Frozen
Luisنامجون گوشی رو سمت جین پرت کرد و در حالیکه با قدمهاش خونه رو متر میکرد، فریاد زد:
- این چیه؟ هان! این چیه؟
جین بدون نگاه کردن به گوشی و خیره به جلو گفت:
+ نمیدونم داری راجب چی حرف میزنی.
جین بعد از گفتن این جمله، همچنان به جلوش خیره موند و نامجون خندهی متعجبی کرد. با چشمهای گرد شده به اون زل زد و گفت:
- دارم راجب هرزه بازیات حرف میزنم.
نامجون ناگهان به سمت جین خیز برداشت و با گرفتن یقهاش، توی صورتش داد کشید.
- نمیتونستی خودتو کنترل کنی؟ چی برات کم گذاشتم که الان باید فیلم به فاک رفتنتو ببینم؟
جین همچنان خودش رو به بیخبری زد و بدون ارتباط چشمی، دوباره انکار کرد.
+ من از چیزی خبر ندارم.
نامجون بیخیال شد، عقب عقب رفت و پوزخندی زد.
- نمیدونم چی برات کم گذاشتم که اینجوری شدی. شاید فقط بخاطر ثروتم با من بودی جین؛ تو ازم سوء استفاده کردی.
نامجون جعبهی سیگارش رو از جیب شلوارش بیرون کشید، یک نخ از داخل اون برداشت و با فندک طلاییش روشنش کرد. بعد از زدن پک عمیقی، حرفهای تلخش رو ادامه داد:
- میدونی، وقتی که دوست پسرت بهت نارو زده بود و از هم جدا شده بودین، من کنارت بودم.
نامجون تکخند تلخی زد.
- بهت گفتم تا ابد باهاتم و هرجا تو باشی منم هستم، اما مشکل اینجاست که هرگز اشتباهات خودت به چشمت نیومدن.
شاید چند دقیقه پیش عصبی بود و دوست داشت فک جین رو خرد کنه، اما الان ناراحت بود. نه از اینکه جین بهش خیانت کرده، از اینکه فکر میکرد جین مثل هیچکس نیست و خاصه؛ اما الان تمام تصوراتش نابود شده بود.
جین از جاش برخاست و درست رو به روی نامجون ایستاد. کمی به چهرهاش نگاه کرد و بعد شروع به حرف زدن کرد:
+ برام مهم نیست چه فکری در موردم میکردی نامجون.
با گستاخی به چشمهای نامجون خیره شد.
+ هیچکس مثل خودت نیست، پس نباید فکر کنی چیزایی که تو میفهمی یا درکشون میکنی، بقیه هم میفهمن و درک میکنن. انتظار نداشته باش که کسی از پیشرفت تو خوشحال باشه، چون کسی نیست که واقعا و از ته دل برات خوشحال باشه! اگه کمی تعلل کنی، یک آن میبینی کشیدنت پایین؛ حالا من فقط بهت خیانت کردم، میتونستم کارای زیادی بکنم. پس احمق بودنتو بزار کنار. گرچه، فکر نکنم بزاریش کنار. تو همیشه احمق میمونی!
حرفهایی که جین به زبون میآورد، هرلحظه بُرندهتر و عمیقتر قلب نامجون رو سوراخ میکردن. این بود کسی که بهش اعتماد داشت؟ یه شغال مکار که هیچی به جز خودش براش مهم نبود.
درد قلبش رو نادیده گرفت و با حفظ ظاهری که ممکن بود هرلحظه بشکنه، تیر خلاص رو زد.
- گمشو بیرون.
جین پوزخندی زد و انگار که اصلا براش مهم نباشه، کنار گوش نامجون خم شد و زمزمه کرد:
+ خداحافظ عشقم.
دستهای نامجون با شنیدن کلمهی عشقم مشت شدن و جین بعد از خندهی اعصاب خورد کنی، اونجا رو ترک کرد.
همزمان با بسته شدن در، سد مقاومت نامجون شکست و اولین قطرهی اشک از چشمش سر خورد، اما بعد از اون، دیگه به اشکهاش اجازهی سقوط نداد. لیاقت این عشق یخ زده، فراموش شدن بود و گریه هرگز ارزشی نداشت.