.Frost

.Frost

@GoldenFic

درد مثل مار از پس سرش شروع شد، داخل رگ هاش خزید و از طریق اون به تک تک سلول های بدنش نفوذ کرد. با هر دم هوای سرد و کُشنده‌ی اطراف به شش هاش راه پیدا می‌کرد و با هر بازدم، گرمای بدنش آهسته آهسته از وجودش جدا می‌شد. کمی خودش رو روی پوشش سفید و یخ زده‌ی زیرش تکون داد؛ ولی بی‌رمق‌تر از اون بود که بتونه از پاهاش برای بلند شدن استفاده کنه!

لایه‌ی نازک اشک توام با رشته موهای قهوه‌ای رنگی که بخشی از چشم های نیمه بازش رو می‌پوشوندن، توانایی دیدن رو کمتر و تاب و تحمل پسر هجده ساله رو زیر سؤال می‌بردن اما این بین، ذهن یونگی درگیر مسئله‌ی مهم‌تری نسبت به زندگی خودش بود؛ اون پسر بیست و سه ساله، پارک جیمین.

اون ها با همدیگه توی این مسابقه شرکت کردن و سوار یه دوچرخه بودن.

ولی نه از دوچرخه خبری بود، نه از راننده‌ی دومش!

معصومانه پاهای ظریفش رو داخل شکمش مچاله می‌کرد تا به نوعی خودش رو گرم کرده باشه. قطره اشک سمجی روی گونه‌ی لطیفش غلتید و روی لکه‌ی سرخی که در اثر سرمای زیاد، دو طرف صورتش ایجاد شده بود رو خراش انداخت. فکر اینکه جیمین برای بردن مسابقه، دوچرخه رو برداشته و بی‌توجه به یونگی بیهوش اون رو ترک کرده باشه تا بتونه به خط پایان برسه، قلب کوچکش رو مثل گونه هاش از اشک خط خطی می‌کرد.

اندام رنجورش رو به سختی روی برف جلوتر کشید، به کمک انگشت های بی‌حسش به پوشش نرم و متزلزل زیرش چنگ زد تا سینه خیز به تنه‌ی درخت بلوط برسه. به هر حال یونگی نمی‌تونست از پاهای فلجی که فقط مجبور بود اون‌ها رو مثل بار اضافه پشت سر خودش بکشه، استفاده کنه.

 با رسیدن به درخت مد نظرش، به اولین شاخه‌ی محکمی که نزدیک‌تر بنظر می‌رسید، چنگ انداخت تا حداقل بتونه بدنش رو به حالت نشسته برگردونه. همون‌طور که کمرش رو از پشت به تنه‌ی تنومند درخت تکیه می‌داد، لب‌های پوسته شده و خشکش رو زبون زد و پلک‌هاش رو روی هم گذاشت.

حتی نمی‌تونست به یاد بیاره که چطور هر کدومشون به یک سمت پرت شدن و مایل‌ها از دوچرخه‌ای که بی‌سرنشین در حال حرکت بود، دور افتادن ولی به خوبی به یاد داشت که جیمین چطور لنگ لنگان دنبال دوچرخه می‌دوید، تا جایی که چشم‌هاش سیاهی دید و دیگه تصویری برای پردازش وجود نداشت.

از اولش هم اشتباه بود؛ شرط‌بندی سر پیست دوچرخه سواری، داخل کوه و درست زمانی که همه جا از برف پوشیده شده، حماقت محضی بود که جیمین قبولش کرد. انتظار داشت وسط ماه یخبندان فوریه لاستیک دوچرخه یخ نزنه و جا خالی نکنه؟

هنوز با پلک‌های بسته توی حصار افکارش گیر افتاده بود که با شنیدن صدای گرم و آشنایی از دور، سرش بلافاصله به سمت منبع صدا چرخید؛ پسر بزرگتر با همون استایل پالتوی طوسی و شلوار جین مشکی، قدم به قدم_طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده_به جسم یخ زده و منتظر زیر درخت نزدیک‌تر می‌شد.

"هی یونگی."

یونگی مثل بچه‌ای که گمشده و حالا پدرش رو پیدا کرده، معصومانه لبخندی زد و بی‌قرارانه اسم مرد رو بلند صدا کرد: 

"جیمین! جیمینا! من اینجام!"

لباسش مرتب بود، موهاش بهم نریخته بودن، لنگ نمی‌زد و حتی دوچرخه‌ای هم همراهش نبود، مثل ماجرای از قبل تعیین شده. هر چقدر نزدیک‌تر می‌شد، آسودگی و ناآشفته بودن حال جیمین، بیشتر به چشم می‌زد ولی یونگی رو از سر و صدا و ذوق زده شدن منصرف نمی‌کرد.

همین که پسر بزرگ‌تر کنار بدنش زانو زد، بی صبرانه دست هاش رو دور گردن عضلانی مرد حلقه کرد و خودش رو به دست جیمین سپرد.

"کجا رفته بودی؟ من اینجا داشتم یخ می‌زدم."

ولی پسر مقابل بدون اون‌ که یونگی رو در آغوش بگیره یا کمی نوازشش کنه، تنها لبخند کجی زد.

"جدی؟ دلت برام تنگ شده بود؟"

"معلومه.."

این‌بار پسر کوچک‌تر رو ظالمانه از خودش جدا کرد و به مردمک های ترسیده‌اش خیره شد.

"واقعا فکر کردی من اینجا برات منتظر می‌مونم تا شرط‌بندی رو ببازم؟"

یونگی با صدایی که از وحشت می‌لرزید، جواب داد: 

"یعنی-یعنی چی؟"

"به همشون گفتم چون تو مرده بودی تنهایی برگشتم و برنده شدم، اگه می‌فهمیدن زنده ای برام بد می‌شد."

"جیمین.."

"پس الان باید بمیری تا حرفم درست از آب در بیاد‌، مگه نه؟"

با حس دو ماهیچه‌ای که نرم روی لب هاش نشستن، پلک‌هاش رو از هم باز کرد.

"یونگی، یونگی بیداری؟"

مسافت زیادی رو دویده بود تا بالاخره یونگی رو بیهوش، در حالیکه زیر لب هذیون می‌گفت و اسم پسر بزرگ‌تر رو با عجز ناله می‌کرد، زیر درخت بلوط پیدا کنه. موهاش بهم ریخته بود، آشفته بود، پالتوی طوسی رنگش کج شده و از شدت استرس، صداش دچار ارتعاش شده بود. از اینکه واقعاً بوسه‌ای دریافت کرده یا نه مطمئن نبود، ولی حالا می‌‌تونست با اطمینان خودش‌رو به دست های مرد بزرگ‌تر بسپاره.


#Scenario#HBD#Reyi

•──────────•

@GoldenFic

Report Page