود که امیرحسین یلند شد و گقت:

-یلدا یاسی یلند شین بریم بالا....خستمه میخوام بخوابم!

یلدا مظلوم نگاهش کرد و گفت:

-نمیشه همینجا بخوابیم!؟ خب چه فرقی میکنه!

امیرحسین بیتفاوت  و خسته گفت:

-نه میرم بالا...لباسام بالان...تو هم اگه خواستی بیا بالا نخواستی هم همینجا بمون!

یلدا با ذوق گفت:

-من که دلم میخواد تا وقتی اینجام همینجا تو اتاق خواب خودم بخوابم...یاسی هم پیش من میمونه...میخوایم گپ بزنیم...

-پس من میرم بخوابم...چون میدونم حرفهای شما تمومی نداره...شب یخیر....

امیرحسین که رفت ایمان هم گوشیشو از روی مسز برداشت و بدون هیچ حرفی رفت سمت اتاقش...

خیلی مشکوک میزد...همش سرش تو گوشی بود...

بعد رفتن اونا من و یلدا هم رفتیم توی اتاق خوابش...اون رو تخت دراز کشید و من رو تشک....بعد هم دوباره شروع کردیم‌گپ زدن....

از هر چیزی......تا اینکه نفهمیدیم کی خوابمون برد....دلم درد گرفته بود و این درد رو تو خواب هم‌حس میکردم‌بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون ....

Report Page