Forever

Forever

GH

شاید میشه گفت زندگی اون چیزی که ما می خوایم نیست.شاید میشه گفت دنیا خیلی بی رحمه درسته؟نظر منم همینه.دنیا همیشه بی رحم بوده.

-هی پارک رزان همباز رفتی توی فکر؟

با دستی که روی شونم خورد به خودم اومدم و بلند شدم.

-ببخشید.

مینی-برو پذیرایی رو تمیز کن.بیکار اینجا نشین.

نگاهش کردم و گفتم:باشه.

وسایل رو برداشتم و به سمت پذیرایی رفتم.همه چیز که مرتب بود.شونه هام رو بالا انداختم و باز هم تمیزش کردم.

-خستم.

دستمو روی کمرم گذاشتم.به زور روی زمین نشستم.پذیرایی به شدت بزرگ بود.با شنیدن صدای پا سریع بلند شدم.خانم مانوبان برگشته بود.تا کمر خم شدم.

-سلام خانم مانوبان.خسته نباشین.

سرشو تکون داد و با مهربونی گفت:ممنونم.توهم خسته نباشی.

لبخند زدم.همیشه باهام مهربون بود.برخلاف بقیه خدمتکارا با تنها کسی که راحت و مهربون بود من بودم.

مانوبان-بعدش بیا اتاقم.وقتی کارت تموم شد.

-چشم.

لبخند زد و از پله ها بالا رفت.وسایل رو به زور برداشتم.توی انباری بردم.ساعت 12 ظهر بود.به سمت مینی رفتم.

-اگه کاری نیست من برم پیش خانم مانوبان.

سرشو تکون داد و گفت:کاری دیگه نیست وقت ناهاره.یادت باشه.ظرفای ناهار شستنش با تو و سولگیه.

با تعجب گفتم:اما من دیروز ظرفا رو شستم.

شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:به من مربوط نیست.امروزم با توئه.

با خشم نگاهش کردم ولی چیزی نگفتم‌.دنبال دردسر نبودم.سرمو تکون دادم و از اشپزخونه خارج شدم.از پله ها بالا رفتم.روبروی اتاقش ایستادم و در زدم.

مانوبان-بیا داخل.

درو باز کردم.وقتی نگام کرد دوباره خم شدم.

مانوبان-نیاز نیست انقدر احترام بزاری رزی.

-چشم

به صندلی جلوش اشاره کرد و گفت:بشین.

نشستم.هیچی نگفتم.به دستام که روی پاهام بود نگاه کردم.

مانوبان-دخترم داره برمیگرده.وقتی که بچه بودی دیدیش.نمیدونم یادت هست یا نه.

سوالی نگاهم کرد.یکم فکر کردم.اسمش رو یادم بود.ولی خودشو نه!

-خیر یادم نیست.

سرشو تکون داد و گفت:حدس می زدم.ولی اون کامل تو رو یادشه.خیلی مشتاقه که ببینتت.بخاطر همین تصمیم گرفتم که بفرستمت خونش.دیگه از این به بعد اونجا کار می کنی.

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:مگه اینجا نمیان؟

مانوبان-نه.قصد داره مستقل زندگی کنه.منم مخالفتی نکردم.قرار شد یکی از خدمتکارا رو بفرستم پیشش.تصمیم گرفتم تو رو بفرستم.

وقتی گفت تصمیم گرفتم تو رو بفرستم یعنی حق انتخاب نداشتم و باید می رفتم.مثل همیشه که پارک رزان حق انتخاب نداشت.الانم نداشتم.بلند شدم.

-چشم.وسایلم رو جمع می کنم.

لبخند زد و گفت:باشه.وقتی جمع کردی راننده می برتت. 

لبخند مصنوعی زدم.از در بیرون رفتم.خودش گفت احترام نذار به من چه خب.از پله ها پایین رفتم.به سمت اتاقم رفتم.باید زود وسایلم رو جمع می کردم.ولی یه دفعه صدای سولگی اومد.

سولگی-رزی بیا باید ظرفارو بشوریم.

با تعجب گفتم:مگه ناهار خوردین؟

سرشو تکون داد و گفت:اره.

شونه هام رو بالا انداختم و بیخیال وسایلم شدم.به سمت اشپزخونه رفتیم.موهای بلوندمو محکم تر کردم.

مینی-خانم ناهار نمیخوره.نیازی نیست واسش ببری.

سرمو تکون دادم.تنه ای بهم زد و رفت.پوزخند زدم.نگاهی به ظرفا کردم.

سولگی-تو بشور من ابکشی می کنم.

نگاهی به دستام کردم.پوست پوستی شده بودن.اما وضعیت سولگی بدتر بود.لبخند زدم و سرمو تکون دادم.

-تمیز ابکشی کن.

سولگی-حواسم هست.

مشغول شستن شدیم.کمرم درد گرفته بود.

-کمرم درد میکنه.

سولگی-منم.ولی خب چاره ای نداریم.

با پوزخند گفتم:خودش هیچکاری نمیکنه.همه چیز رو میندازه گردن ما.خسته شدم.

نگاهم کرد و گفت:میدونم.اما هیچ کاری نمیتونیم بکنیم.سر خدمتکار اونه.

شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:به درک هرکس که می خواد باشه.

پوفی کشیدم.کمرم دیگه فکر کنم تا چند مین دیگه از وسط نصف میشه.ولی زیاد نمونده بود.باید انجامش می دادیم.وقتی تموم شد روی زمین نشستم.اخ بلندی گفتم.

سولگی-خسته شدم.

اونم روبروم نشست.با شنیدن صدای پا بیخیال روی زمین نشستم.خانم مانوبان که اینجا نمیومد.پس قطعا یکی از خدمتکاراس.

سولگی-وای دوباره این اومد.

پوفی کشیدم.

-کی اومد دقیقا؟

با شنیدن صدا سرم رو با شدت بالا اوردم.

دختر-شرط می بندم که هنوز وسایلتم جمع نکردی رزی.من زیاد وقت ندارم.

با دلتنگی به سر تا پاش نگاه کردم‌.موهای کوتاه قهوه ایش.صورت قشنگش.همه چیز باعث می شد که گذشته عین یه فیلم از جلوی چشمم رد بشه.لحظاتمون،خنده هامون‌!همه چیز خیلی قشنگ بود.

لیسا-رزی.

سریع بلند شدم و گفتم:بله خانم.الان وسایلمو جمع می کنم.

بازم تا کمر خم شدم.بدون اینکه به صورتش نگاه کنم از جفتش رد شدم.به سمت اتاقم رفتم.صدای قدماشو پشتم می شنیدم.در اتاقو باز کردم.تا خواستم ببندمش دستشو روش گذاشت.

لیسا-کارت دارم.

تردید داشتم اما درو باز کردم‌

-بفرمایید.

داخل اومد و با تعجب به دور و اطراف نگاه کرد.یه اتاق کوچیک مخصوص خدمتکارا که دو تا تخت توش بود.با یه کمد.

لیسا-گفته بودم بری توی اتاق من بمونی نه پیش خدمتکارا.

از اینکه توی لحنش تاسف بود بدم اومد.به سمت کمدم رفتم و چمدون کوچیکمو بیرون کشیدم.

-بهتره یکم لحنتو درست کنی.بدم میاد به دوستام توهین می کنی.

می تونستم حدس بزنم که دست به سینه ایستاده و داره نگام میکنه.گفت:تا جایی که خبر دارم هیچکس به جز سولگی دوستت نیست.پس چرا همه رو حساب می کنی؟

شونه هام رو بالا انداختم.کلافگیش رو حس می کردم.بی توجه فقط لباسامو می ریختم توی چمدونم.

لیسا-وسایلتو جمع کن کار دارم باید بریم.

حرصم در اومد.

-اگه کار داشتی میرفتی انجام می دادی.قرار بود راننده بیاد نمیدونستم راننده شدی.

بدون توجه به حرفام گفت:دلم تنگ شده بود.

قلبم لرزید اما واکنشی نشون ندادم.چمدونو بستم‌.چیز خاصی نداشتم.

-اگه دلتنگ بودی زودتر میومدی.از هفده سالگیت رفتی و دیگه برنگشتی.دقیقا پنج ساله که نیستی.بعد ادعای دلتنگیت میشه.

به سمتم اومد و گفت:توی قلبم نیستی.پس قضاوت نکن.

نگاهم کرد.سرشو خم کرد که ببوستم سریع دستمو روی شونه هاش گذاشتم.

-حدتو بدون.

با پوزخند به چشمام نگاه کرد و گفت:برای چیزی که مال خودمه از هیچکس حتی خودت اجازه نمیگیرم.اینو فکر کنم یادت رفته.

با اخم نگاهش کردم که بی توجه خم شد و لباشو روی لبام گذاشت.طعم لباش اشنا بود.خیلی خیلی اشنا.به دیوار اروم تکیم داد.ناخوداگاه دستامو دور گردنش حلقه کردم و همراهیش کردم.دلم براش تنگ شده بود.لباشو برداشت و پیشونیشو به پیشونیم تکیه داد.

لیسا-اره من رفتم.ولی هر روز با هم حرف می زدیم.کارای زیادی داشتم.ولی همیشه برات وقت میزاشتم.همیشه از بقیه سراغتو می گرفتم.توهم عاشقمی.هنوزم عاشقمی مثل روز اول.من وقتی می خواستم برگردم مامان نذاشت و تو گفته بودی هر موقع شرکت درست شد برگردم.

هیچ جوابی ندادم.فقط با دلتنگی نگاهش می کردم.خیلی دلم واسش تنگ شده بود.

لیسا-حرفام درسته؟

به چشماش نگاه کردم و گفتم:اره.همه حرفات درسته.من به شدت عاشقتم.مثل روز اولش.حتی بیشتر.

لبخند زد و دوباره لبامو بوسید.اره من مال اون بودم‌.مهم نیست چقدر دور بودیم ولی من بازم مال اون شدم.برای همیشه.ادمایی که عاشقن زود می بخشن نه؟

Report Page