Forbidden

Forbidden

Denis fmk

Part 1 🐾



مثل همیشه، با چشمان پف کرده از خواب بیدار شد و پتوی نازک سفید رنگش‌ رو از رویش کنار زد. موهای بلوندی که تا شونه هایش می رسید رو مرتب کرد و بعد پوشیدن تیشرت آبی آسمونی اش کوله ی نسبتا کهنه ش رو روی شونه ش جا به جا کرد و از در اتاقش در خوابگاه «مون¹» خارج شد. این کار ها مثل اینکه در کتابی نوشته شده باشن، بارها و بارها تکرار شده بودن، جکسون² به روزمرگی رسیده بود! دلش هیجان می خواست، چیزی می خواست که براش بجنگه! وقتی راهروی سرمه ای رنگ مدرسه را پشت سر گذاشت ، بین اون جمعیت پر هیاهو و پیش فعال آوای خفه ای اسمش رو صدا زد. چون از اکثر همسن هایش قد بلند تر و درشت تر بود به خوبی می تونست از بالا نظاره گر افرادی باشه که دور و برش حرکت می کردن، اما کسی که در جستجوی او بود اونقدر کوچک جثه و ریزه بود که به زور تونست بین اون همه آدم با چشم شکارش کنه!

- جکی

چهره ی ذوق زده ی توماس³ با اون چشم های درخشان آبی رنگ صحنه ای شیرین برای جکسون به ارمغان می آورد، می تونست تکون خوردن چیزی درون قلبش رو به خوبی حس کنه.

- اوه، سلام!

سرش رو پایین انداخت تا بتونه اون رو واضح تر ببینه، اما با یادآوری نزدیک بودن زمان کلاس، ساعتش رو نگاه کرد. به دست تیم چنگ زد و اون رو از بین دانش آموزان مختلف آبی پوش بیرون کشید و به طرف کلاسشون حرکت کرد. صدای نفس نفس زدن تیم به او می فهموند که پسر پشت سرش به شدت خسته شده.

- خسته شدی؟

جکسون خم شد و به صورت قرمز و متورم تیم نگاه کرد.

- خیلی تند دویدی

بعد دستان اش رو پشت سرش برد و درهم قفل کرد، با غرور و اعتماد به نفس همیشه پایدارش ادامه داد :

- البته این برای من هیچی نبود

جکسون چیزی نگفت، او اهل بحث کردن نبود، حتی نیازی به ثابت کردن خودش به دیگران هم نداشت، دروغ ها را دونسته از سرش بیرون می انداخت و شوخی ها رو حتی اگه طعنه ای هرچند کوچک داشته باشن، با بی توجهی رد می کرد. و خب، تیم، همکلاسی ای که تقریبا دوستش محسوب می شد هم ازین قاعده مستثنا نبود.

- باشه

به نرمی چرخید و با آرامش همیشگیش مسیرش رو به طرف کلاس کج کرد، دیر کرده بودن!



1 Moon : ماه

² Jackson

³ Thomas




Part 2 🌙



خیلی عجیب بود، آنها تقریبا به موقع سر کلاس حاضر شدن، البته، «تقریبا»! وقتی جلوی در رسیدن، خانم هریسون¹ درحالی که با اخم چوب دستی ش رو درون دستش تاب میداد، به دو پسری که مثال درستی برای فیل و فنجون تلقی می شدند نگاه شرارت باری انداخت.

- تا الان کجا بودین؟

تیم خودش رو جلو انداخت و سرش رو بالا گرفت، مثل همیشه عصا قورت داده و از خود متشکر رفتار می کرد.

- سالن خیلی شلوغ بود خانم هریسون، خودتون که در جریانید.

جکسون که یه سر و گردن از هریسون و تیم بلند تر بود حواسش را به چشم هاش قرض داد و ترجیح داد یه ناظر باشه تا شرکت کننده درون دعوایی بدون برنده! هریسون با موهای چرب و براقش و آن ابرو های درهم به چهارچوب درب کلاس تکیه داده بود و با هر حرف تیم سرش رو تکون میداد. معلوم بود هیچ توجهی به دلایل مختلف و صد البته بی پایان اون نداره، به هر حال، امکان نداشت کسی از زیر تنبیه های هریسون در بره! مخصوصا جکسون که پسری منزوی و اجتماع گریز بود، او معمولا در برابر دستورات و همکلاسی های زورگوی ش حرفی نمیزد، ساکن روی نیمکتش می نشست و مردم را از درون قاب متفاوت خودش زیر نظر می‌گرفت.

- من که بهتون گفتم، بین اون همه آدم، نمی شد حرکت کنی، دیگه اینکه شما ۱۰ دقیقه زودتر رسیدین به ما مربوط نیست، ما سر وقت اومدیم!

تیم با ناراحتی اعتراض کرد و پایش رو روی کفش کتانی جکسون کوبید، کمک می خواست!

اما این هم خوب می دونست که جکسون کسی نیست که بخواهد از خودش دفاع کنه؛ نگاه التماسگرش رو به صورتش جکسون پرتاب کرد، امیدوار بود که او منظورش رو گرفته باشه!

جکسون عاجزانه آهی کشید و لب های خطی مانندش رو درون دهانش کشید و مکید، دلش نمی خواست با این زن حرف بزنه. اما خب، بد نبود ارتباط رو امتحان کند.

گلویش رو صاف کرد و صدای خشن و جدی اش که رگه هایی که سرما را تشعشع میداد در گوش های هریسون پیچید.

- ببینید خانم، ما به موقع رسیدیم، الانم فقط میخوایم بریمو سر جاهامون بشینیم، من منتظر دردسر نیستم، اگه تو کلاس راهمون نمیدین میتونیم بریم دفتر مدیر، حداقل سر پا نیستیم.



¹ Harrison




Part 3 🐾



خب، تیم انتظار اینو نداشت که هریسون قبول کنه، اما خب، جکسون شگفت زدش کرد! اما اونا حالا، تو دفتر مدیر نشسته بودن و ناظر کم شدن نمره ی «درخشان» انضباط شان بودن.

- به نظرم، کارت خیلی خوب بود

جکسون می دونست او فقط داره اغراق میکنه، کارش توی مکالمات بین فردی افتضاح بود، کلمات رو گم می کرد و می دونست بین حرفهایی که به هریسون زده بود کلی جمله ی ناقص با کلمات تیز داشته!

- خب داشتین می گفتین

ابو سینا¹ مردی عرب بود، با پوست تیره رنگ و لب های شکری درشت. کلماتش همیشه ناقص بودن و وقتی در دعوا کم می آورد فریاد می کشید، ادبیاتش همیشه اشکال داشت و در ازای تنبیه، طبق گفته های بعضی دانش آموزان، به پسران نوجوان تجا*ز می کرد. در مجموع او فردی بدون «صلاحیت» بود. و خب، این تنها نظر جکسون نبود.

- ما برای کلاس خانم هریسون دیر کردیم.

تیم همیشه جسور و صریح بود، در این مورد، جکسون حقیقتا به او غبطه می خورد.

- تو! به نظرت در حدی هستی که با من! کسی که روی این صندلی نشسته اینطور حرف بزنی؟!

ابو سینا با لکنت و کلمات دست و پا شکسته اش را جمع کرد و سر آن دو فریادی گوش خراش کشید، طوری که صورتش از خشم قرمز شد و با بینی باد کرده و چشمان از حدقه بیرون زده طوری به اون دو نگاه میکرد که تیم حس می کرد نفسش در جا گرفته و قلبش مثل گنجشک میزنه. آه خدای من! همه ی آدم هایی که توی این خراب شده زندگی می کردن یه مشت دیوونه بودن!

- ما متاسفیم

جکسون صادقانه گفت و میان موهایش دستی کشید، وقتی خیالش از چیزی بیش از حد راحت بود این واکنش بارز از او بعید بود، یا خیلی باهوش بود، یا خیلی ساده!

- مثل اینکه کمبود شعور توان شعورتون رو دزدیده!

هردو معتقد بودن : اون داره چرت میگه! تنها کار که اون مرد میکرد چیدن کلمات بی معنی کنار هم بود؛ این افکار بی اراده درون سرشان رژه می رفت، گرچه یکی از آنها تمایلی به مقابله نداشت، مثل همیشه.



¹ همون طور که در جریانید ابو سینا یعنی...پسر سینا که ازین دسته معرفی ها به جای اسم فامیل در اکثر کشور های عربی استفاده میشه




Part 4 🌙



- این مبحث تمومه، میتونین یکم استراحت کنید

هریسون در حالی که داشت کیف چرم مشکی مارکش رو از روی میز بر می داشت گفت، اون همیشه عصبی و کج خلق بود، «تقریبا» همیشه! البته در حال حاضر جکسون می تونست هریسونی رو ببینه که با ذوقی نهفته درون حرکات و کمی هم درون صدای عجیبش در حال خروج از کلاس پر هیاهو بود، اون خوشحال به نظر می رسید.

- داری به چی نگاه میکنی؟

صدای تیم درست کنار گوشش مثل نجوایی تحریک آمیز به نظر می رسید.

- هریسون

- اون چی داره که هی بهش خیره میشی؟‌‌ البته، الانم از کلاس رفته بیرون ، تو داری به در و دیوار نگاه میکنی!

- نگاه کردن فقط در زمان حال خلاصه نمیشه، تو ذهنم بهش نگاه می کنم

- آه بس کن! من که نمیفهمم چی میگی، پس این مزخرفاتو برام توضیح نده

جکسون شونه ای بالا انداخت، حس سوزش خفیفی زیر آرنج دستانش او را مجاب می کرد که آنها رو از روی میز برداره، اما خب، جکسون خسته بود!

آفتابی تند که هر روز درست در همین چند دقیقه متوالی روی صورتش میتابید، برخلاف روز های دیگه حس نکرد. اما صدای برنده تیم که همیشه در حال ور زدن بود روی مخش اسکی می کرد.

- من نمیخوام بیام، دارم با جکی وقت میگذرونم، مگه نه؟!

تیم لبخندی به پهنای صورت زد، طوری که تموم دندون های سفیدش به خوبی در معرض دید قرار گرفت، جکسون سوالی دربرابرش داشت که اگه طبق چیزی که تیم می خواست جواب نمیداد بی شک سرش رو از دست می داد.

- نمیدونم، شاید!

لوتر نیشخندی زد و موهای قهوه ای بلندش رو که با شیطنت از کنار گوشش سر می خوردند دوباره سر جایش برگردوند. اون عاشق پرسینگ بود و همیشه خودش رو به تیم می چسبوند، گاهی هم با شوخی های غیرقابل تحملش صدای تیم رو بالا میبرد. اون، دوست دوران بچگی تیم بود، لوتر مارین¹. خلق و خویش درست بر گرفته از اسم فامیلش بود، پر چاله چوله و سراسر جزر و مد، حتی بعضی اوقات طوفان هایی ناشی از چیز های کوچک درش به وجود می اومد که قابل کنترل نبودن!²

- دیدی؟! پس زود باش پاشو

- من گفتم شاید، نگفتم نه، اون اینجا میمونه

جکسون تونست حلقه شدن دست های بی قرار تیم رو تا نصف شونه ی راستش حس کنه، گرچه هنوز نگاهش متمرکز به لوتر بود، اون صورت زیبا و جذاب ظاهرا به آرومی و مدارا گرانه برخورد می کرد، اما از درون آتش گرفتنش رو حس میکرد، حتی بوی سوختگی شدید هم به بینی تیزش می رسید.

- خیلی خب

لوتر در حالی که دندون هایش رو روی هم می سائید چرخید و رفت.

صدای قدم های محکم و طوفان زده ش در گوش های جکسون ثبت شدند.

او، لوتر، حقیقتا شیفته ی تیم بود، و جکسون، این رو به خوبی می دونست!




¹ Luther Marin

² مارین به معنی دریایی و جکسون هم داره شباهت اسم فامیلش رو به اخلاق و رفتارش توصیف میکنه




Part 5 🐾



بعد از تموم شدن کلاس ها، جکسون طبق روند همیشگی، و روزمرگی بی پایان و کسل کننده ش از روی نیمکتش بلند شد، کوله اش رو برداشت و با قدم های بلند خودش رو از در کلاس عبور داد. زنگ سوم بود که تیم همراه والدینش از مدرسه رفته بود، این مدرسه ی شبانه روزی گاهی کاری میکرد والدین فرزندانشان رو فراموش کنن، درست مثل مادر خودش، جکسون حسود نبود، اما این هم، موضوعی مهم و چیزی سنگین بود که بعد از هر بار فکر کردن بهش روی قلبش سنگینی می کرد.

- هی توی مادر جـ*ده!

جکسون سرش رو نچرخوند، ازین کار بیزار بود. فقط منتظر موند تا لوتر خودش رو بهش برساند، معمولا تنها کسی که اون رو به این شیوه خطاب میکرد لوتر بود!

به ۵ ثانیه نکشید که قامت تراشیده و خوش پوش لوتر در برابر چشمانش نقش بست.

- تو داری مجبورش میکنی

- چی؟

- خفه شو! تو داری از قصد مجبورش میکنی کنارت بمونه! آخه کی دلش می خواد کنار کسی مثل تو بشینه و به مزخرفات بی اساست گوش بده!؟؟؟؟

در اون لحظه، چیزی که جکسون بهش فکر می کرد این نبود که خشمگین بشه یا با فریادی گوش خراش روی لوتر بپره و اون رو به باد کتک بگیره، اون فقط فکر کرد : اوه! قطعا ادبیاتش بهتر از مدیره!، اون مردک عرب.

(:

هرچند لوتر می دونست نمیتونه حریف این نره غول بشه، اما جرأت به خرج داد و سرش داد کشید. دلش نمی خواست تیم خودش رو با همچین موجود عجیبی قاطی کنه. مو های ژولیده «اما» جذاب جکسون و اون نگاه خمار و گیجی که روی همه می ایستاد او رو عصبی می کرد.

- برو به خودش بگو، من کسی نیستم که مجبورش میکنه

مثل همیشه این جملات کوتاه از زبانش جاری شدن و بعد؟! او فقط رفت...

سرخوردن موهای پشت گوشش موجب شد پوست پایین لبش رو به سختی بگزد! ازین تار مو های اضافی متنفر بود، اما خب، تیم بهش گفت بود با اینها از اون چه که هست جذاب تر میشه، پس اون هم دیگه موهایش رو کوتاه نکرد، اگر می خواست درست حساب کنه، ۶۵۸ روز بود که همین وضع تخـ*ـی بر قرار بود و خدا می دونست هر روز و هر ساعت این مدت زمان نسبتا طولانی براش مثل جهنمی بود که گاهی اوقات مادرش درباره ی اون برایش سخنرانی می کرد!

خانواده ی لوتر مذهبی1 بودن، بیشتر اوقات به کلیسا ها می رفتند و به آنها کمک مالی می کرد، هرچند لوتر واقعا به ادیان معتقد نبود، اما نگاه خاص و متفاوتی نسبت به کسی داشت که از آن بالا نگاهش می کرد.





Part 6 🌙



مسیرشون تا خونه خسته کننده و تکراری بود. تیم می تونست به جرئت بگه بالای ۱۰۰ مرتبه این جاده های تو در تو و گیج کننده رو رفته و برگشته. مادرش روی صندلی جلو نشسته بود و با لبخند ملیحی طوری به طبیعت مرده و خفته ی اطراف نگاه می کرد که گویا اولین بار ست که به اینجا پا گذاشته! پدرش هم با وجود مشغله ی کاری زیاد و مشکلات مختلفی که روزانه در شرکت اش بر سرش آوار می شد امروز به بهانه ی استراحت کار رو پیچونده بود.

و تیم؟! هیچی. اون فقط دست به سینه و خیره به یه نقطه ی نامشخص و متغیر که هر بار با صحنه ای دیگر از منظره ی وسیع جنگل تعویض می شد خیلی ساکت و معذب در خودش جمع شده بود.

پنجره های بسته ی خودرو و بوی خفیف گازوئیلی که موجب می شد مغزش تیر بکشه عصبی اش کرده بود.

- این بوی لعنتی مال چیه؟

پدرش بعد از صاف کردن گلویش و نیم نگاهی گذرا به همسرش جواب داد :

- نمیدونم، از صبح همین وضعه

- تو مثل همیشه بی تفاوتی

- میدونی پسر، این مسئله ... ما عجله داشتیم

در همون حال مادرش در حالی که عینک آفتابی اش رو روی صورتش تنظیم می کرد تاکید کرد : - من قطعا دلم نمیخواد بمیرم ریک، پس بهتره وایستی!

پس در نتیجه ی اعلام آخرین دستورات از جانب مادرش، و اطاعت امر از سوی پدر زن ذلیلش ماشین در قسمتی که ماشینی تردد نمی کرد ایستاد. بلافاصله بعد از توقف ماشین مادرش به سرعت درب های اون رو گشود و با اسپری خوشبو کننده ی ماشین به جون صندلی ها افتاد. تیم دلیل این همه عجله رو نمی دونست، و صد البته دلیل وجود این شدت از عرق بر روی صورت پدرش نامشخص بود، چهره ش بیشتر شبیه کسی بود که مچش رو هنگام عملکرد «غلطی» گرفته باشن! این زوج مشکوک!‌ هرچند تیم چندان علاقه ای به پیاده شدن نداشت، اما با اصرار مکرر و سرتقانه ی مادرش از روی صندلی کنار پنجره ی ماشین پایین پرید، هنگام پیاده شدن از ماشین، خیسی عجیبی و لزج مانندی رو در زیر انگشتان دست چپش حس کرد اما تصمیم گرفت نسبت بهش بی اهمیت باشه. ماشین تویوتای مشکی رنگی که بالای تپه ایستاده بود مقابل منظره ای قراره گرفته بود که نفس ات را می برید. بوی جنگل، رنگ سبز وحشی که همه جا دیده می شد و صدای خرناس خرسی گرسنه که به تنه درخت کاجی چنگ میزد ...

تیم ... عاشق اینجا شده بود!‌‌

صدای مکالمه ی «مثلا» آروم پدر و مادرش از سمت دیگه ی ماشین تویوتای بزرگ رو به‌خوبی میتونست بشنوه، مادرش بود که سرزنشگرانه به پدرش تذکر داد :- احمق! حتما باید این کثافت کاری رو تو ماشین انجام میدادیم؟ اگه سریع نمیزدی کنار ماشینو تیم از بوی اون منی¹ لعنتیت میفهمید چه غلطی کردیم! دفعه ی آخرت باشه!

تیم خشک شده به دستش که به مایع شیری رنگی آغشته شده بود نگاه کرد و جیغی کشید! عمرا اگه راجب این ماجرای لعنتی با کسی حرف میزد!

:)

جکسون روی تختش جابه جا شد و کتاب قطورش رو ورق زد.

بوی چوب تازه و سطح نرم برگه های کتاب رو دوست داشت، این کتاب رو مخصوصا سفارش داده بود، چون معمولا اینطور کتاب ها با چنین جنس عالی و مرغوبی به هیچ عنوان در کتاب فروشی های برجسته هم دیده نمی شدن! پتوی نازکش به زور به نیم سانت می رسید و پنجره ی باز اتاقش سرما را مثل جارو برقی به داخل اتاق می مکید، استخوان هایش درد گرفته بودن.

گرچه تنبل تر از اونی بود که خودش هم تصور کنه، حتی حاضر نبود لب باز کنه و به مسئول سالنشون بگه یه پتوی کلفت تر براش تهیه کنه! آهی کشید، پاهای درشتش زیر پتو وول می خوردند، نفس گرمش در هوای سرد بخار می کرد و چشم هاش ملتمسانه برای خواب روی هم می رفتن، گرچه دلش نمی خواست چشم ببندد و به دنیای خیال سفر کنه، تمایلش به خوندن ادامه ی کتاب بیشتر بود.

«شی تو جیگوکو¹» اثر جدید فوشیچو یوی کودو² بود، جکسون تموم کتاب هاش رو دنبال می کرد، به طوری که هر پاراگراف رو حفظ و برای هر کلمه تفسیری در ذهنش داشت، هرچند این کتاب جدید به طرز عجیبی خودش رو درون قلب او جا کرد بود.

هر بخش رو که می‌خوند، می تونست چیزی رو درون خودش پیدا کنه که قبلا حتی به فکرش هم نرسیده بود.




¹ 死と地獄 shi to jigoku : مرگ و جهنم

² 不死鳥 良い行動 fushicho Yoi kodo : ققنوس خوش رفتار







•×[᯽@yaoicity᯽]ו

•×[᯽@DNOVELS᯽]ו

Report Page