Forbidden

Forbidden

@KookVibe

تهیونگ سعی داشت جلوی بغض لعنتیش رو بگیره و خب تا حدودی موفق بود پس نفس عمیق دیگه ایی کشید و نگاهی به کوکیش انداخت و توی دلش بخاطر زیبایی و جذابیتش تحسینش کرد تا زمانی همه چی خوب بود که چشمش به اون عفریته نیفتاده بود با نفرت نگاهی به چای وون انداخت

_ دختره ی هرزه..

با دیدن نزدیک شدن اون دختر به کوکیش نتونست طاقت بیاره و اولین قطره اشک از چشماش به روی گونه های گندمی رنگش فرود اومد که توسط دست های استخونی تهیونگ پاک شد ولی اشک های بعدی اجازه پاک کردن دوباره رو بهش ندادن پس با چرخیدن به طرف مخالف جونگکوک پلک هاش رو روی هم گذاشت و اجازه ی باریدن به چشم های هم رنگ شب و کشیده اش داد

_ دلم...برات...تنگ میشه..جونگکوکیم..

رفت و گوشه ایی نشست تا نبینه از دست دادن کوکیش رو

داشت با بغض به قسم خوردن چای وون گوش میداد که نوبت به دردونه اش رسید

+ من جئون جونگکوک..

تهیونگ نمیخواست ببینه و بشنوه پر کشیدن عشقش رو پس بلند شد و خواست از سالن خارج شه که با شنیدن چیزی شکه شد و خشک شده سر جاش وایساد

+ این ازدواج اجباری رو نمیخوام.

هنوز تو شک چیزی که اتفاق افتاده بود سر جاش وایساده بود ولی با کشیده شدن دستش نگاهش سمت کوکیش رفت و تازه اتفاقات رو هضم کرد

_ کوکی.. تو نمیتونی..

+ هیچکس نمیتونه مارو از هم جدا کنه هیونگی من بدون تو نمیتونم

تهیونگ لبخندی زد و به دنبال کوک راه افتاد و اون شب بهترین شب زندگیشون رقم خورد

کوک و تهیونگ دو برادر ناتنی بدون توجه به مهمون ها و پدر و مادرشون باهم یکی شدند

+ اههه هیونگی تو فوق‌العاده ایی..

_ اوممم کوکیی.. عاشقتممم

کوک همونطور که توی حفره ی تنها عشقش ضربه میزد از اعتراف یهویی تهیونگ لبخندی زد و با پایین بردن سرش لب های درشت هیونگش رو شکار کرد و با مک زدن به لب پایینش شدت ضربه هاش رو بیشتر کرد که صدای ناله ی کشیده ی تهیونگ بلند شد و بین لب های خیسشون خفه

همینطور که جواب بوسه های هم رو میدادن تهیونگ با فاصله دادن کمرش از تخت نزدیک بودنش رو به کوک اعلام کرد و با فاصله گرفتن از کوک شونه های پهنش رو چنگی انداخت و با شدت روی شکم خودش و کوکیش کام شد نفس عمیقی کشید و پلک هاش رو آروم بست تا کمی بدنش آروم بشه بعد از چند دقیقه که برای تهیونگ طولانی ترین دقیقه ها به حساب میومد جونگکوک درون عشقش کام شد و با بیرون کشیدن ازش تنش رو به آغوش کشید بعد از کاشتن بوسه های متعددی روی صورتش سر تهیونگ رو روی سینه ی خودش گذاشت و چشم هاشو بست که با صدای تهیونگ مجبور به باز کردن چشم های خستش شد

_ کوکی..بنظرت میتونن مارو قبول کنند

جونگکوک همونطور که موهای هیونگش رو نوازش میکرد لبخند محوی زد

+ چه قبول کنند چه نه ما ادامش میدیم حتی شده با رفتن از این عمارت و زندگی باشکوه..مگه نه تهیونگ هیونگی.. هوم؟

تهیونگ خنده ایی بابت لقبش سر داد و با بستن طولانی مدت چشم هاش تاییدی روی حرف های کوکیش زد

_ معلومه که اره دردونه ی هیونگ

شاید دیوونگی بود عشق دو برادر ناتنی حتی شاید ممنوع ولی اون دو به کسی جز همدیگه اهمیت نمیدادن و براشون مهم نبود چه اتفاقی قراره بیفته فقط خودشون مهم بودن همین.


شرط آپ بعد : +25 لایک +20 کامنت

Report Page