For You

For You


چشم هام رو باز کردم و بهش نگاه کردم.

موهاش رو از جلوی صورتش کنار زدم ولی آروم طوری که بیدار نشه.

گوشیم رو از روی میز برداشتم و یه عکس ازش گرفتم.

اگه میفهمید یه فایل فقط از عکسای موقع خوابش دارم فکر کنم جیگرمو در می اورد.

همیشه می گفت چرا وقتی یه البوم عکس مسخره از من داری بازم توی گوشیت نگه میداری.

خب احتمالات زیادی وجود داشت.

اگه اون آلبوم گم میشد چی؟

اگه گوشیم گم میشد چی؟

به هرحال باید همه احتمالات رو بررسی می کردم دیگه.

از وقتی خوابم درست شده بود زودتر بیدار می شدم و اون خواب بود.

البته نیم ساعت بعد من بیدار می شد.

چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم.

امروز می خواستم چیکار کنم؟

روز تعطیلم بود ولی هانی درس داشت باید خونه می موندیم.

اگه فردا اون امتحان رو نداشت میرفتیما ولی استادش خیلی سخت گیره.

با تکون خوردنش چشم هام رو باز کردم و بهش زل زدم.

چشم هاش رو باز کرد و بهم خیره شد.

-صبحت بخیر خانم محترم.

لبخندی زد و پاشد.

+صبح تو هم بخیر.

گونش رو آروم بوسیدم و خودمم بلند شدم.

-خب امروز وایسا کاراتو بگم.

بی توجه به حرفم وارد دستشویی شد و درو بست.

رسما میگفت دهنت رو ببند با برنامه هات خستم کردی.

ولی کتاباش رو روی میز مطالعه بنفش گذاشتم و وسایل رو مرتب کردم.

با صدای در لبخندی زدم.

-کتابات هم گذاشتم بعد از ناهار درساتو شروع می کنیم.

باز هم چیزی نگفت که فهمیدم اصلا حوصله نداره.

پس خودمم کارامو انجام دادم.

ظاهرا رفته بود آشپزخونه پس لباسامم عوض کردم و به سمت آشپزخونه دویدم.

-میدونم حوصله نداری ولی اینجا زندگی واقعیه نمیتونی سین کنی جواب ندی.

چشم هاش رو چرخوند و وسایل صبحونه رو در اورد.

یکم گرفته شدم ولی چیزی نگفتم.

تک تک حسامو پشت لبخندم پنهون کردم.

وقتی اون حالش خوب نبود دلیل نمیشد که من هم حالمو نشونش بدم.

من تکیه گاهش بودم.

-تو بشین بقیش با من.

روی صندلی نشست و گفت: من تخم مرغ نمیخورم اگه خودت میخوری درست کن.

روی صندلی جفتیش نشستم و دستش رو گرفتم.

-هانیم چیزی شده؟

لبخند کوچیکی زد و گفت: نه وقت پریودیمه.

ولی تاریخ پریودیش این نبود.

پس یه اتفاقی افتاده بود که نمیخواست به من بگه.

-من خیلی وقته میشناسمت میدونستی؟تو تاریخ پریودیت این نیست و من نمیتونم باورش کنم.پس وقتی چیزیو نمیخوای بگی بگو نمیگم.

دستش رو ول کردم و با بی حوصلگی مشغول صبحونه خوردن شدم.

کاش میتونستم بفهمم چی شده و درستش می کردیم.

من واقعا کار اشتباهی از نظر خودم نکرده بودم.

پس شاید از نظر اون یه اشتباهی وجود داشت و فاک اگه اشتباه کرده بودم.

-بریم بیرون؟تا ظهر برمیگردیم.

نه ای گفت و نون تستش رو ول کرد.

شایدم یه چیزی ذهنش رو درگیر کرده و نمیدونه چی بگه.

-حرفتو بزن و واسش تردید نداشته باش.

لبخند زد و سرشو بالا اورد.

میتونستم هول شدنش رو حس کنم.

+نمیخواست بگم که رد نکنی ولی میخوام بشنومش.من در اصل یه بچه رو توی پرورشگاه دیدم اسمش ماریائه.پدر مادرش مردن و کسی رو نداره.خیلی دوستش دارم غزل نمیشه اینجا بمونه؟

مات شدم.

حضور یه بچه توی زندگیمون؟

صدای گریه هاش ‌که شبا میاد.اون گند زدناش وای فاک این چیه.

+میدونم بدت میاد ولی من واقعا دوستش دارم غزل، جای اینکه سگ بگیری یه بچه بگیریم خب‌.

سرفه ای کردم.

من واقعا زندگی الانم رو دوست داشتم.

نمیتونستم از پس مسئولیتش بربیام.

ولی از یه طرف هانیم میخواستش.

+آرومش میکنم زیاد سمتت نمیاد.ولی فقط بذار باشه.

دستم رو زیر چونم گذاشتم.

-من از خود بچه بدم میاد.ولی تو دوستش داری و بخاطر همین دارم روش فکر میکنم.میخوام خوشحال تر باشی‌.اما از اون طرف تو دانشگاه داری و نمیتونی همش اونو با خودت ببری.

شونه هاش رو بالا انداخت.

+پرستار میگیریم.پرسیدم از اینو اون و یکی رو پیدا کردم که خیلی خوبه.سنشم بالاس تقریبا.

خندم گرفت.

تک تک کارارو کرده بود و اینم میدونست که راضیم میکنه.

دستش رو گرفتم و روی پام نشوندمش.

-تک تک کارارو کردی و حالا میگی چه نظری دارم؟

انگشتشو روی لبم کشید‌.

فاک این حرکتش رو همیشه دوست داشتم.

-من عاشق زندگیم با توام.اینکه هردومون توی یه خونه آرامش داشته باشیم واسم مهمه.از بچه متنفرم ولی نمیخوام ناراحتیت رو ببینم.از اون طرف هم نمیخوام تو رو با یه نفر دیگه تقسیم کنم.

دستمو روی شکمش کشیدم که سریع بلند شد.

شوکه بهش نگاه کردم.

هیچوقت بلند نمیشد.

+تا وقتی نگیریش حق نداری بهم دست بزنی.

آروم خندیدم.

همش تهدید الکی بود ولی خب همراهیش می کردم قطعا.

-کاراش طول میکشه کم کمش یه ماهه.یه ماه حق ندارم بهت نزدیک بشم؟ تو از جفتم رد بشی حس و حالم عوض میشه.

خندش گرفت.

اینو میتونستم از لبخند کوچیکش بفهمم.

+از همون اولی که باهات آشنا شدم میدونستم چه ذهن خرابی داری.آخه کی پارنترش از جفتش رد میشه حس و حالش عوض میشه؟

چشم هام رو با کلافگی چرخوندم.

پس باید تک تک جزئیات رو می گفتم.

-خب بذار قشنگ واست توصیفش کنم.اولا که تو خیلی خوشگلی و دوما من کل تنت رو دیدم مشخصه همش یادش میوفتم خب و از اون طرف..

با دیدن نگاهش که معنی خفه شو میداد دهنم رو بستم.

چیکار کنم که خیلی پررو بودم؟

+اصلا بهم امروز دست نمیزنی.فردا امتحان دارم و نمیخوام با گردن کبود برم.

لبخندی زدم و قبل از اینکه از جفتم رد بشه گفتم: هانیم.

ایستاد و جانمی گفت.

از پشت بغلش کردم.

این دختر واقعا جادوگر بود.

چطور میتونست در این حد من رو جادو کنه؟

-تو یه جادوگری.البته نه از اونا که بعد کسی رو میخواد.از اونا که وقتی وارد زندگیت میشه عاشقش میشی.منو جادو کردی.اونم طوری که جز تو کسی به چشمم نمیاد.

گردنش رو بوسیدم.

من همیشه یهویی این حرفارو بهش میزدم که سوپرایز بشه.

ولی شاید به حرفام عادت کرده بود که می خندید و شوکه نمیشد.

+البته شایدم از اون جادوگر بدام که کاری کردم عاشقم بشی.اخه مگه من کیم؟

این دفعه موهاش رو بوسیدم.

-تو ماه درخشان منی.تک ماه آسمون من و وقتی هم که صبح میشه جای خورشیدم رو میگیری.من با تو زندگی کردن رو یاد گرفتم.

Report Page