To the redness of your eyes
Purpleمیدونی چیه؟؟؟ بزار بهت بگم؛همه چی از اون کتاب لعنتی شروع شد... ••••••••••••
بوی الکل،کارت های بازی،دود پخش شده توی اون اتاق بزرگ و آدمهایی که دور یه میز بزرگ نشستن... تهیونگ خندید و آخرین شانسشو واسه بردن اون همه پول امتحان کرد...
تهیونگ باخت... باورش نمیشد..اون بهترین قمارباز اونجا بود،چرا؟؟
کارتاش رو پرت کرد و اون مکان بیرون زد... سوار ماشینش شد و تا رسیدن به یه بار گاز داد... در رو باز کرد و روی صندلی نشست...
_یه ویسکی لطفا... تهیونگ رو به پسر روبه روش گفت.. به نظر میرسید اون پسر ۲۳ساله باشه...
همون لحظه ویسکی رو جلوی تهیونگ گذاشت و گفت:
_میتونم بپرسم چه اتفاقی افتاده؟؟ تهیونگ با تردید گفت:
_برای چی باید بهت جواب بدم؟؟ کوک ادامه داد:
_باور کن... توکل زندگیت درحال سفرهستی... اگه به حرفام گوش بدی قول میدم ببرمت به اون دنیای خاص...
تهیونگ کمی جا خورد و گفت:
_چه دنیایی؟؟ کوک ادامه داد:
_فقط کافیه اون کتابو بخونی... تهیونگ کنجکاو پرسید: _کدوم کتاب؟؟؟ کوک گفت:
_اینجا نمیشه باید باهام بیای... ولی قبلش باید یه قولی بهم بدی... تهیونگ گفت:
_چه قولی؟؟؟
_اینکه به کسی درمورد کتاب چیزی نگی...
تهیونگ سری تکون داد و گفت:قول میدم...
چه چیزی اینقدر تهیونگ رو مشتاق کرده بود؟؟اون کتاب؟؟؟خودشم اینو نمی دونست... تهیونگ از خوردن ویسکیش امتناع کرد و از روی صندلیش بلند شد...
کوک گفت:
دنبالم بیا...
تهیونگ به دنبال کوک راه افتاد... کوک وارد اتاقی شد که ته راهرو بود. اونجا خیلی تاریک بود ، یه در دیگه داخل اون اتاق بود... برای تهیونگ کمی عجیب بود ولی حسی باعث میشد که اون بخواد ادامه بده...
کوک کلید در رو از جیبش در آورد و باز کرد...
دوباره وارد یه اتاق تاریک دیگه شدن.... و یه در دیگه هم داخل اون اتاق بود... کی می دونست؟؟؟ کی می دونست که این اتاقها قرارِ به کجا کشیده بشن؟؟
کوک دوباره کلیدی از جیبش در آورد و اون درو باز کرد... تهیونگ کمی ترسید و گفت: _هی من خوبم به اون کتاب نیازی ندارم بیا برگردیم....
کوک که هنوز سرش پایین بود و داشت وارد در بعدی میشد گفت:
_تو قول دادی پس بهتره بیای... تهیونگ فریاد زد:
_احمق بهت میگم میخوام برگردم... وبه سمت در عقبیش رفت تا بازش کنه... در قفل شده بود.. تهیونگ کمی ترسید گفت: _چرا در قفله توکه درو قفل نکردی...
کوک با صدای بمی گفت: _اونها ازت میخوان که تا آخرش پاش بمونی...
تهیونگ دیگه واقعا داشت از حرفای کوک میترسید... وقتی وارد اون اتاق شدن یه کتاب روی زمین بود... کوک رفت سمت کتاب و اونو از روی زمین برداشت... به سمت ته رفت و گفت:
_تهیونگ بگیر بخونش... وبعد سرشو بالا آورد.... چشماش قرمز شده بودن... ویک لبخند عجیب روی لباش بود... تهیونگ افتاد روی زمین و رفت عقب... فریاد کشید:
_تو اسممو از کجا میدونی؟؟نزدیکم نشو عوضی... کوک لبخند زد و گفت:
_کتابو بگیر و بخونش... تهیونگ با دستای لرزون کتاب رو گرفت... کوک ادامه داد: _صفحه اولشو بخون با صدای بلند... تهیونگ کمی مکث کرد و با صدای لرزون ادامه داد:
_تا...وقتی ر..وحت.. از این ...قفس ضعیف... رها نشه ...ولت نمیکنم.... ادامه داد:معنی این حرفا چیه؟؟؟
کوک گفت: _توقرارِ با من به اون دنیای خاص بیای ... تهیونگ ادامش رو خوند: _تو برگزیده شدی... بلافاصله بعد از خوندن اون جمله بیهوش شد... کوک نگاهی به تهیونگی که افتاده بود روی زمین انداخت... لبخندی زد و گفت:
_چیزی نیست تهیونگ... من فقط میخوام آزادت کنم...