FOR YOU👣

FOR YOU👣

TeakookVBloody

وقت شام بود و خدمتکارها در حال سرو غذا بودن …غذا استیک بود ، غذای مور علاقه جونگکوک …

پسر منتظر بود تا مثله همیشه مردش با محبت به سمتش بیاد و استیک رو براش برش بده ، ولی ارباب بی اعتنا به اون مشغول خوردن شد …

جونگکوک بزاق دهانشو بلعید و با دست های لرزون مشغول برش دادن گوشت شد …

تهیونگ بهش بی محلی میکرد … هنوز از حرفای دیشب دلخور بود ؟ …لبهای اویزونش با برخورد اشتباه چاقو به انگشتش اسیر دندوناش شدن … 

هیسی از سوزش کشید و توجه ارباب رو جلب کرد …مرد همیشه نگران ، از افکار سیاهش بیرون اومد و سمت پسرکش خم شد …

_حواست کجاست کوک ؟!

نگاهش به زخم انداخت و بی حواس بوسه ای به خراش سطحی دستش زد …‌

_اشکال نداره زود خوب میشه یه خراش کوچیکه … نگران نباش خب ؟

سرشو بالا اورد و نگاه جونگکوک رو گیر انداخت …نفس تندی کشید و با تظاهر به بی خیالی دوباره مشغول خوردن شد …

جونگکوک دلخور و خسته از رفتار مردش ، از خدمتکار خواست تا اونو به اتاقش ببره … 

تهیونگ به ظرف غذای دست نخورده جونگکوک نگاه کرد و اهی کشید …

_معذرت میخوام کوک … همش بخاطر محافظت از خودته .

قلبش تو سینش فشرده شد …

پسرکش حقش نبود این همه مدت غمگین باشه و حالا که بعد از سالها زبون باز کرده با از تهیونگم‌محروم باشه ولی تا وقتی که تو خطر بود همه اینا لازم بود …

چند وقتی بود که فهمیده بود جاسوسی تو باندش نفوذ کرده ولی موفق به شناساییش نشده بود و این تهیونگو مضطرب میکرد …

اون میترسید از اینکه متوجه حضور معشوقش بشن و بخوان  بلایی سرش بیارن …این دوریِ موقتی لازم بود …

*******

(یک هفته بعد)

اخرین نکته رو نوشت و با عصبانیت خودکار رو ، رو میز کوبید …بی رمق سرشو رو سطح چوبی میز گذاشت و به ساعت نگاه کرد …ساعت ۱۱ بود و تهیونگ‌هنوز برنگشته بود …اه جگر سوزی کشید و سعی کرد بغضشو قورت بده …لکنتش نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود اما جونگکوک ذوقی براش نداشت …

ترجیح میداد لال بمونه اما تهیونگش همیشه پیشش بمونه و با نگاه براق بهش زل بزنه…

جونگکوک ، زندگی بیرون از عمارت رو به یاد نداشت …اون عادت داشت به عاشقی و پرستیده شدن توسط تهیونگ .

بدنش عادت داشت به لمس شدن و مقدس شدن توسط اون مرد …گوش هاش عادت کرده بودن به نجوا های اون مرد عاشق …

پس …چرا باهاش سرد شده بود ؟!

به خاطر اینکه نزاشته بود باهاش رابطه داشته باشه ؟! اگه با یک بار رد شدن خودشو ازش محروم میکرد پس برای بقیه عمرش چی ؟! مثله یه دستمال کثیف دورش می انداخت ؟! 

لباشو گزید تا بغضش نترکه …چنگی به دسته چرمی ویلچرش زد و تصمیم گرفت تا یکم‌ بره تو باغ تا کمی هوا بخوره …

ویلچر توی بالا بر برد و دکمه رو زد …ویلچر اهسته از نرده ها پایین اومد و جونگکوک تونست با کمی تقلا ویلچر رو از روی بالا بر کنار بزنه و به سمت باغ بره …

با برخورد باد سرد به صورتش نفس عمیقی کشید …چرخ رو به سمت رز های محبوبش به حرکت در اورد که متومه قامت بلندی شد .

جلو تر که رفت متوجه شد اون فرد سیگار به دست تهیونگه .

تهیکنگ با شنیدن صدای چرخ رو چمن ها برگشت و نگاه دلتنگش رو به معشوقش دلخورش داد …جونگکوک ویلچر رو کنار مردش نگه داشت و بعد از چند لحظه مکث سکوت رو شکوند ….

+قول داده بودی سیگار نکشی .

تهیونگ نفس عمیقی کشید و پُکی از سیگار‌گرفت …

_من خیلی قول ها رو بهت دادم  ولی به هیچ کدوم عمل نکردم .

جونگکوک اخمی کرد و کلمات رو با دلخوری از دهنش بیرون اومد…

+برام مهم نیست !الان فقط بهم بگو چرا ازم فاصله میگیری ؟!

_فقط سرم شلوغه .

لباشو با حرص بهم فشار داد و بعد پوزخند تلخی زد …

+سرت انقد شلوغه که سیگار کشیدنو یادت نمیره ولی یادت میره یه معشوقه فلج تو عمارتت داری که هر روز چشم انتظارته… هع … واقعا جالبه ارباب کیم .

تهیونگ پلک هاشو بهم فشرد و سعی کرد با لحن ملایمی جوابشو بده…

_اینطور نیست جونگکوک …برگرد داخل .

+چرا نباشه ؟…تو خجالت میکشی اعتراف کنی یه معشوقه فلج داری که یه مدت هم لال بوده …تو خودت فهمیدی دیگه کنار من بودن برات سودی نداره برای همینم‌هست که ازم‌فاصله میگیری تا ازت دلسرد شم …تبریک میگم‌کیم … داری خوب کارتو انجام میدی …

کاسه ی صبر مرد لبریز شد و برای دومین بار تو عمرش سر پسرک فریاد کشید …

_خفه شو جونگکوک دهنتو ببند … این همه سال ادم قربانی کردم که برگردی بهم بگی برام‌ بی ارزشی ؟! … دِ لعنتی تو شرایط و کار منو میدونی … حتما یه دلیل فاکی وجود داره که ازت فاصله میگیرم و هر دومونو عذاب میدم …انقد احمق نباش و چشماتو رو احساسات من‌نبند .

خم شد و چونه پسرو که از فریادش ترسیده بود تو دست گرفت …

_به چشم هات قسم جونگکوک انقد دوستت دارم که حاضرم اسمون رو برات به پایین بکشم …فقط انقد خودتو بی ارزش ندون … انقد با زبون تندت اتیش به قلبم نزن پریزادم .

جونگکوک چشم های نم‌دارش رو از چشم هاش جدا کرد و با بغض گفت …

+سعی نکن با چرب زبونیت کاری کنی این هفته یادم بره …تو حتی شبام نمیومدی بهم‌سر بزنی و فقط و فقط تو اون زیر زمین کوفتی بودی .

تهیونگ لبخندی زد ، به خوبی معشوقش رو میشناخت … سعی داشت با غر زدن و دلخور نشون داده شدن خودش ، راضی شدنش رو نشون نده …

_وقتی میگم احمقی قهر میکنی !...بنظرت من‌ طاقت میاوردم یه هفته بدون دیدنت سر کنم ؟!شبها وقتی خواب بودی میومدم پیشت خرگوش غرغرو …

جونگکوک با مظلومی بهش خیره شد …

+راس میگی ؟

مرد خندید و بوسه ای رو پیشونیش زد …

_اره عشق کوچولوی من … مگه من تاحالا بهت دروغ گفتم ؟!

جونگکوک تند سرشو تکون داد و حق به جانب گفت …

+اره !وقتی تازه اومده بودم عمارت و تازه باهام خوب شده بودی ازت پرسیدم چند سالته تو گفتی که فقط ۳ سال ازم بزرگ تری ولی ۶ سال فاصله سنیمون بود!!! یا اون وقتی که که ازت پرسیدم …

تهیونگ دستش رو رو دهن جونگکوک گذاشت و خیلی اروم‌ زمزمه کرد …

_باشه باشه من‌تسلیمم !...از وقتی لکنتت رفع شده داری یه سره غر میزنیا !!!

گونه های جونگکوک رنگ گرفت و مثه خرگوشی که انگار هیوجش رو ازش دزدیدن به تهیونگ چشم غره رفت …

مرد عاشق دلش مثله همیشه برای جونگکوک ضعف رفت و محکم‌بغلش کرد و با وجود تقلاهای جونگکوک برای ازادی بوسه ی تقریبا خیسی رو شروع کرد …

و هیچکدوم متوجه پریدن فرد غریبه ای از رو دیوار و بیهوش شدن باغبون و ورودش به عمارت نشدن .


ادامه دارد ....


Report Page