Forever

Forever

#Zari

مثل همیشه به دیدن پسر موآبی مورد علاقه اش اومده بود.

رو به روی کافه کنار جاده که چندتا از میز و صندلی هاش بیرون چیده شده بودن رفت و پشت یکیشون نشست.

اونطرف جاده پسر خوش استایلش همراه گروه کوچیکش نشست و شروع به خوندن کرد.

صدای سوز دارش آرامش بی سابقه ای که داشت...هیچوقت براش تکراری نمیشد...هیچوقت...

حتی اگه تمام روزهای عمرش رو میومد به صدای زیبا و سوزناک پسر گوش میداد و ظاهر بی نقصش رو زیر نظر می گرفت...بازهم هیچ کدوم برای یونگی تکراری نمیشد.


سرش و بالا آورد و از زیر کپ کلاه مشکیش،پسر مو یخی رو اونطرف جاده دید.

لبخندش پهن شد و صداش آرامش بیشتری رو تلقی کرد،وقتی نگاهشون به هم گره خورد...


بعد از تموم شدن کارش از گروهش جدا شد و سمت کوچه تنگ تاریکی که چند قدم از کافه فاصله داشت رفت.

به محض وارد شدن توی کوچه محکم به دیوار سرد پشتش کوبیده شد و لبهای آشنایی روی لبهاش نشست.


دلتنگی امون شون رو بریده بود.

حتی اجازه حرف زدن به هم رو نمیدادن.

توی آغوش هم گم شده بودن و توی هم غرق...

اما بازم بیشتر میخواستن...بیشتر هم و لمس کنن...بیشتر بوسیده بشن...بیشتر بلعیده بشن...


بعد از بوسه طولانی‌شون از هم فاصله گرفتن .

یونگی بین نفس های منقطعش، سرش و به پیشونی دوست پسرش چسبوند.

همونطور که هوای هم دیگه رو نفس میکشیدن روی لبهای تهیونگ لب زد:

_دلم برات تنگ شده بود...تهیونگم..

ببخشید که دیر برگشتم...

لبخند گرمی بخاطر عذرخواهی دوست پسرش زد و دستهاش و دور گردنش حلقه کرد.

_منم دلم برات تنگ شده بود...

پسر موآبیش رو بیشتر توی آغوشش کشید و بینیش رو توی رشته های آبی آسمونیش فرو کرد.

_دفعه بعد تورو هم با خودم میبرم تهیونگم...از این به بعد هرجای دنیا که رفتم...تورو هم با خودم میبرم...عشقم...

Report Page