Free
Sun,کتاب و ورقههای پاره شده و آسیب دیده، هرکدوم در سمتی از اتاق افتاده بودند.
میز چپ شده بود، تکههای شکسته ظرفها روی زمین ریخته بود.
چان، عامل تمام این بههمریختگی،پشت به مینهو ایستاده و تند تند نفس میکشید.
پسر کوچیکتر گوشه اتاق پناه گرفته و از ترس میلرزید.
چشمهاش رو بست تا همسرش رو نبینه، فقط امیدوار بود هرچه زودتر دعوا تمام بشه.
-گفته بودم بدون اجازه من جایی نرو!، نگفته بودم؟؟؟
چان نعره کشید و با چشمهای خونین به پسر کوچیکتر از خودش خیرهشد.
مینهو جرعت نداشت به چان نگاه کنه، سرش رو بین دستهاش گرفته بود و گریه میکرد.
فقط برای چند لحظه بیرون رفته بود تا از دست فروش وسیله بخره.
چه گناهی کرد که مستحق چنین رفتاری بود؟
چان رسما زندانیش کرده بود. نمیتونست جایی بره، کاری بکنه و حتی دوستهاش رو ببینه.
اولش فکر میکرد همه این کارها از سر علاقه بیش از حد چان به اونه، ولی اشتباه میکرد!.
چان مریض بود، از لحاظ روحی بیمار بود.
فکر میکرد قراره بقیه ترکش کنن.
وقتی وارد خانه میشد و مینهو رو نمیدید، میزد به سرش و دیوونه میشد.
مینهو خسته شده بود، حتی نمیتونست فرار کنه.
اگر چان پیداش میکرد، مرگش حتمی بود.
چان داشت سر و صدا میکرد و همهچیز رو بههم میریخت.
دادش گوش آسمون رو کر کرده بود.
مطمئنا تا الان همسایهها صداش رو شنیده بودن، ولی از ترس کتک خوردن مداخله نمیکردن.
صدای قدمهای محکم چان که به سمتش میاومد لرزه به جانش میانداخت.
تا به حال انقدر پسر بزرگتر رو عصبانی ندیده بود.
بلند بلند گریه میکرد.
چان، یقه لباس مینهو رو گرفت و بلندش کرد.
سرخی چشمهاش خبر از به جنون رسیدنش میداد.
-اونی که باید گریه کنه منم نه تو!
مشتهاش را روی صورت پسر کوچکتر فرود میآورد. پشت سر هم ضربه میزد، حتی امان نفس کشیدن هم نمیداد.
مینهو جیغ میزد، کمک میخواست، پشت سر هم از چان معذرت خواهی میکرد ولی فایدهای نداشت.
انقدر این جدال نابرابر ادامه داشت تا سرانجام، خط نفس های پسر کوچکتر بریده شد و پیکرش روی زمین افتاد.
هرچند این آخر کار پسر کوچیکتر نبود؛ تا سالیان سال بعد روح ناآرامش، آزادانه در کوچه پس کوچههای شهر میچرخید و به اینور و آنور سرک میکشید.