for you🎻

for you🎻

-Hannah

-یه داوطلب میخوام که بیاد روی صحنه.

هنرجو ها با تعجبی آشکار به استاد خیره شدند. پس از دقایقی دخترکی ریزه میزه با موهای فرِ قرمز رنگش، که جین و بافت ساده ی زرد رنگی پوشیده بود، عینکش را روی چشم های قهوه ای درشتش جا به جا کرد و 

پرسید:

- برای چی استاد؟ داوطلب برای چه کاری؟؟

استاد با صدایی رسا و قاطع گفت:

-هر کسی که اومد روی صحنه بهش میگم.

همهمه ای در سالن بر پا شد، همه دوست داشتند بدانند چه کسی در اولین کلاسِ "نمایش بر روی صحنه"، در سالن نمایش، داوطلب میشود و بر روی صحنه میرود.

آن هم در حضور استادی که اوازه ی سخت گیری و عجیب بودنش در همه ی دانشکده پیچیده بود. 

در میان همهمه جمع، دختری که پیراهن کوتاه و قرمز رنگی به تن داشت، توجه ی همه را جلب کرد.

موهای پریشان و بلند سیاه رنگش تضادی زیبایی با لباس قرمز و پوست برف مانندش به وجود اورده بود.

و چشم هایش،عظمت خود را از آسمان سیاه و پر ستاره ی اعماق شب، گرفته بودند.

-من استاد! 

من داوطلب میشم.

همه ی چشم ها با حیرت و کنجکاوی به او نگاه میکردند.

اما او بی توجه به همهمه ی سالن، با گام های آرامش روانه ی صحنه شد.

سالن در سکوت فرو رفت.

استاد در یک نگاه کلی او را برانداز کرد،

اخم ریزی کرد و پرسید:

- دختر شجاعی هستی یا هدف خاصی داری؟

دخترک ریز خندید و با آرامشی که در همه ی وجودش هویدا بود؛گفت:

-من آمادم استاد.

پس از سکوت کوتاهی:

-خب، با استفاده از همه ی چیزی که بلدی و هر چیزی که میخوای و در دسترس داری، یه دختر عاشق رو به من نشون بده.

لبخند کوچکی بر لبان دختر نقش بست که رفته رفته عمیق و عمیق تر شد و کل صورتش را در بر گرفت.

 قدمی به عقب رفت.

همه ی افراد سالن شش دنگ حواسشان را به دختر داده بودند.

باد خنک و ملایمی پرده های حریرِ پنجره های بلند سالن را به حرکت درآورد.

دخترک بر روی صحنه، چرخی زد.

همه ی نگاه ها آکنده از تعجب شد.

دوباره به آرامی چرخی زد.

و باز هم چرخ دیگری و ...

کم کم دست ها و بدنش را به حرکت در آورد.

پاهای بلند و کشیده اش خطوط فرضی نامرتب و نامفهومی بر روی صحنه ی چوبی نمایش، به نمایش در می اوردند.

و دست هایش که با دست فرشتگان پیوند خورده بود، به نرمی حرکت یک پر، در هوا حرکت میکرد.

همه مات و مبهوت او شده بودند.

شگفتی، تعجب، حیرت، تحسین و دیگر احساساتی از این دست، همه ی نگاه ها را غرق کرده بود.

پرده و دخترک با هم، جهان را به رقص دراورده بودند.

سالن غرق در صدای ملودی شد که برخواسته از حرکات دختر بود.

پرده حرکتش را اهسته تر کرد.

دخترک چرخ زد.

نسیم قصد رفتن کرده بود.

دخترک چرخ زد.

پرده آرام گرفت.

دخترک باز هم چرخید.

جهان در ارامش فرو رفت.

دختر از حرکت ایستاد.

موهایش را به پشت گوشش راند و با لبخندی که عضو جدا نشدنی صورتش بود، به استادش خیره شد.

جمعیت کم کم از بهت بیرون امده و شروع به تشویق و تحسین دختر کردند.

استاد پس از چند ثانیه خطاب به شاگرد هایش گفت:

-کافیه دیگه.

به سمت دختر چرخید.

-و تو، تو عاشقی...

دختر دوباره خنده ریز کرد و چیزی نگفت.

استاد رو به شاگردانش کرد و گفت:

-خب یه داوطلب دیگه میخوام.

پسری در گوشه سالن بی سر و صدا نشسته بود. 

سویشرت آبی رنگ و جین مشکی به تن داشت. اجزای صورتش در کنار هم ترکیب بامزه ای را خلق کرده بودند. چشم های قهوه ای روشنش هارمونی زیبایی با موهای لخت و کوتاهش داشت. هنوز چشم از صحنه بر نداشته بود، بدون هیچ مکثی گفت:

- من داوطلب میشم استاد.

-باشه. بیا روی صحنه.

پسر با قدم های محکم به روی صحنه رفت.

چشم از دختر برنمیداشت.

دختر هم با آرامش لبخندی حواله پسر کرد.

استاد عرض سالن را چند مرتبه طی کرد و گفت: 

- خب تو پسر جون 

ببینم تو چیکار میکنی

اماده ای؟؟

پسر با صدایی که دیگر آن استحکام اول را نداشت گفت:

- بله استاد. چیکار باید کنم؟

-با یه حرکت ، یه جمله ، یه کار یا هر چیز دیگه ای به ما نشون بده که عاشق این دختر عاشق هستی.

ستاره های چشم های دختر درخشید.

پسر به دختر نزدیک شد.

بلافاصله قدمی دور شد.

کلافه دستی در موهایش کشید. اما در صدم ثانیه به دختر نزدیک شد. صورتش را با دستانش احاطه کرد و بوسه ی نرمی بر لبانش نشاند.

به چشم های دختر نگاه کرد و دوباره مشغول بوسیدنش شد...

دختر نیز او را همراهی میکرد.

پس از چند ثانیه از هم فاصله گرفتند و پسر شرمگین سرش را پایین انداخت.

قهقهه ی ناگهانی استاد سکوت و بهت سالن را در هم شکست.

-هی پسر نکنه تو هم عاشقی؟

پسر با صدایی که به زحمت شنیده میشد، گفت:

-فکر کنم بله!


Report Page