Friends

Friends

lobely

روز دیگه ای شروع شده بود و همه سر کارهاشون بودن.

بلا سرکار بود، اما به رابطه ای که بعد از اون شب با لیام داشت فکر میکرد. از اون روز به بعد از پسر خبری نبود، حتی تمام پیام های بی سر و ته، که لیام با جواب های کوتاهی میداد؛ همه اونهارو بلا شروع میکرد. اولین کسی که پیام میداد دختر بود.

وقتی بهش زنگ میزد به بهانه هایی مثل کار دارم، کلوپم، پیشه رفیقامم، بعد باهات حرف میزنم و هزارتا چیز دیگه میپیچوندنش.

بلا هم تصمیم گرفته بود خبری از اون پسر نگیره. ببینه اصلا خبری ازش میگیره یا نه!

هرچقدر میگذشت به اینکه چقدر اون پسر ادم مزخرفی بود پی میبرد. و هرچقدر هم میگذشت مقایسه های کوچیک و بزرگش با جین بیشتر میشد.

جین یه عوضی نبود که اینجوری دل یک دختر رو بشکونه و عین خیالش هم نباشه.

از فکر بیرون اومد و حواسش رو به مانیتور رو به روش داد. نباید بخاطر یک پسر بی ارزش کارش رو به دنبال مینداخت!

.

.

.

رزا کوله اش رو روی یکی شونه هاش تنظیم کرد و بعد از خداحافظی از افرادی داخل سالن بودن، به بیرون قدم برداشت.

سرش داخل گوشی بود و توجهی به اطرافش نداشت.

افتاب سوزاننده روی پوست حساس بازوهاش تابید و گرمای شدیدی بهش هجوم اورد.

_همینو کم داشتم فقط

نگاهی به اطرافش کرد و همه چیز رو از نظر گذروند. به راهش ادامه داد اما با فردی که دید دوباره به عقب نگاه کرد. اره اون کسی نبود به غیر از کیم تهیونگ!

بی توجه بهش خواست به راهش ادامه بده که اسمش رو از زبون پسر شنید و مجبور به ایستادن شد.

تهیونگ سمتش اومد کنارش وایستاد. دسته گل رنگارنگی جلوی رزا گرفت.

+ببخشید بابت رفتارم...یه لحظه نفهمیدم چی گفتم

_خوبه دیگه...وقتی به من میرسید همیشه نمیفهمید چی میگید. این همه مدت یه مشت نفهم دور خودم جمع کردم

دست گل رو گرفت و کمی جلوتر حرکت کرد.

_اه...از گرما متنفرم

ناچار سمت تهیونگ برگشت و با لحنی که چیزی از توش مشخص نبود گفت:

_ماشین کو؟ هوا گرمه دارم میسوزم

تهیونگ چشم هاش رو گرد کرد و با حالت کیوتی که میشد براش ضعف کرد به رزا نگاه کرد.

+من که با ماشین نیومدم...گفتم شاید یکم قدم بزنیم بهتر باشه

دختر با تعجب به حرفایی که از دهن تهیونگ بیرون میومد گوش داد. بی حرف سرش رو تکون داد و جلوتر راه افتاد.

_واو...اخه...من نمیفهمم چطوری فکر کردی تو گرما قدم زدن بهتره...چیشد که این فکر رو کردی؟

تهیونگ دستپاچه شد و چندباری برای پاک کردن عرق کمی که کف دستهاش بوجود اومده بود، دستهاش رو به شلوارش کشید.

با به یاد اوردن چیزی، سریع پیراهن چهارخونه ای که روی تی شرت سفید رنگش پوشیده بود رو از تنش دراورد و به دست رزا داد.

_ودف کیم تهیونگ؟ دسته گلو دادی بهم همین داره رو دستم سنگینی میکنه...پیراهنتم میخوای من نگه دارم؟

تهیونگ با لبخند مستطیلی مخصوص خودش به ریکشن دختر نگاه میکرد. هرچقدر که روزها میگذشت، بیشتر عاشق اون دختر میشد.

+بپوشش رزا...پوستت میسوزه

دختر نگاهی به پیراهن تهیونگ کرد. فکر بدی نبود، حداقل بهتر از افتاب سوختگیه!

پیراهن پسر رو گرفت و پوشیدتش. دسته گل رو که برای گوشیدن پیراهن دست تهیونگ داده بود رو پس گرفت.

+اینو نگه میدارم

رزا شونه ای بالا انداخت و گذاشت که کوله اش رو شونه پسر بمونه.

گل ها رو برای بوییدنشون بالا اورد که دستش توسط تهیونگ کشیده شد.

+بیا بریم بستنی بخوریم

_نمیخوام...برو با یکی که باهاش راحتی بستنی بخور

+نه من میخوام با کیم رزا بستنی بخورم

و بدون توجه به مخالفت های دختر سمت بستنی فروشی رفت و رزا رو دنبال خودش کشید.

خوب اون دختر رو می‌شناخت و میدونست همه این مخالفت ها دروغی بیش نیستند.

.

.

.

جین وارد خونه شد و بچه ها سمتش هجوم بردند.

خم شد و بعد از بوس کردن و بغل کردن هر سه تاشون سر پا ایستاد و سمت پذیرایی رفت.

_های گایز

جین سلام بلندی کرد و جیمین و سانی که روی کاناپه نشسته بودند بغل کوتاهی کرد و رو مبل تک‌نفره رو به روشون لم داد.

*هی جین...شنگول میزنی؟ چیزی شده؟

_هوم...مه چیزی نشده. فقط امروز همه جی خوب بوده و رو مودم

سانی سر تکون داد و برای ریختن غذای سگ ها از جاش بلند شد و سمت اشپزخونه رفت.

همون لحظه صدای زدن رمز در، داخل خونه پیچید و پشت سرش سر و صدایی که نشون میداد تهیونگ و رزا اومدن.

اول تهیونگ و بعد رزا وارد پذیرایی شدن.

_اییییی...دلم درد میکنه

+من که بهت گفتم زیاد نخور

_خب جلومو میگرفتی

تهیونگ با دهن باز به رزا خیره شد

+یه چیز بگو بتونم از پسش بر بیام

_اهههه...به هرحال دارم میمیرممممم...دیگه هیچوقت منو با ته ته تنها نفرستید بستنی فروشی

داد بلندی کشید که تهیونگ هم، به سانی که داخل اشپزخونه بود، اضافه شد.

با برداشتن چند ظرف که دمنوش های مختلفی داخلش بود، شروع کرد به درست کردن دمنوش.

+وایستا... الان برات یچیز درست میکنم

* ته...تو امروز ماشین نبرده بودی؟

تهیونگ خواست جواب جین رو بده که رزا سمت جین برگشت.


_نه...نیاورده بود و مجبور شدیم پیاده بیایم...هرچند من از اومدنش خبر نداشتم یهویی جلوی باشگاه دیدمش

*تو این گرما پیاده؟ واو افرین بهتون واقعا

رزا خیلی سریع سمت تهیونگ برگشت.

_بیا... این گیجم میدونه تو این گرما ادم یهویی تصمیم نمیگیره که پیاده راه بیاد.

+حالا که برای تو انچنان بدم نشدا

جیمین گفت و اشاره ای به دسته گل گوشه اپن کرد.

_پارک...وظیفشه. مثل تو بی مصرف نیست که

سانی نزدیک تهیونگ شد و همونطور که ظرف غذای سگ ها رو پر میکرد آروم طوری که خودشون بشنون گفت:

* اشتی کردید؟

تهیونگ سر تکون داد و بیشتر توجهش رو به دمنوشی که درحال حاظر شدن بود، داد.

_ فکر کنم آره

سانی سر تکون داد.

*خوبه

چند دقیقه ای سکوت برقرار شد و هرکسی مشغول کاری بود.

جیمین مشغول گوشی، تهیونگ درحال رفتن پیش رزا و دادن دمنوش، سانی درحال گذاشتن ظرق غذا های بچه ها و جین هم به تی وی خیره شده بود.

_از بلا خبر دارید؟

جیمین سمت جین برگشت.

+اره نزدیک ساعت تعطیل شدنش زنگ زدم بهش...چطور

_هیچی...یکم دیر کرده

رزا دمنوش داخل دهنش رو با تعجب قورت داد و کمی روی کاناپه جلو اومد.

+چی؟ دقیقا چی گفتی کیم؟ از کی تاحالا نقش پدر بلا رو گرفتی و من خبر ندارم؟ به تو چه؟ شاید با دوست پسرش رفته بگرده

_من فقط نگرانش شدم

+واو... ما یادمون افتاد تو احساسی به اسم نگرانی داری

*ولی فکر نکنم با اون پسره رفته باشه بیرون...چون بهش گفتم مستقیم میای خونه گفت اره

رزا که کمی گاردش رو پایین اورده بود، مقدار دیگه ای از اون دمنوش که دلش رو گرم کرده، خورد.

_جدیدا یه راه ارتباطی بوجود اومده نمیدونم خبر دارید یا نه به اسم گوشی

...

نیم ساعتی از اخرین حرف رزا میگذشت، تا الان هزار بار با بلا تماس گرفته بودن اما گوشیش خاموش بود.

رزا میدونست که دختر سر یه پسر بی ارزش بلایی سر خودش نمیاره؛ اما استرس بود دیگه، مثل خوره به جونش افتاده بود.

جین از جاش بلند شد.

_من میرم دنبالش میگردم

+احمق مگه تو روستا زندگی میکنیم که سر و تهش یه وجب باشه؟

جیمین به جین گفت.

جین اخمی کرد و به جیمین نگاه کرد.

_تو نظر دیگه ای داری؟ چیکار کنیم الان خب؟ دست رو دست بزاریم

سانی بغض کرده گوشه ای نشسته و بی حرف مشغول نوازش لوکی بود. میدونست اگه حرفی بزنه بغضش میترکه و شبیه یک بچه نشون داده میشه. اما چیکار میکرد؟ وابستگی بیش از حدش به دخترا و حتی پسر ها اینجوریش کرده بود و این اصلا دست خودش نبود.

با صدای باز شدن در، جین با شتاب سمت ورودی تقریبا پرواز کرد و وقتی با بلا رو به رو‌ شد بدون تلف کردن وقت و بدون زدن حرفی، دختر رو به اغوش کشید و به خودش فشار داد.

+هی...جین؟چیزی شده؟

جین حرفی نزد و فقط دختر رو به خودش بیشتر فشار داد.

+یکیتون حرف میزنه ببينم چی شده؟

رزا سری تکون داد و روی کاناپه نشست.

_گوشیتو جداب نمیدادی...دیر کردی... ماهم نگران شدیم...حالا جین خیلی تو، ذهنش بزرگش کرده و بیشتر نگران شده.

دم عمیقی گرفت و چشمهاش رو، برای چند ثانیه بست. خود‌ هم خیلی ترسیده بود اما به روی خود‌ش نیاورده بود.

+اوو...ببخشید شارژ گوشیم تموم شده بود و امروز یکمی کارهامون زیاد شد

*گفتم که چیزیش نشده

تهیونگ گفت ، بونی رو بغل کرد و سمت کاناپه قدم بردا‌شت.

بلا به جین که با خجالتی که سعی تو پنهون کردن‌ش داشت نگاه کرد.

با کمی فشار جین رو وادار به حرکت کرد.

_برو ببینم...از کی تاحالا انقدر دل نازک شدی؟ یا شایدم بودی برای ما رو نمیکردی!

با خنده گفت و به جین که بهش چشم غره میرفت خیره شد و خنده اش شدت گرفت.

کنار سانی که بی حرف تو خودش جمع شده بود رفت.

_از ما خبر نمیگیری خانم

+دیگه اینکارو نکن

_میتونی به گوشیم بگی که شارژش تموم نشه

هر دو خندیدن. دختر کمی به اطرافش نگاه کرد.

_جیمین کو؟

با صدایی که اشپزخونه اومد، سمتش برگشت که با اشپزخونه شلوغی که کمی تمیز شده بود مواجه شد.

_اینجا چخبره؟

با صدای بهت زده و بلندی گفت که جیمین سرش رو از کابینت بیرون اورد.

+کار تهیونگه...خیر سرش خواست یه دمنوش درست کنه

به تهیونگ نگاه کرد که پسر لبخند مستطیلی تحویل بلا داد.

+ببخشید

_دفعه اخرت...

+باشه...دفعه اخرم بود

همون لحظه بشقابی که حاوی چند نوع غذا بود جلوش گذاشته شد.

به جین که بدون حرف رو به روش مینشست خیره شد.

+فکر کنم غذا نخوردی

لبخندی روی صورت دختر شکل گرفت.

_ممنون

و شروع به غذا خوردن کرد.

با دهنی پر شروع به حرف زدن کرد.

_نمیدونستم اینجوری ازم استقبال میکنید...لازم شد اینجوری چند وقت یکبار بترسونمتون

صدای داد 5 نفر داخل خونه پیچید که لبخند شیطانی رو لبهاش اومد.

_خبببب...باشه اخرین بارم بود

بعد ا ز تعریف روز تکراریشون، از هم خداحافظی کردند و بعد از برداشتن لونا و لوکی سمت واحد خودشون حرکت کردند. امیدوار بودن فردا روز خوبی براشون باشه!

Report Page