forbidden
Agustدستهای بزرگش رو زیر شکم یونگی قرار داد و با بالا کشیدنش باعث بیشتر بالا اومدن باسنش و برخورد همزمان عضوش با پروستات پسر شد.
یونگی با تمام توانش جیغ میزد و با هربار خروج و ورود عضو برادر ناتنیش درون حفرهی داغش اسمش رو با بیشرمی ناله میکرد.
"آاهه..آه..هو..سوک..آاااههه"
با لمس شدن نقطهی حساسش توسط عضو برادرش تنش لرزید و دستهاش رو که تا چندثانیهی پیش باهاشون به ملحفه چنگ میزد رو به سمت عقب برد تا حرکات عضو شاهزادهی جذاب رو درون تنش متوقف کنه؛اما شاهزاده زودتر دست بکار شد و با یک دستش جفت دستهاش پسر رو بالای سرش قفل کرد.
"دیکم رو توی حفرهی تنگت دوست نداری ولیعهد؟"
هوسوک نیشخندی زد و ضرباتش رو ادامه داد.به قدری باقدرت درونش میکوبید که حرصش رو خالی کنه.
حرصی که بخاطر از دست دادن برادرش وجودش رو به اتیش میکشید.میدونست که احساساتش یه یونگی ممنوعن؛اما چه اهمیتی داشت وقتی قرار نبود کسی جز خودش و برادر ناتنیش ازش خبر دار شه؟!
کمی بعد یونگی جیغی کشید و برای بار سوم کامش با شدت روی ملحفه و رونهای توپر و سفیدش پاشید.
شاهزاده پوزخندی زد و بی توجه به جسم به بیجون پسر که حاصل از ارضا شدنهای متوالی بود نفس نفس میزد،کمرش رو گرفت و روی پاهاش نشوندش.
یونگی از شدت ارگاسمش گیج بود و میلرزید.دستهاش رو روی شونههای برادرش گذاشت و آهی کشید.
امشب شب نامزدیش بود و یونگی هیچوقت فکرش رو نمیکرد تو اون شب خاص قراره لنگ بزنه و احتمالا تا یه هفته نتونه با همسر ایندهش بخوابه.
"نظرت چیه ازم سواری بگیری ولیعهد کوچولو؟"
گفت و با یک حرکت عضو سفت شدهش رو وارد حفرهی منقبض پسر ظریف کرد.
"آااهه...ن..نه"
"زودباش پسر خوب.بزار یه بار دیگه ابم تمام حفرهت رو پر کنه.جوری من رو توی خودت بکوب که امشب موقع مراسم به خودت بپیچی!"
یونگی در جوابش نالهای کرد و به فشار دادن دستهاش به شونههای برادرش باسنش رو بالا برد و تا حدودی عضو پسر بزرگتر رو از خودش خارج کرد و بعد با سرعت روش نشست.
هوسوک با لذت به صحنهی بهشتی مقابلش نگاه میکرد.پسر موردعلاقهش ازش سواری میگرفت و از درد و لذتی که عضو شاهزاده بهش میداد میلرزید.
"اه اره کیتن..ادامه بده ابم برای خالی شدن دوباره توی سوراخ کوچولوت بیقراری میکنه.."
نفسهای سنگین شده خبر از نزدیک بودن جفتشون میدادن.با این حال هوسوک میخواست تا لحظهی برگزاری مراسم بازهم توی تن پسر بکوبه.
سرش رو جلو برد تا لبهاش صورتی شاهزاده رو ببوسه اما تقهای که به در خورد و صدای زنونه و ظریفی که به گوشش رسید ضربان قلبش رو برای لحظهای متوقف کرد.
"جناب ولیعهد اونجایین؟مراسم چند دقیقهی دیگه شروع میشه!"
مردمکهای لرزونش رو به چشمهای شیطانی هوسوک دوخت.اب دهنش رو قورت داد و خواست از روی تن تنومند مرد بلند شه اما به ضربهی محکمی که بهش کوبیده شد بلند نالید.
مطمئن بود نامزدش صداش رو شنیده.
"یونگی حالت خوبه؟!"
صدای نگران زن باعث نیشخند هوسوک و شدت بخشیدن به ضربات خشنش شد.
"نامزدت اینجاست هوم؟پس بیا یه نمایش به یادموندنی بهش نشون بدیم!"
بدون خارج کردن عضوش یونگی رو روی تخت خوابوند و دوباره درون تن بی جونش ضربه زد.
"بانوی من میتونید بیاید داخل.ولیعهد حالش خوب نبود و من اومدم پیشش!"
یونگی با چشمهای وحشت زده به مرد نگاه کرد.اون عوضی قصد جونش رو کرده بود؟!
با باز شدن در نفس عمیقی کشید.هر دو برادر صورتشون رو برگردوندن و به چهرهی متعجب و ترسیدهی زن نگاه کردن.
هوسوک با نیشخند بهش نگاه کرد.اون امشب یونگی رو با خودش میبرد و هربلایی که لازم بود سر نامزدش میاورد تا دهنش بسته بمونه.