"Forbidden"

"Forbidden"

Vkook Planet

پسر بین قفسه های کتابخونه نشسته بود. یه روز مزخرف دیگه با حضور مهمون ها شروع شده بود. از همون مهمونی های اشرافی که خانواده ها دورهم هم جمع میشن و نقش بازی میکنن که چقدر از دیدن هم خوشحالن در حالی که تو دلاشون چیز دیگه ای میگذره. پسر از این بیزار بود. اون از این مهمونی ها و دورویی ها بیزار بود. پس دوست نداشت گوشه و کنار خونه بچرخه و اجازه بده مادرش اونو به یکی از دخترا معرفی کنه. به این روش میگفتن ازدواج به سبک انگلیس! اون نمیتونست ازدواج کنه در حالی که خیلی وقت بود که دلشو به پسر خانواده ی کیم باخته بود. همه چیز تقصیر اون بود! زیادی باهاش مدارا میکرد، وگرنه جونگوک هیچ قصدی برای عاشق شدن نداشت. اونم در حالی که میدونست اون پسر نامزد داره!

آهی کشید و برای بار چندم کتاب زنان کوچک رو ورق زد و با ماژیکی که دستش بود جمله ی قشنگ "بیشتر میخوام یکی دوسم داشته باشه، تا اینکه من دوسش داشته باشم" رو هایلایت کرد و بعد با صدای باز شدن در و پیچیدن صدای خنده های آشنای دو نفر، بی صدا از جاش بلند شد و از بین کتاب ها نگاهی به پسر خانواده ی کیم و نامزدش انداخت که دست تو دست هم داشتن به چیزی میخندیدن. قلبش فشرده شد، اما بی صدا هنوز داشت نگاهشون میکرد. انگار محکوم به تماشا بود.

سرانجام وقتی دید دارن بهم نزدیک تر میشن تا همو ببوسن نتونست طاقت بیاره و دستش ناخواگاه چندتا کتاب رو زمین انداخت. اون زوج از جا پریدن و هردو به اطراف نگاه کردن. صدای لرزون دختر بلند شد:

-کی اونجاست؟

-همینجا بمون میرم نگاه کنم.

-نه تهیونگ نرو ممکنه....

ولی دیگه دیر شده بود. تهیونگ نگاهی به مابین قفسه ها انداخت و سرانجام جونگوک رو جایی توی ردیف چهارم پیدا کرد‌ در حالی که خجالت زده سرشو پایین انداخته بود و شرمنده بود. چرا یهو باید کتابارو مینداخت و خودشو شرمنده میکرد؟! پسر نگاه نامفهومی به جونگوک انداخت و بعد به طرف نامزدش برگشت:

-هیچی نیست. چندتا از کتابا افتاد. بهتره بریم.

صدای کفش های پاشنه بلند فضای کتابخونه رو تزئین کرد و بعد وقتی جونگوک نفسشو آسوده بیرون داد و فکر کرد که اونا رفتن، متوجه شد که کسی داره به سمتش میاد! اون تهیونگ بود! نفس تازه نشدش دوباره توی سینش حبس شد و لحظه ای موهای مشکی پسر بزرگتر رو از نظر گذروند:

-جونگوک؟ تو اینجایی؟ چرا اونکارو کردی؟

پسر لب هاشو بهم فشرد. هیچ جوابی نداشت که بده:

-م-من... نمیخواستم... یعنی.. د-دستم خورد!!

بعد سرشو برای تائید حرف خودش تکون داد.

وقتی تهیونگ با صدای بلند خندید، پسر جوونتر با تعجب نگاهش کرد و بعد تونست رایحه ی خفیف الکل رو که نشون میداد اون مسته رو بفهمه!

-دستت خورد؟! نمیخوای جبرانش کنی؟!

وقتی به یکباره فاصله رو از بین برد و جونگوک رو بین قفسه ها گیر انداخت، احساس کرد تپش قلبشو دیگه حس نمیکنه چون فکر کرد قطعا از حرکت ایستاده:

-م-من؟! تهیونگ.. تو مستی؟ درسته؟ ف-فکر کنم...

پسر بزرگتر حرفشو قطع کرد و دوباره آروم خندید:

-هیسسس. بیا به فکر این باشیم که چجوری قراره جبرانش کنی!

و بعد وقتی صورتشو جلوتر برد محض رضای تمام بوسه ها!!! جونگوک واقعا ضربان قلبشو از دست داد. وقتی نرمی لب هاشو روی لب های خودش حس کرد، بلند شدن دوباره ی صدای در باعث شد دوباره از هم فاصله بگیرن!

-تهیونگ؟ هنوز اینجایی؟

نامزدش دنبالش برگشته بود! پسر بزرگتر قبل از اینکه بیرون بره با انگشتش ضربه ای به زیر چونه ی جونگوک زد و با لبخند به طرف خروجی حرکت کرد.

اما جونگوک هنوز جایی بین قفسه های کتاب، روی زمین نشسته بود و داشت فکر میکرد کجای راه رو اشتباه رفته که دچار یه عشق ممنوعه شده؟! ایا واقعا تلاش کردن تو این راه درست بود؟ اون میتونست یه بار دیگه تهیونگو تو این فاصله از خودش حس کنه در حالی که سعی میکرد اونو عاشق خودش کنه؟ راه طولانی ای در پیش بود!

Report Page