Forever

Forever

Mahya


چند وقتی بود که جونگوک بهش محل نمیزاشت، هر وقت که میخواست باهاش صحبت کنه اون کنارش میزد و میگفت که کار داره و برخلاف همیشه که وقتی خودش رو براش لوس میکرد اون لپشو میکشید و لباش رو میبوسید، بی محلی میکرد و میرفت.


داشت کم کم به این نتیجه میرسید که جونگوک دیگه دوستش نداره، ولی برای چی؟ یعنی ازش خسته شده بود؟ نکنه وقتی خودش رو لوس میکرده جونگوک خوشش نمیومده و الان خسته شده بود؟

نکنه جونگوک یکی دیگه رو برای خودش پیدا کرده بود؟ نکنه تهیونگ خیلی زشت بود؟ 


افکار احمقانش رو از ذهنش بیرون انداخت و شروع به جویدن انگشت شستش کرد.

جونگوک هنوزم عاشقش بود، فقط این چند وقت سرش شلوغ شده بود همین.


صدای جیغ برادرای دوقلوش جونهو و جینهو که بازی میکردند و بلند بلند میخندیدن بعد از داد بلندی که سرشون زده بود تا صداشون رو پایین بیارن، دیگه شنیده نمیشد و همین بیشتر نگرانش میکرد.


وقتی صدایی از اون دوتا شیطون در نمیومد، یعنی داشتن یک جایی آروم آتیش میسوزوندن.

تصمیم گرفت بره و دنبالشون بگرده تا دوباره مجبور نباشه خراب کاری هاشون رو درست کنه، از اتاق بیرون رفت و به دنبال بچه ها به سمت هال قدم برداشت.


فکر میکرد باید پشت پرده یا همچین جاهایی قایم شده باشن تا وقتی که تهیونگ دنبالشون میگرده بترسوننش ولی خبری از بچه ها نبود.


تمام هال و اتاق هارو به دنبالشون گشته بود ولی پیداشون نمیکرد، کم کم داشت نگران میشد، کجا رفته بودن چرا حواسش ازشون پرت شد؟

انقدر به فکر درگیری های خودش بود که کاملا اون دوتا رو فراموش کرده بود.


با حس بوی سوختگی، از اتاقی که به دنبال دوقلو اونجا رفته بود بیرون و اومد و با سرعت به سمت آشپزخونه رفت.

اون دوتا تمام مدت تو آشپزخونه بودن؟


با سرعت داخل آشپزخونه شد و با پرده آتیش گرفته که هر لحظه شعله هاش بیشتر زبانه میکشیدن و دودش کل آشپزخونه رو گرفته بود، با ترس به جینهو که روی زمین بیهوش افتاده بود نگاه کرد و به سمتش دوید.


اون پسر آسم داشت، نمیتونست تو همچین شرایطی نفس بکشه باید سریع از اینجا بیرون میبردش.

وقت برای گشتن به دنبال جونهو نداشت برای همین با سرعت تمام جینهو رو از خونه بیرون آورد و روی برف های سرد زمستون که تمام اون اطراف رو در بر گرفته بود خوابوندش و شروع به دادن نفس مصنوعی به برادرش کرد.


بعد از چند بار وقتی که مطمئن شد که دوباره نفس میکشه، بی میل رهاش کرد تا اونیکی برادرش رو از خونه ای که در آتیش میسوخت نجات بده.


دستش رو جلوی دهنش گرفت و تا بتونه راحت تر نفس بکشه و جونهو رو پیدا کنه و دوباره پیش جینهو برگرده تا برادر کوچولوش یخ نزده.


با داخل شدنش به خونه با آتیش که تقریبا بخش بزرگی رو از خونه در برگرفته بود مواجه شد.

حالا چطوری میخواست برادرش رو پیدا کنه، اول از همه داخل آشپزخونه شد.


جونهو و جینهو همیشه باهم بودن پس جونهو هم باید همون دور و ورا میبود.


زیر کابینت در حالی که خودش رو جمع کرده بود و بیهوش شده بود، پیداش کرد سریع دستش رو زیر کابینت برد تا بغلش کنه ولی با برخورد دستش با بدنه آهنی و داغ شده کابینت دادی کشید و دستش رو گرفت.


تعلل نکرد و دوباره اما اینبار با احتیاط دستش رو زیر کابینت برد و برادر از جون عزیزترش رو بغل گرفت و با دو سمت در خونه رفت، اگر آتیش به گاز میرسید، خونه منفجر میشد و اونا میمردن، میمردن، نمیخواست بمیره، نه به این زودی اون هنوز جوون بود.


سریعتر دوید تا به در خونه برسه و از اون جهنم خارج بشه اما با برخورد چوب تزئینی سقف روی کمرش با شدت به زمین افتاد و جونهو از دستش پرت شد.


درد وحشتناکی رو حس میکرد و احساس میکرد حتی نمیتونه نفس بکشه.


ناله ای از درد کرد و بی اختیار شروع به گریه کرد.

خیلی درد داشت.

با سختی با دستش پای جونهو رو محکم فشار داد و تکون داد تا اون پسر به هوش بیاد و بعد، با صدای بلندی جیغ زد تا جونهو از اونجا بیرون بره تا حداقل اون زنده بمونه.


جونهو با درد توی سینش به هوش اومد و با جیغ تهیونگ از خونه بیرون دوید تا کمک بیاره.


جونگوک با خوشحالی به جعبه داخل دستش نگاه میکرد، بالاخره تونسته بود با دوبرابر کردن کارهاش به موقع اون هدیه رو برای تهیونگش بخره و خوشحالش کنه.


با دیدن نور کم سویی که از طرف خونه خانواده تهیونگ میومد، با اخم قدم هاش رو تند تر کرد و با دیدن خونه که در آتیش میسوخت، با ترس با تمام سرعتش دوید تا به اونجا رسید و با دیدن جسم یخ زده جینهو روی زمین و جونهو که کنارش نشسته بود اشک میریخت، شوکه شده به سمتشون رفت و خودش رو روی زمین انداخت و نبض جینهو رو گرفت.


میزد، ولی خیلی کم پالتوش رو دراورد و بدن جینهو رو باهاش گرم کرد و به دنبال تهیونگ اون دور و اطراف رو گشت.

نبود سمت جونهو برگشت و داد زد:


_تهیونگ، تهیونگ کجاست؟ تهیونگ کجاستت؟؟


با اشاره جونهو به خونه، خون تو رگهاش یخ بست.

با ترس به دستش روی زمین تکیه زد و بلند شد و با گریه به سمت خونه رفت و تهیونگش رو دید، جس م بی جونش زیر آوار مونده بود.

گریش شدت گرفت و بی توجه به آتیش که خونه رو بی رحمانه در خودش میبلعید، با قدم های نا آروم سمت بدن بی جون زندگیش رفت.

بی توجه به داغی چوب ها اونهارو با دست کنار زد و سوختگی کف دستش رو نادیده گرفت.


به سختی و با سوزوندن تمام دستهاش تونست تهیونگ رو از زیر اون چوب بزرگ دربیاره و کشون کشون به بیرون از خونه کشیدش و روی برف ها گذاشتش.


با ترس دستهای سوخته شدش رو روی شاهرگ تهیونگ گذاشت و با تمام وجودش به خدا التماس کرد که زنده باشه.

زنده باشه تا بتونه دوباره در آغوشش بگیره، بتونه دوباره ببوستش و بهش بگه چقدر دوستش داره و میخواد که تمام زندگیش رو با اون بگذرونه ولی..

نمیزد، نبضش نمیزد و جونگوک خودش رو گول زد که بخاطر اینکه عصب دستهاش سوخته نمیتونه حسش کنه.


مطمئن بود که تهیونگش زندس، امکان نداشت به این زودی ترکش کنه.


با دستش صورتش رو قاب گرفت و لبهاش رو بوسید و اشکهاش قطره قطره روی صورت عشقش ریختن.


دوباره بوسیدش، چندین بار بوسید تا باور کنه این لبهایی که سوخته بودند هنوز میتونن جواب بوسه هاش رو بدن ولی خبری از هیچ حرکتی نبود.


جونگوک تهیونگ رو بغل گرفت و سرش رو توی گردن سوخته شدش فرو برد و داد کشید، انقدر بلند داد کشید که گلوش سوخت.

انقدر داد کشید که احساس میکرد دیگه نمیتونه هیچوقت حرف بزنه.

اشکهاش بند اومده بودند، هنوز بغض داشت، ولی انگار اشکهاش خشک شده بودند.


دوباره لبهای تهیونگش رو بوسید و جعبه هدیش رو از جیب شلوارش در آورد.

درش رو باز کرد و حلقه نقره رو از توش در آورد و دستهای سیاه شده عشقش رو گرفت و حلقه رو داخل انگشت حلقش انداخت.


_فقط مرگ مارو جدا میکنه ها؟

جونگوک لبخند زد و شالگردن زرد رنگش رو در آورد و دور گردن تهیونگ انداخت.


آروم روی زمین خوابوندش و خودش هم کنارش روی برف های سرد دراز کشید.


_قرار نیست حتی مرگ هم مارو از هم جدا کنه تهیونگم.

Report Page