gem

gem

nobody:)


"وقتشه.."

پسر زیر لب گفت و لپ تاپ کوچیکش رو از توی کوله پشتی مشکی رنگش دراورد و به استخر رو به روش نگاه کرد.

مرحله اول خاموش کردن نور لیزر های حس گر امنیتی بود پس سریع سیستم هک رو راه اندازی کرد و در یک چشم به هم زدن لیزر هارو خاموش کرد و با وارد کرد کد دوربین ها که از اتاق امنیت بر داشته بود ، اون هارو هم از کار انداخت.

"هع...کارم درسته."

با پوزخندی گفت و لپ تاپش رو کنار گذاشت ، کوله پشتیش رو پایین گذاشت و لباس های مشکیش رو دراورد.

با خیال راحت توی اب شیرجه زد و سمت سکوی مرمری وسط استخر شنا کرد.

به محض رسیدن به اون سکو و دیدن اون باکس شیشه ای چشم هاش برق زد ؛ بعد ماه ها نقشه کشیدن تونست بهش برسه ، همون الماس معروف که همه میگفتن توی یه جعبه شیشه ای روی یک بالشتک کوچیک قرمز با دور دوزی طلایی نگه داری میشد ، زیبایی اون الماس شفاف هر چشمی رو خیره میکرد اما برای یونگی الان وقت این کار ها نبود.

درجعبه شیشه ای رو باز کرد و یکی از نایاب ترین الماس های کره رو ، توی دستش گرفت و از بالشش جدا کرد.

"واو..."

اون الماس هم اندازه مشتش بود و وقتی توی دستش میگرفتش ، حس خوبی داشت.

سریع اون رو توی دستش فشورد و از استخر بیرون رفت.

الماس رو توی کولش گذاشت و با پوشیدن لباساش ، از در بزرگ و اهنی اونجا بیرون رفت و به نگهبان هایی که با دارو های خواب اورد دست ساز خودش و لیوان های قهوه ای که حاوی اون دارو ها بود ، روی زمین افتاده بودن نگاهی انداخت و سریع سمت در پشتی رفت و از اونجا بیرون رفت.

"هوهوووو"

بلند خندید و سریع خودش رو توی کوچه پس کوچه ها گم کرد و با خوشحالی سمت خونه کوچیکش دوید.

به محض رسیدن بهش ، در خونش رو باز کرد و با اولین قدمی که به داخل خونه برداشت ، لبخندش محو شد و با شوک سر جاش ایستاد.

مردی چهار شونه روی مبل خونش لم داره بود و با کلتی که در دستش داشت ، سر سگ یونگی رو نوازش میکرد.

*پس اومدی...فکر میکردم گیر بیوفتی باهوش کوچولو*

یونگی خواست از در بیرون بره که چند تا مرد سیاه پوش با ماسک وارد اتاق شدن و به پسر اجازه فرار ندادن.

*کجا میری سفید برفی؟ما هنوز کلی کار داریم..*

"تو دیگه کی هستی؟"

*یعنی تو...*

مرد از جاش بلند شد و قد بلندش برای یونگی بیشتر نمایان شد ، قدمی سمت پسر برداشت و توی نیم سانتیش قرار گرفت.

*بزرگترین رئیس مافیا کره رو نمیشناسی؟*

"اون تویی؟"

مرد پوزخندی زد که پسر با پررویی خندید.

"یکم زیادی جوون نیستی؟"

بادیگارد های مرد سمت پسر هجوم بردن که مرد قد بلند با اشار دستش ، جلوی اونهارو گرفت و پوزخند پر رنگ تری زد.

*با اینکه خیلی پرروعه ولی بدن بلوریشو سفید میخوام.*

"چی؟"

مرد قدمی جلو رفت و دم گوش پسر زمزمه کرد.

*تتوی زیر سینت رو دوست دارم *

"چ..چی؟..و..واستا ببینم تو.."

*پسرا ، الماسو ازش بگیرین خودشم بیارین پیشم.*

+بله قربان

مرد از خونه بیرون رفت و یونگی با ترس به نگهبان هایی که نزدیکش میشدن نگاه کرد.

صدای غرغرای یونگی راحت به گوش مرد که توی کادیلاکش نشسته بود ، میرسید.

"یااا...ولم کنین ، چطونه؟الماسو بگیرین منو میخوان چیکار؟ هیی.."

مرد خندید و در بطری شامپاین رو باز کرد که یونگی رو توی کادیلاک اوردن و روی صندلی رو به روی مرد نشوندن.

"تو کی هستی؟"

*...اسمم رو بهت نمیگم..فقط j صدام کن.*

"چرا اونوقت؟"

*به تو ربطی نداره.*

"چرا الماسو نمیگیری و بری؟ منو میخوای چیکار."

*بعدا میفهمی بیبی بوی...هرچند..میدونم اونقدر باهوش هستی که الانم بدونی*

"عوضی منحرف"

مرد فقط خندید و دوتا لیوان شامپاین روی میزش رو پر کرد و یکیش رو به یونگی داد.

*بیا برای موفقیت توی دزدیدن اون الماس جشن بگیریم ، کارت بدک نبود.*

"تو چطوری فهمیدی؟"

*کار سختی نیست*

"مرتیکه عوضی فقط ولم کن برم."

مرد چیزی نگفت و با بالا اوردن لیوان شامپاینش اون رو سر کشید.

اما بادیگارد هاش متعجب شده بودن ، رئیسشون هیچوقت گستاخی و پررویی کسی رو بدون کتک زدن طرف نادیده نمیگرفت ، حتی اگه قرار میبود اون فرد اونشب زیر خواب j باشه ، اما انگار یونگی برای رئیسشون فرق داشت.

وقتی به عمارت رسیدن ، مرد از کادیلاک پیاده شد و بادیگاردهای سیاه پوش یونگی رو همراه خودشون کشیدن و همراه مرد ، به بالا ترین اتاق اون عمارت بردن.

مرد نفس عمیقی کشید و کوله پشتی یونگی رو از بادیگار ها گرفت و اونها مثل همیشه جلوی در برای نگهبانی ایستادن.

*خب...مین یونگی ، اینروزا خیلی ماهر شدی.*

"اسممو چحوری میدونی؟اینجا چه خبره؟"

*میدونی چیه؟*

مرد الماس رو از کوله پشتی برداشت و نگاه دقیقی بهش انداخت و حرفش رو ادامه داد.

*تو اصولا نباید انقدر سوال کنی..انگار متوجه نیستی من کی هستم ، میتونم راحت بکشمت و جنازت رو گم و گور کنم پس..به نعفته سکوت کنی.*

"چرا باید سکوت کنم وقتی به زور اینجام؟"

مرد الماس رو روی میزش گذاشت و لب زد.

*چون تو اسیرمی و هر ازادی ای...یه بهایی داره.*

"میخوای چیکار کنم؟"

*شک دارم تا الان نفهمیده باشی.*

"شک دارم بخوام کاری که نمیخوامو انجام بدم."

*شک دارم که چاره دیگه ای داشته باشی.*

یونگی سکوت کرد و نگاهش رو از مرد گرفت.

"اگه انجامش بدم ازادم میکنی؟"

*البته.*

"پس قرار داد مینویسی و امضا میکنی که فردا ولم کنی"

مرد به زرنگی یونگی خندید و پشت میز کارش نشست.

*اوکی ، همینکارو میکنم*

خودکاری براشت و روی کاغذ اماده جلوش ، شروع کرد به نوشتن و بلند میخوند.

*این جانب ، رئیس معافیای بند کره ، j ، اسیر مین یونگی رو برای رابطه جنسی یک شبه گرفته و او را روز بعد به خانه اش میرسانم.*

"و دیگه سراقم نمیای"

مرد نفس عمیقی کشید و سری تکون داد.

*و دیگه او را اسیر نمیکنم....و..امضا و تاریخ...تمومه*

مرد خودکار و کاغذ رو طرف دیگه میز گذاشت که یونگی جلو رفت ، کاغذ قرارداد رو خوند و بعد پیدا نکردن مشکلی ، اون رو امضا کرد.

*فکر نمیکردم انقدر راحت سکس رو انتخاب کنی*

"راه دیگه ای داشتم؟"

*نه...ولی فک میکردم یکم تقلا کنی*

"وقتی فایده ای نداره وقت تلف کردنه"

*هووم...تلف کردن وقت...ینی میخوای زودتر ترتیبتو بدم؟*

پسر سکوت کرد که مرد بلند شد و با دور زدن میز ، توی نیم سانتی یونگی قرار گرفت.

دست هاش رو از زیر تیشرت یونگی زد کرد و پوست سردش رو لمس کرد.

*انگار خیلی ترسیدی..نه؟*

یونگی سرش رو بالا اورد و توی چشم های هوسوک نگاه کرد.

"اره....ترسیدم."

*اینطوری به چشمام نگاه نکن ، باعث میشه دلم به رحم بیاد.*

"چرا فقط ولم نمیکنی برم؟"

مرد سرش رو توی گردن یونگی فرو برد و با پیچوندن سوالش ، حرفی زد.

*میدونی...من یکم خشنم ولی..بهت خوش میگذره...من بهت لذت باور نکردنی ای میدم یونگ*

"چ..چی؟تو...گفتی یونگ؟"

*نتونستم بهت نگم یونگ ، دلم برات تنگ شده بود.*

چشم های یونگی پر از اشک شده بود اما هوسوک رو هول داد و ازش جدا شد.

"ت..تو..."

*من هوسوکم یونگ*

"ت..تو دروغ میگی"

*میدونم که هنوزم حافظه کوتاه مدت برای تشخیص چهره ها داری و خب...طبیعیه بعد هشت سال چهرم یادت نباشه.*

"ن..نه...هوسوک رو دزدیدن من خودم دیدم...د..دیدم اون رو توی ماشین انداختن و.."

*بردن و بهش تجاوز کردن...من هوسوکم یونگ..*

"ن..نه تو یه دقل بازی این..د..دد..د..دروغه."

مرد اشک های چشمش رو پس زد و پیراهن مشکیش رو دراورد ، زخم‌های عمیق و سطحی تنش روی پوست برنزه و سیکس پک هاش خودنمایی میکردن اما مرد دستش رو سمت چسب زخم زیر سینش برد و با کندنش ، تتو نماد خورشید رو به یونگی نشون داد.

*توی شهربازی بودیم ، یه روز گرم تابستونی بود که این تتو هارو زدیم ، من خودشید شدم و تو ماه.*

"هوسوک..."

اشک های یونگی روی گونش سرازیر شد که هوسوک بغلش کرد.

*هیییش...دیگه اینجام....*

"همه جارو..هق..دنبالت گشتم.."

*میبینی که پیشتم.*

یونگی اشک هاش رو پاک کرد و لب های هوسوک رو با ولع خورد.

"بهم ثابت کن که واقعی هستی."

*چجوری میخوای؟*

"خشن.....جوری که با دردی که بهم میدی تا روز ها بدونم که تو واقعی بودی."

هوسوک با پوزخند یونگی رو محکم روی تخت هول داد و با خیمه زدن روش ، اون لب هارو با عشق و دلتنگی بوسید.

تیشرت پسر رو با وحشی گری توی تنش جر داد و به جون گردن سفیدش افتاد و محکم مارک کرد.

"اهه..خیلی تغییر کردی.."

*اما تو هنوز همون گربه ای هستی که ادم با دیدن گردنش هم حشری میشه.*

"اهه...هنوزم قدرت لاس زدنت بالاست."

هوسوک جواب یونگی رو با گاز ریزی از کردنش داد و نیپل هاش رو محکم مکید و ناله یونگی رو شنید.

"اهه.."

*ناله کن کوچولوی باهوشم..*

"سنجاب حشری"

*گربه شیطون*

هوسوک زانوش رو روی دیک پسر فشار داد و دستهاش رو دوطرف سرش پین کرد و زانوش رو محکمتر فشورد.

"اهههه..ه..هوسوک...درد داره...اههه.."

*اینکه چیزی نیست بیب..درد های خیلی بدتری قراره تحمل کنی.*

"چ..چی؟.."

*قراره با یه روی دیگه از هوسوک همیشگی توی سکس رو به رو شی لاولی*

گفت و توی یه حرکت شلوار و باکسر یونگی رو از تنش دراورد و دیکش رو توی دستش گرفت ، فشورد و با کلاهک دیکش بازی کرد که یونگی رو بیقرار کرد.

"اهههه...ه..هوسوک..اهههه."

*بیب ، توی تخت باید ددی صدام کنی..*

"اههه..*

*زود داگ استایل شو بیبی بوی..میخوام بوتای نرمت رو تا مرز کبودی اسپنک کنم.*

یونگی با استرس به هوسوک نگاه کرد که مرد دیکش رو ول کرد و خودش اون پسر رو توی یک حرکت روی شکم خوابوند و اسپنک محکمی بهش زد.

"اههههه...هوسوک.."

مرد موهای یونگی رو توی دستش گرفت و اسپنک محکم تری زد.

"اخخخ.."

*گفتم منو چی صدا کنی؟*

"د..ددی.."

*افرین...میخوام فریاد بزنی و ددی صدام کنی.*

موهای پسر رو ول کرد و اسپنک محکم دیگه ای زد که رد انگشتش روی اون بوت سفید و تپل به سرعت قرمز شد.

"اهههه....ی..یکم زیادی خشن نیستی؟"

*عاعا...خیلی وقت بود دلم برای سکس باهات پر میزد ، حالا که بهت رسیدم نمیتونم اروم به فاکت بدم.*

مرد گفت و اسپنک دیگه ای به باسن یونگی زد که پسر جیغ بلندی کشید.

از دردی که هوسوک بهش میداد لذت میبرد اما این باعث نمیشد دردش کم شه.

پسر خواست چیزی بگه که با خوردن لوب سرد به سوراخش و بلافاصله حس دوتا انگشت هوسوک ناله بیجون و ضعیفی کرد.

"اهههه.."

هوسوک با سرعت انگشتاشو حرکت میداد و یونگی فقط میدونست ناله های بلندی بکشه و هوسوک عاشق و دلتنگ این ناله ها شده بود.

انگشت هاش رو بیرون کشید و دیکش رو جلوی سوراخ یونگی گذاشت.

"هی هی...اینطوری نکنی ت...جیییییغ...عااححح.."

بدون اینکه حرفش رو تموم کنه هوسوک تمام دیکشو واردش کرده بود و باعث ریخت اشک هاش از چشمای خمارش شد.

"خواهش میکنم...ی..یکم...عااااح...ص..صبر کن.."

*خودت خشن میخواستی بیب.*

"غ..غلط کردم...خیلی....خ..خشن تر شدی و...بزرگتر شدی..."

*اما اینا به من مربوط نیست...میخوام خشن باشم و تو فقط باید برام ناله کنی ، جیغ بزن بیب.*

مرد گفت و دیکشو با شدت بیرون کشید و دوباره یک ضرب داخل کرد ، بلافاصله شروع به حرکت کرد و محکمترین و تند ترین ضربانش رو همراه با جیغ های یونگی به نمایش میگذاشت.

شاید پسر زیادی داشت توی جاش وول میخورد برای همین هوسوک ازش بیرون کشید و سمت کمد اون اتاق رفت.

دست بند های مخصوص بی دی اس امش رو برداشت و روی تخت برگشت.

یونگی رو به پشت خوابوند و دست هاش رو بالای سرش به میله های محکم و سرد تخت بست.

پوزخندی به چهره ترسیده یونگی زد و پاهای پسر رو از هم باز کرد ، با یک حرکت واردش شد و با محکمترین حالت مشغول به فاک دادن اون بیبی نازش شد.

"اههههه...ددی..اههه.."

*چیزی میخوای بگی بیب؟*

"ل...اهههههه..لمسم..ک..کن..اههه.."

*میخوای لمست کنم؟*

"اره..خ..خواهش...اههه..میکنم.."

*خوبه..*

مرد گفت و دیک یونگی رو توی دستش گرفت و با سرعت بهش هندجاب داد که یونگی بارها کمرش رو از تخت فاصله داد و دست هاش رو از روی بیقراری گاه و بی گاه تکون میداد.

*دوسش داری؟*

"اههههه...اره...خیلی زیاد.."

یونگی با لبخند بیجونی نالید و از لحظه داغی که درونش نقش خاصی رو ایفا میکرد ، لذت برد.

لذتش هر لحظه چندین برابر میشد و این لذت با جیغی که بخاطر برخورد دیک هوسوک با پورستاتش کشید ، چندین برابر شد و این برای هوسوک بهونه ای بود تا ضربه هاش رو بخاطر شنیدن جیغ های یونگی سخت تر کنه.

"ددی...اههه...د..ددی...عاااححح"

هوسوک خم شد و به محض مکیدن نیپل یونگی ، دستش از کام پسر خیس شد و بلافاصله خودش هم کام شد و خودش رو توی حفره تنگ و داغ یونگی خالی کرد.

*دلم...هاه...فقط بدن تو رو میخواست*

اروم از پسر بیرون کشید و دیکش رو به رون های پسر کشید و کنارش لش کرد.

"بازم کن..اهه.."

هوسوک سری تکون داد و پسر رو باز کرد و توی اغوش خودش کشید.

"اهههه...د...درد دارم.."

*اوه..معذرت...فردا قبل رسوندنت به خونت میگم پسرا برات یکم وسایل مراقبتی بخرن.*

"چی؟من برنمیگردم خونه"

*باید برگردی...متاسفم.*

"بعد چند سال پیدات شده ، من ولت نمیکنم."

*اه..میدونستم نباید بهت میگفتم هوسوکم.*

"چرا؟مشکل چیه؟"

*یونگی ما..ینی من یه سری قانون گذاشتم که هیچکدوم از اعضاء مافیا نباید هیچ رابطه عاطفی و عاشقانه ای داشته باشن ، بخاطر کارمون نباید اطرافیانمون اسیب ببینن و اگه ما باهم باشیم من قانون رو شکستم و تو اسیب میبینی...نمیشه*

"من ولت نمیکنم تو باید بهم راجب تمام این سال ها بگی باید باهم تمامشو جبران کنیم."

*اتفاقی توی زندگیم نیوفتاده که لازم به گفتن باشه*

"پس چطوری مهربون ترین ادم زندگیم شده یه مافیای بیرحم؟"

هوسوک کلافه توی جاش نشست و صداش رو بالا برد.

*دیگه چه اهمیتی داره؟ اون ادم مهرون دیگه مرده ، وقتی دزدیدنش و بار ها بهش تجاوز کردن مرد ، وقتی توی خیابونای شهرهای غریب دور از هر کسی قدم میزد و با گدایی دنبال یه لقمه نون بود مرد ، وقتی هربار دلتنگ عشقش یونگی بود مرد ، من بار ها و بار ها ضربه خوردم و زندگیم رو کف خیابون گذروندم ولی اهمیتی داره؟*

"هوسوک من بابت همش متاسفم...راست میگم ولی

من نمیتونم ولت کنم ، من پیشت اسیبی نمیبینم و میخوام پیشت ب..."

*لازم نیست پیش من بمونی فقط برو و زندگیتو بگردون ، زندگی تو پاکه مثل مال من به گند کشیده نشده.*

هوسوک با داد و بدون هیچ پروایی گفت و یونگی ترسیده و نا امید از روی تخت بلند شد و به محض ایستادن روی پاهاش درد بدی از سوراخش حس کرد.

"اخخخخ.."

*هی ، خوبی؟*

یونگی جوابی نداد و باکسرش رو از روی زمین برداشت و مشغول پوشیدنش شد.

*چیکار میکنی؟*

"از اینجا میرم ، انگار فقط دنبالم میگشتی تا باهام سکس کنی."

*چی؟*

هوسوک از روی تخت بلند شد و رو به روی یونگی ایستاد.

*اینطور نیست.*

"پس چرا بعد از اینکه به فاکم دادی داری میگی از اینجا گم شم و بدون تو زندگی کنم اونم وقتی بعد سال ها پیدات شده؟..من فقط به اندازه سکس برات ارزش دارم؟"

*نه..معلومه که نه*

"پس چرا جوری رفتار میکنی انگار فقط میخواستی با من سکس کنی؟"

*من...قرار نبود بهت بگم کی هستم.*

"خب نباید میگفتی اگه قرار بود اینطوری بزنی ز...

اخخخ.."

سوراخ یونگی تیر کشید و باعث شد پاهاش شل شه.

*ی..یونگی خوبی؟*

"مگه مهمه؟مگه همینو نمیخواستی؟ بیا سکستو کردی امشبم من تو تختت بودم حالا ولم کن تا برم یه فکری برای زندگی لعنتیم که مطمعنم از تو هزار برابر بدتره بکنم ، اره شاید اتفاقات زندگی تورو تجربه نکردم ولی مث خر کار کردم تا بدهی خانوادم رو بدم ، جلوی خودم رو گرفتم تا هرزه نشم ، خانوادمو از دست دادم و از کارم کنار گذاشتنم و توی پول غذام موندم ، با شکم گشنه خوابیدم و تمام وقتم رو برای دزدیدن یه الماس گذاشتم و اخرین روز هارو با بدبختی گذروندم چون این اواخر نه تنها کم خوابی داشتم ، بلکه روز پنجمیه که جز اب هیچ چیز دیگه ای نخوردم و بجاش امشب تا مرز پارگی سکس داشتم"

*یونگی....من...من متاسفم..*

هوسوک اروم پسری رو که اشک هاش جاری شده بود رو در اغوش گرفت و سرش رو بوسید.

"اگه واقعا متاسفی...بزار پیشت بمونم...بزار باهم باشیم"

یونگی با صدای اروم تری گفت و سینه مرد رو با اشک هاش خیس کرد.

*...باشه ماه من....هرچی تو بخوای...*

یونگی با لبخند سری تکون داد و لب های پسر رو بوسید

Report Page