Freedom

Freedom

Nia , @rainbow_bts

آهسته دست های خالی از هر گونه انگشتر یاقوت رو روی میز چوبی قهوه‌ای رنگش گذاشت

از این که نمی‌توانست پا به طبیعت محشر زمین بگذارد..غمگین بود.

طبیعتی که صدای گنجشک های رنگینش از آن بالا قادر به شنیدنش بود..اما نه چندان واضح...صدای آبشار و چشمه درخشان و قشنگی که از بالا فقط تصویرش بر چشم دختر نمایان بود اما صدایی نداشت!

ناگزیر از این همه مشکل دوباره پا به طرف پنجره قهوه‌ای رنگش گذاشت تا دوباره طبیعت بالای قصر را از لا به لای ابر های سفید تماشا کند...چقدر فضای دلنشینی رو از بالا مهمان قلب دخترک میکرد.

اما دخترک چه گناهی کرده بود که به جرم پری بودنش نمیتوانست به آن مکان زیبا برود..فقط از پشت پنجره نگاهش را بخشیده بود!

فرشته‌ای که غمگین باشد...فرشته نیست.!

فرشته‌ای که نتواند چیزی را که دوست دارد از نزدیک لمس کند..و همه چیز برایش محدود شده...چه گناهی مرتکب شده که جرمش اینگونس؟!

+باید با کسی صحبت کنم...

اما کسی نبود که حرف دلش را با لطیفی گوش بدهد و راهنمایش کند...

+پس باید همیشه زندگیم را به این پنجره و یک لیوان آب اختصاص...

چه..شد؟

دخترک متوجه چیزی داخل طبیعتی شد که آنطرف تر شخصی با عجله به طرف دره خوفناک می‌رفت...

دخترک رنگ به صورتش باقی نماند...باید کاری میکرد..شاید آن شخص اطلاعی از آن دره نداشت...جون آدمیزاد برایش از محدودیتش مهم تر بود...

از پنجره دور شد و خود را از قصر بیرون اورد...و به سمت زمین پر گشود...

و روی چمن های گرم و آرامش بخش فرود آمد...

چه لطیف...به کلی فراموش کرد که برای چه اینجاست!

درخت ها و گل های ارکیده و چمن های زیر پایش دخترک را وادار به لذت داده بود...!

رودخانه ابی رنگی را دید که ماهی های قرمز در حال شنا کردن و بازی کردن بودند...چرا...چرا پدرش اجازه ورود به این مکان زیبا را نمی‌داد..حتی ادم ها هم کاری به فرشته ها نداشتند...جایی کنار رودخانه پیدا کرد و به حرف های پدرش فکر کرد...(اگر به پایین این قصر بروی دیگر من را نمیبینی...تو نمی‌توانی عاشق زمینی ها و هر کس دیگری جز هم نوع خودت شوی!)

اخر..چرا؟

روی زمین دراز کشید دستش را روی خاک نمناک اطرافش کشید...که متوجه گودی عجیبی روی آن شد...خم شد و متوجه رد پای عمیقی روی خاک شد...طولانی بود..رد پاها زیاد بودند...بلند شد و آهسته به طرف رد پا رفت...

که با رسیدن ب درخت تنومندی راه رفتن او و رد پا به پایان رسید..اما صدای نفس نفس کسی به گوش دختر رسید...دختر تازه به یاد اورد که برای چه به اینجا امده و پشت درخت را سریع از نگاه گذراند و پسر خوش چهر‌ه‌ای را دید...خونریزی شدیدی داشت..باید کمکش میکرد!

برای اینکه آن پسر از شخصیت واقعی خودش با خبر نشود..سریع تغییر وضعیت داد و همانند انسان شد با ارامش پیش پسر رفت...

پسر که حالش افتضاح بود...با دیدن دختر سریع به صدا در امد و گفت:

-آه..بب..خشید..خانم...اگه..میشه..به..من...کمک..کنید.

دختر با صدای به هم ریخته پسر سری تکون داد و در عرض پانزده دقیقه زخمش را پانسمان کرد...

پسر که تا ان موقع در حیرت بود...کمی نزدیک شد و گفت:

-ببخشید..شما از کجا میدونستید که من زخمی ام؟

دخترک که هول شده بود و دنبال یک بهانه میگشت سریع گفت:

+عام...من داشتم قدم میزدم که رد پای شما رو دیدم دنبال کردم!

-اما وسایل باندپیچی رو از کجا آورده بودین؟!

ذهن دختر به بن بست خورده بود..نمیدانست چه چیزی سر هم بکنه و بگه برای همین واقعیت رو به پسر روبرویش توضیح داد و حتی خودش رو به شکل اولیه تبدیل کرد!

پسر که محو زیبایی دختر روبرویش شده بود با تامل پرسید؛

-عا..من جینم..سوک جین...و اسم شما چیه؟

+من میرا هستم.

میرا...حس عجیبی داشت..انگار که حس عجیبی داشت مثل عشق...اما لحظه ای به جین نگاهی انداخت و داخل دلش لعنتی فرستاد به اینکه کاش انسان بود و حق عاشق شدن را داشت...به فکر کردن ادامه میداد که جین ریشه افکارش رو به هم گره زد:

-میرا...میخوام رازی رو باهات در میون بزارم..من..شاه این طبیعت بزرگ هستم و چون انسان های زیادی اینجا میان و به دنبال من هستن..باید از خودم محافظت کنم و همیشه به شکل آدم میشم تا مشکلی برام پیش نیاد...من این راز رو بهت گفتم چون دیدم تو هم همانند من فرشته این مکانی و میدونم که هر روز از پشت پنجره‌ات تماشا میکنی!

+من خیلی متاسفم که باعث مزاحمتتون شدم میتونم همین الان برگردم...

میرا به شدت ترسیده بود و نمی‌توانست به قدری بایستد تا شاید آرام باشد..

-اما میتونی اینجا تا هر وقت زنده ای بمونی...من کنارت میمونم!

میرا که هم به قدری متعجب و قدری خوشحال بود تشکر کرد و گفت:

+دلیل کارتون رو نمیدونم اما من واقعا خیلی به اینجا علاقه دارم و ازتون واقعا ممنونم..

جین که از خوشحال میرا هم خوشحال بود اون رو در اغوش کشید و زیر لب زمزمه کرد؛

-خوشحالم که راضی هستی!


~The End

Report Page