For you 🗒️💘

For you 🗒️💘

こもれび

«قفل در رو باز کردم و خودم رو انداختم تو. چیز زیادی اونجا نبود. یه سری نوار کاست قدیمی، آلبوم عکس، یه مانیتور روشن و یه صندلی اون وسط. البته اینجا نیازی به نشستن نداشتم. هر کاری میتونستم بکنم، حتی معلق شدن.

یه وقتایی که میبینم آدما از مغزشون استفاده نمیکنن و منم نمیتونم بزنم تو سرشون، میام اینجا. توی سر خودم. امروزم نشستم روی صندلی و زل زدم به دیوار خالی.

- خب؟

مثل ورد جادوگری، دیوارا دیگه خالی و خاکستری نبودن. مثل صفحه نمایش سینما، رنگی رنگی و پر از مفهوم شدن و شروع کردن به پرواز. بلند شدم و روی صندلی ایستادم. هرکدومش که مهم تر بود رو توی هوا میگرفتم و مثل برگه کاغذ مینداختم روی زمین. چند تا برگه درست درمون شکار کردم و نشستم. چیزایی که باقی مونده بود یه سری ابر از زمزمه‌های بی‌معنی مردم و چیزای دیگه بود که نفهمیدم از کجا اومدن تو اتاق ذهنم. با یه ژست متفکر، پروسه تفکر رو شروع کردم. روی هر برگه سوالایی نوشته بود که ارزش زیادی داشتن. یکی دو تاش هم تکراری بود، ولی از ارزشش کم نمیشد. در اصل بنیادی ترین سوالات فلسفه همون سوالات تکراری‌ای هستن که براشون جوابی پیدا نشده. اینا هم از اون دسته بودن. مثلا «چطور ممکنه یکی توانایی تفکر داشته باشه، ولی تصمیم بگیره احمق باشه؟ چطور ممکنه یکی امکانات استفاده از آموزش رو داشته باشه، ولی تصمیم بگیره بیسواد باشه؟ چطور ممکنه یکی دو جفت چشم سالم و درشت داشته باشه ولی اتفاقات بدیهی جلوی چشمش رو نبینه؟ کسی که گوش داره و نمیشنوه چیه؟ وظیفه من در قبالشون چیه؟»

خودکار میگرفتم دستم و شروع میکردم نوشتن جوابام. قضیه رو میذاشتم جلوم و هر دفعه از یه گوشه اتاق نگاهش میکردم. بعد مشاهداتم رو مینوشتم. انقدر مینوشتم که یه دریای جواب توی ذهنم درست میشد. بعد وقتی کسی همچین سوالاتی ازم میکرد، کلا دو سه تا پاراگراف از اون دریا رو نشونش میدادم. هیچکس اونقدری باحوصله نبود که بشینه یه دریا حرف بشنوه. خب غرق میشه بنده‌خدا!

البته تمام این پروسه اتاق فکر باعث میشه من از بیرون ساکت و یجورایی clueless بنظر بیام، ولی از درون؟ من واقعا سرم شلوغه.»


Report Page