FRIENDS

FRIENDS

lobely

بعد از ظهر بود و هوا تو گرم ترین حالت ممکن بود! از آشپزخونه بیرون اومد و جلوی تی‌وی روی کاناپه لم داد. امروز صبح از شرکت بهش خبر دادن که مشکلی پیش اومده و برقا قطع شده! این بهترین تایم برای استراحت کردنش بود.

سانی هنوز مغازه بود و رزا داشت برای قرارش آماده میشد. 

بونی روی پاهاش پرید و خودش رو بهش فشار داد.امروز وقتی رسید خونه فهمید جین آورده بودتش پیش دوستاش. بلا با لبخند شروع به ماساژ دادنش کرد و پاپی از خدا خواسته جاش رو روی رون های دختر ثابت تر کرد.

امروز میتونست با خیال راحت بشینه و هیچکاری نکنه، جیمین بهش گفته بود برای ناهار از رستوران غذا میاره.

صدای وارد شدن رمز در، خبر از اومدن سانی میداد. دختر وارد خونه شد و خودش رو کنار بلا رسوند.

_وای...خسته شدم. امروز خیلی مغازه شلوغ بود.گشنمه، غذا چی داریم؟ 

جمله آخرش رو با صدای بلند و کشداری گفت. 

_انقد غر نزن. من هیچی درست نکردم

_وات؟ 

هموم لحظه صدای رزا اومد. 

_خوب شدم؟ 

سانی و بلا سمت صدا برگشتن. رزا درحالی که جلوشون ژست های مختلف میگرفت گفته بود. 

_اره، مثل همیشه

سانی گفت و سرش رو روی دسته کاناپه گذاشت. 

_من همیشه عالیم 

رزا گفت و روی مبل تکنفره نشست. 

_ناهار چی دارید؟ نبینم تو نبود من غذاهای خوشمزه بخوریدا

_جیمین قراره برای ناهار از رستوران غذا بیاره و پیش هم بخوریم

_عااا... البته بدون من که بهتون خوش نمیگذره

رزا گفت و پشت سرش صدای خنده های دخترا به گوشهاش رسید. 

_دیرت میشه ها

_مهم نیست، از خداشم باشه دارم باهاش میرم سر قرار. میتونه برام یکم صبر کنه... 

بلا سر تکون داد و شونه هاش رو بالا انداخت. طرف سانی برگشت

_توعم برو لباساتو عوض کن.

سانی چشماشو رو هم گذاشت و با ناله اعتراض کرد

_میرم دیگه

بلا از جاش بلند شد و بونی روی زمین پرید. سمت سانی رفت و بزور بلندش کرد.

_پاشو پاشو که تو خیلی طول میدی برای حاضر شدن

سانی بیحرف کشون کشون سمت اتاقش رفت تا دوش بگیره و لباسهاش رو عوض کنه

_هوففف...سخته خیلی سخته 2تا بچه تخس داشته باشی

همون لحظه نگاهش به 3تا پاپی شیطونس افتاد که باهم بازی میکردن. لبخندی رو لبهاش اومد

_و 3تا بچه ی شیطون دیگه

_شما تا کی خونه پسرایید؟ 

_هوم...نمیدونم.میمونیم تا تو بیای. شامم یه چیز درست میکنم بخوریم

_باشه پس، من رفتم

با صدای بلندی گفت و از خونه بیرون رفت. 

بلا سمت آشپزخونه رفت تا برای پاپیا غذا بریزه.

___________________

وارد کافه شد و با دیدن پسر مو مشکی لبخندی رو لبش اورد. پسر پشت بهش نشسته بود برای همین باید روبه روش وایمیستاد تا متوجهش میشد. بهش نزدیک شد که پسر سمتش برگشت

_های لویی

پسر تو جاش بلند شد و سمت رزا رفت که بغلش کنه ولی رزی دستشو جلو اورد. لویی با لبخند دندون نمایی با رزا دست داد. صندلی رو براش بیرون کشید تا رزا بشینه و بعد خودش هم روبه روی دختر نشست.

_چی میخوری خانم مربی؟

و منویی که چند دقیقه قبل اومدن دختر براش اورده بودن رو دست دختر داد. رزا از لقبی که بهش داده شد بود خوشش اومد.غذاش رو انتحاب کرد و به گارسون سفارشاتشون رو گفتن.

_راستشو بخواید اصلا فکرش رو هم نمیکردم درخواست ناهارمو قبول کنی

+چطور؟

_خب از بچه ها که درموردتون پرسیدم گفتن با هیچ کدوم از کاراموزهاتون سر قرار نرفتید و این برای من باعث افتخاره درخواستمو رد نکردید.

دست رزا رو تو دستش گرفت و بوسید

+پس باید بدونی ادم خیلی سخت گیریم

دختر دستش رو سرجای قبلیش گذاشت. 

_اره، صدرصد تا الان فهمیدم

______________

با جیمین بشقاب هارو روی میز گذاشت. همه جمع شده بودن فقط تهیونگ هنوز نرسیده بود.

_ته کجاست؟ 10 مین پیش گفت سر کوچم. راه طولانی شده؟یکی زنگ بزنه بهش ببینه کجاست

جین حموم بود و بلا و جیمین درحال چیدن میز بودن. سانی بزور چشمهاش رو باز کرد و گوشیش رو برداشت.شماره تهیونگ رو گرفت،بعد چندتا بوق صدای پسر گوشش پیچید.

_تهیونگ...کجایی؟

_اومدم اومدم، پشت درم

و بدون حرف دیگه ای قطع کرد. سانی گوشی رو کنارش انداخت

_کجا بود؟ 

همون لحظه در باز شد و تهیونگ وارد شد. 

_پسر...کجا بودی؟ 

بلا با عصبانیت گفته بود

_یکی از بچه های مهد خورده بود زمین. فقط به من چسبیده بود گریه میکرد، بزور ولم کرد! 

خودش رو روی مبل بغلی سانی انداخت و چشماشو بست. 

همون لحظه جین از اتاق بیرون اومد.

_سلام تهیونگ

و دستشو برای سلام کردن تو دست بالا اورده پسر گذاشت و سمت دیگ ای نشست.

_بیاید بشینید

جیمین گفت و پشت یکی از صندلیا نشست. همه دور هم جمع شدن

_رزی سر قراره؟ 

جین پرسید و تیکه ای از استیک رو تو دهنش گذاشت.تهیونگ نگاهی به جین کرد و بعد دوباره سرش رو پایین انداخت.

_اره رفت. گفت شب میاد اینجا

_نه تروخدا. شب هم میرفت خونه ی طرف

همه نگاه متعجبشون رو به تهیونگ دادن. سانی که اوضاع رو داغون دید، غذاش رو قورت داد و شروع به حرف زدن کرد.

_امروز کلی سرم شلوغ بود. اگه بخواد اینجوری باشه باید دنبال یکی بگردم بهم کمک کنه!


_اینو وقتی اومدی خونه گفتی

جین به سانی گفته بود. سانی اخمی کرد. 

_داشتم برای تهیونگ تعریف میکردم

جین سر تکون داد و بقیه غذا رو تو سکوت خوردن.

...

هوا رو به تاریکی میرفت. سانی روی کاناپه خواب بود.جیمین و بلا باهم حرف میزدن و جین هم همراهی شون میکرد و بعضی وقتا با گوشیش مشغول بود. و تهیونگ... غذاشو نصفه خورده بود و الانم تو اتاقش بود. تمام فکر و ذهنش پیش رزا بود. به حرف های سانی ام فکر میکرد...

باید زودتر یه کاری انجام میداد وگرنه برای خودش بد میشد.

با شنیدن صدای رمز در سریع از اتاق بیرون زد و رزا رو درحال عوض کردن کفشش با روفرشی دید.

_گایز

با صدای بلندی گفت و همه رو متوجه خودش کرد.

سانی از خواب پرید و با گیجی به اطرافش نگاه میکرد.

_خواب بود

_هیس...

رزا به جیمین گفت و دوباره حرفش رو ادامه داد

_یه اتفاق مهم افتاده

تهیونگ که استرس گرفته بود شروع به کندن پوست لبش شد. فقط امیدوار بود اون چیزی که تو ذهنشه رو نشنوه

_واییی...خوب بود؟ اخلاقش چجوری بود؟ چیکارا کردی، چی خوردین؟ چه اتفاقی؟

_وایستا وایستا الان همرو توضیح میدم

همرو سمت کاناپه کشید و خودش هم نشست.

_اول رفتیم یه کافه بعد تموم شدن غذامون با ماشین دور زدیم، یکمم باهم راه رفتیم و خلاصه کلی خوش گذشت. پسره انقد جنتلمن بود. قیافشم که اصلا نگم. خیلی خوب رفتار میکرد و بازم ازم خواست که همو ببینیم.

تهیونگ تو کاناپه فرو رفته بود و حرفی نمیزد. اینکه رزا اینجوری ازش تعریف میکرد احساس ضعیف بودن میکرد.

_خب تو چی گفتی؟

جین پرسید

_گفتم باشه 

سانی نگاه زیر چشمی به تهیونگ کرد. باید خیلی جدی در این مورد باهاش حرف میزد تا یه کاری کنه. 

_اینکه شاگردمه و هر روزم تو باشگاه میبینمش خیلی خوبه

_خوب تو ماهم هر روز میبینی 

_ها؟!

تهیونگ گفته بود، باز گند زده بود و با یک کلمه ای که رزا گفته بود به عمق گند زدن رسید. نگاهشو به سانی داد، شاید میتونست کمکش کنه. سانی سعی کرد جمعش کنه و شروع کرد به حرف زدن

_تهیونگ منظورش این بود، این بود که...ماهم هر روز همو میبینیم و تو میری پیش دوستای باشگاهیت اینجوری با ذوق تعریف میکنی و اینا

_عااا...خب دیگه میدونن همش باهمیم ولی اره شاید بعضی اوغات

رزا بی توجه به حرف چند دقیقه پیش تهیونگ گفت. 

چند ثانیه جمعشون تو سکوت رفت ولی با صدای جیمین سکوت شکسته شد. 

_بچه ها خیلی وقته یه کار متفاوت نکردیم. تعطیلات یجورایی نزدیکه و بیاید فکر کنیم چیکار میتونیم انجام بدیم

سانی از اینکه جیمین حرف دیشبش رو یادش مونده لبخندی زد و تایید کرد. 

_میتونیم بریم کوهنوردی

_وای نه...حرفشم نزن

رزا به جین گفت و صدای تکخنده ی جین بلند شد. 

_میتونیم بریم جنگل

_نه کلی حشره هست، سانی رو چجوری میخواید کنترل کنید؟ 

بلا گفت

_باز خوبه مخالفید 

سانی گفت و نفسشو بیرون داد

_ساحل چطوره؟ 

رزا گفت که صدای بچه ها بالا رفت. هر کدومشوندبه نحوی موافقتشون رو نشون میدادن

_حالا زیاد مونده تا تعطیلات. میتونیم بعدا دقیق برای بقیه چیزاش تصمیم بگیریم. 

بلا گفت و بلند شد تا غذا درست کنه

_میام کمکت کنم

_نه...لطفا با خیال راحت بشین سرجات

‌_نه...امروز روز استراحتته، اینسریو بسپارش به ما

جین به بلا گفت و دستاشو رو شونه هاش گذاشت

_فقط همه جا رو به گند نکشید لطفا

گفت و به دخترا ملحق شد. هردو تو گوشیاشون چرخ میزدن. سانی به کامنتاش درمورد گلفروشیش جواب میداد. رزا هم به کامنتاش درمورد بدن فوقالعاده رو فرمش جواب میداد. لبخندی زد و خودش رو بینشون جا کرد.

_فردا چیکار میکنید

_هوم....روتین همیشگی

رزا گفت

_من شاید یه سر برم اکادمی، استادم بعد چندسال اومده اینجا و گفته تمام شاگرداشو میخواد ببینه.بعدشم باید لونا رو ببرم دکتر،سرما خورده فکر کنم.

_اونم شبیه خودته.

رزا گفت و ادامشو باد کرد

خیلی یهویی انگار که چیزی یادش اومده باشه خودش رو نزدیک دخترا کرد 

_بیچز

با صدای ارومش توجه دختراهم به سمتش جلب شد

_برم به خوراکیای ته دستبرد بزنم؟ 

سانی زد زیر خنده که رزا نیشگونی از رونش گرفت. سانی صدای خندشو پایین اورد و خودشو کمی اونور تر کشید

_درد داشت

_حقته

بلا با لبخندی که از بحث بامزه اون دوتا رو لباش اومده بود شروع کرد با حرف زدن

_رزا...قرار بود بری به کشوی تهیونگ دستبرد بزنی

با حرفش انگار که رزا دوبذره یادش اومده باشه با چشمای درشت شده سمت بلا برگشت

_اره اره

نیم خیز شد که از جاش بلند شد. همون لحظه دست رو شونش گذاشته شد. بالای سرش رو نگاه کرد که تهیونگ رو دید. با حالت تخس و اون اخم بامزه ی رو پیشونیش و لبهای کمی حالت گرفتش خوراکی هایی که تو یه دستش داشت رو روی پاهای دختر گذاشت. 

_اینا، برای توعن

سانی لبخندی از این کار تهیونگ زد. خوب میدونست با این قرار امروز رزا به غرورش برخورده و البته حسودی کردنشم رو در نظر گرفت. الان با کارهای ریز و درشتش میخواد توجه رزا رو به خودش جلب کنه. 

_واو...ته ته

رزا با بهت صداش کرد

_نکنه جدیدا میتونی ذهنارو بخونی؟


با همون لحن متعجبش گفت و با نگاه بهت زده ای منتظر جواب سوالش بود. 

_چی؟ برای چی باید یه همچین کاری بلد باشم؟ 

_اوکی اوکی...تنکیوووو

و دستاش رو بالا برد و لپهای تهیونگ رو کشید که باعث پایین اومدن پسر بود بود.

_اخ...باشه خواهش میکنم

رزا لپهای پسر رو بهم فشار داد و بعد دست از سر تهیونگ برداشت.

_وای...لپام سرجاشن؟

دستی به لپهاش کشید و صدای خنده همه رو دراورد. 

_بیا اینجا پسر انقد بیکار نچرخ. اینجا کلی کار داریم. 

جین بلند طوری که تهیونگ بشنوه گفت و تهیونگ سریع به سمت اشپزخونه رفت 

......

همه دور میز نشسته بودن و جین داشت آخرین بشقاب رو از آشپزخونه میاورد. 

همه مشغول صحبت کردن بودن و البته منتظر جین! جین بشقاب رو لبه ی میز جا داد و خودشم پشت میز و روبه روی بلا نشست. همین که خودش رو کمی جلو کشید دستش به همون بشقاب خورد. بشقاب روی زمین افتاد و با صدای گوشخراشی به صد تیکه تبدیل شد. 

پشت سرش جیغ کوتاه سانی اومد

_یوو...پسر اروم باش. هیچ عجله ای نداریما

جیمین با چشمای درشت شده اش گفت. 

_او ما گاششش...ترسیدم.

بلا نفس عمیقی کشید و چشمای بسته شده اش رو باز کرد و با غیض شروع به حرف زدن کرد. 

_من میدونستم. مگه میشه جین یه کاریو تا تهش درست انجام بده؟ اونم چه کاری، آشپزیو. تا اینجا هیچ خرابکاری نکردی چیمیشد اینم نمینداختی؟ یکم حواستو جمع کن تو اخرش منو سکته میدی. اخه... 

_هیشششش...باشه باشه ببخشید. حواسمو سری بعد جمع میکنم. 

جین انگشت اشاره اش رو روی لبهای بلا فشار میداد تا ساکت بشه. بعد اینکه بلا چیزی نگفت اروم دستشو برداشت

_امیدوارم. اصن تو دیگه خودتو بکشیم من نمیزارم کاری کنی مطمعن باش اینو

_باشه هرچی تو بگی فقط حرص نخور. 

جین گفت و به صندلیش تکیه داد

_یعنی الان نمیخوای پاشی این گندتو جمع کنی؟

بلا به جین گفت که جین کمی جلو اومد و با خنده شروع به حرف زدن کرد.

_وای...خودت گفتی کاری نکنم. اگه دوست داری...

_نه نه نمیخواد بشین تو...راحت باش کیم

‌_من جمع میکنمشون شماها بشینید

جیمین گفت و از پشت میز بلند شد

این شب هم با شوخی ها و خنده هاشون گذشت. دخترا پاپیاشونو برداشتن و بعد خداحافظی به سمت واحد خودشون راه افتادن.

Report Page