FOR YOU 👣
TeakookVBloody(فلش بک ۵ سال قبل)
پاهای کشیده و خوش فرمشو رو هم انداخت و در حالی که سیگارشو روشن میکرد به حرف اومد …
_ امیدوارم ادم های خوبی رو برام پیدا کرده باشی اقای وو …
اقای وو با لبخند و لحن چاپلوسانه ای به حرف اومد …
& به سلیقه من شک نکنید ارباب کیم … بهترین و زیبا ترین دختران کره رو براتون اماده کردم !...
تهیونگ سری تکون داد و سیگارو با لبه میز خاموش کرد و بلند شد …
اقای وو لبه کتش رو مرتب کرد و جلوی کیم تهیونگ بزرگ راه افتاد تا راهنماییش کنه … بعد از طی کردن چند راهرو به سالن بزرگی رسیدن که ده دختر و دو بادیگارد مرد و یه خدمت کار در حال تمیز کردن گلدون ها اونجا بودند …
اقای وو دستی به سمت دخترها گرفت و با صدای رسایی گفت …
& امیدوارم از سلیقم لذت برده باشید ارباب … این دختر ها در خدمت شمان … کافیه انتخابشون کنید …
مرد ابرویی بالا انداخت وبه دختر ها نزدیک شد …
صدای قدم هاش در فضای نسبتا خالی میپیچید وجود دلهره اوری به وجود میاورد و به ابهتش می افزود … تمام دختر ها با لباس هایی مجلل و میکاپی زیبا ایستاده بودند …
ظریف بودند و دلربا ، ولی نه اونقدری که بخوان به دل ارباب کیم بشینه و بهشون لقب زیبا رو بده …
گردنشو کج کرد و صدای شکستن قُلِنجِش (وقتی که انگشست دستمون رو میشکنیم) ترس رو تو وجود دخترها و اقای وو انداخت … نگاه تیز و تاریکش رو به چهره تک تکشون دوخت و خواست اقای وو رو برای داشتن چنین انتخابی سرزنش کنه که چیزی دید …
چشم هاشو ریز کرد و با دقت بهش نگاه کرد …
پسری که بنظر خدمتکار عمارت میومد سر به زیر در حال پاک کردن گلدونی قیمتی بود …
موهای مشکی و ابریشمی که حتی از اون فاصله میشد تارهای نرمش رو تشخیص داد … صورتی گرد و پوستی به سفیدیه برف … بینیه عروسکی و لبایی باریک و غنچه ای و سرخ …
و در اخر …
چیزی که چهرش رو کامل میکرد … چشم های کشیده و دلفریب … ارباب کیم تهیونگ که به بی رحمی و بی احساسی معروف بود ، برای اولین بار به کسی لقب *زیبا* رو داد و حتی حس کرد این کلمه برای وصفش کمه !...
نفسشو فوت کرد و سمت به اقای وو برگشت …
_ دخترها خوب نیستن!
وو به تته پته افتاد …
&ار ..ارباب من …من بهتون قول میدم ..سوژه های به…
_لازم نیست .
مکثی کرد و ادامه داد …
_اون پسرو میخوام .
سکوت خفقان اوری سالن رو پر کرد … پسرکه از همه جا بی خبربود با حس جو سنگین سالن متعجب دست از کار کشید و سرشو بلند کرد … چشم های خرگوشیش از کنجکاوی پر شده بود و با نگاه ارباب کیم رو خودش ، ترس هم مخلوطش شد … حتی ارباب وو هم داشت نگاهش میکرد … با ترس بزاق دهانش رو بلعید و گفت …
+م..من ..اشت…اشتباهی انجام دادم ؟
تهیونگ با شنیدن صدای خشدار ولی ارامبخش پسر به وو اشاره کرد …
اون اشاره به معنای تمام شدن معامله بود …
*******
با خستگی خودش رو رو تخت انداخت و کتفشو مالید … کار کردن تو اون عمارت واقعا سخت بود ، مخصوصا زمان هایی که مهمون ویژه ینی کیم تهیونگ میومد … با یاداوری چشم های تیز و تاریک مرد به خودش لرزید …
تقه ای به در خورد و بعد اینسو، خدمتکاری که جونگکوک ازش متنفر بود وارد اتاق شد … اخمی کرد و نشست …
+یااا … من کی اجازه دادم بیای تو اتاقم ؟
اینسو پوزخندی زد و ساک رو جلو تخت پرت کرد …
& امشب اخرین شبیه که اینجایی … زود تر وسایلتو جمع کن فردا میان دنبالت .
جونگکوک متعجب ابروهاشو بالا انداخت …
+ک ..کجا برم ؟!
اینسو خودشو خم کرد و دست هاشو به تخت تکیه داد …
& ارباب کیم تهیونگ تورو از ارباب جانگ وو خریده … تورو جای اون دخترا پسندید .
جونگکوک حس کرد نفسش برای لحظاتی قطع شده … لبای لرزونش تکون خوردن …
+مم…منظورت چیه ؟!
پسر بی حوصله شونه هاشو بالا انداخت …
& ینی قراره بیبی بوی کیم تهیونگ بشی … عا … شایدم اسباب بازیش …
و بعدم خندید … جونگکوک ترسیده به ملافه چنگ زد و اون رو تو مشتش فشرد …
+من نمیرم … من با عمارت اون خلافکار نمیرم …
اینسو اهی کشید و به سمت در رفت …
& قرار نیست به خواسته منو تو پیش بره جونگکوک … کیم تهیونگ خیلی قدرت مند تر از منو تو حتی اقای ووعه …
در اتاق رو باز کرد و به بیرون از اتاق رفت و جونگکوک رو با دلی پر از ترس و ذهنی اشفته تنها گذاشت …
*******
ملافه ها و لباس های پاره شده که با گره های سفت به هم وصل شده بودن رو از بالکن پایین انداخت و یک سرشو به نرده گره زد …
دستاش میلرزیدن و نفساش تند شده بودن … اطمینان از اینکه کسی اون اطراف نیست ، نفس عمیقی کشید و اهسته از حفاظ بالکن رو طی کرد و محکم ملافه رو چسبید… بزاق دهنشو قورت داد و اهسته سر خورد …ناگهان صدای ریز ولی ترسناکی شنید …ملافه نمیتونست وزنشو تا پایان اون ارتفاع تحمل کنه و داشت پاره میشد … لبشو گزیر و به پایین رفتن ادامه داد … دوباره اون صدای ناهنجار به گوشش رسید … عرق از روی شقیقش سر میخورد و صورتش سرخ شده بود … نصف ارتفاع رو طی کرده بود که دوباره صدای پاره شدن ملافه به گوشش رسید و ناگهان بین زمین و هوا معلق شد … درد وحشت ناکی تو سرش پخش شد و بعد …
تاریکی …
*******
همه جا تاریک بود … گوشش سوت میکشید و سرش درد میکرد … سعی داشت چشم هاشو باز کنه اما انگار پلکهاش با چسب بهم چسبیده بودن …نوازش دست کسی رو رو موهاش حس میکرد …اخماشو تو هم برد و بالاخره پلکهای سنگینش باز شد اما با هجوم نور سنگینی به چشماش دوباره پلکهاش رو هم قرار گرفت … صدای غریبه ی مردی رو میشنید که به کسی دستور میداد تا اون پرده هارو بکشه …چشماشو دوباره با احتیات باز کرد و به مردی که بالا سرش رو تخت نشسته بود نگاه کرد …
لب های خشک شدش رو تکون داد …
+تو.. کی هستی ؟
مرد دوباره انگشت های پینه بستش رو تو موهای پسر فرو برد و بعد از مکثی به حرف اومد …
_من تهیونگم …همسرت…توهم جونگکوکی…
جونگکوک ابرو هاشو بهم نزدیک کرد …
+پس چرا هیچی یادم نمیاد؟!
تهیونگ بانداژ بسته شده رو پیشونی جونگکوک رو نوازش کرد …
_تو …حافظت رو از دست دادی .
جونگکوک دست مرد رو گرفت و حرکت دستش رو متوقف کرد …
+چطوری این اتفاق افتاد برام ؟!
تهیونگ حقیقت رو به زبون اورد …
_از بالکن پرت شدی …شانس اوردی زنده موندی .
جونگکوک سری تکون داد و با نوازش های مرد و مسکنی که هنوز تو خونش وجود داشت به خواب رفت …
*******
سه ماه گذشته بود …سه ماه از زمانی که جونگکوک پا به امارت گذاشته بود میگذشت ..طی این سه ماه جونگکوک دلبرانه قلب صاحب امارت رو ماله خودش کرده بود و جونگکوک با اینکه به فضای باز امارت عادت کرده بود …
باز احساس غریبی داشت …
هروقت که مرد به علاقش اعتراف میکرد و بدنش رو تصاحب میکرد با اینکه لذت میبرد ولی باز …
انگار بهشون عادت نداشت و گوشه قلبش سنگین بود …هروقت درد ذهنش رو به گذشته باز میکرد تنها حس معلق و سیاهی رنگ رو به یاد می اورد و سردرد عظیمی رو بهش هدیه می داد … نیم ساعت که درون اتاق حبس شده بود … درواقع تهیونگ از اخرین بوسه ای رو گونش گذاشته بود بهش گفته بود از اتاق بیرون نیاد و ترکش کرده بود …
اهی کشید و با حرص از جاش بلند شد و پا کوبان از اتاقش خارج شد … درکت نمیکرد که چرا باید تو خونه خودش حبس بشه اخه ؟!
قبل از اینکه به سمت اشپزخونه بره و از اجوما درخاست غذا کنه صدای فریاد تهیونگ هرچند محو به گوشش رسید …
متعجب به سمت کتاب خونه قدم برداشت …اهسته درو باز کرد و به صورت خشمگین همسرش خیره شد و…
چشم هاش روی اسلحه مشکی رنگی که بین دستاش فشرده میشد خشک شد …تهیونگ با خشم دوباره فریاد زد …
_گفتم محموله ها کجاااااان ؟؟؟
مردی که لوله تفنگ روی پیشونیش فشرده میشد پوزخندی زد و به چهره قرمز مرد نگاه کرد … بعد از چند لحظه تهیونگ کنترلش رو از دست داد و ماشه رو کشید و مرد رو به کام مرگ فرستاد …
جونگکوک با دیدن مرگ مرد و خونی که زیر سرش به جریان افتاده بود ، هینی کشید و دستگیره رو ول کرد … تهیونگ که خفه کن اسلحه رو بیرون اورده بود با شنیدن صدای جونگکوک هر دو رو، رو زمین انداخت …باورش نمشد اجازه داد جونگکوک همچین صحنه ای رو ببینه …
_جو..جونگکوک…
جونگکوک با ناباوری در حالی که اشک تو چشماش حلقه زده بود عقب عقب رفت …
+تو..توقاتلی …تویه قاتلییییی…
با نقش بستن تصاویری جلو چشماش سرشو تند تکون داد …
+گو…گولم زدی ..تو..گولم زدی ،تو همسرم نیستی …
هق هقی از بین لباش خارج شد و بعد فریاد کشید …
+تو منو خریدیییییییی …تو یه قاتلیییییی…
از شدت شک میلرزید …باورش نمشد کسی که با تمام وجود بهش اعتماد داشت همسرش نبود و کسی بود که خریده بودش و یه قاتل بود !...
حسی شبیه به خیانت داشت … زبونش سرد شده بود … تهیونگ اهسته به جونگکوک نزدیک شد …
_اونطور که تو فک میکنی نیست …بزار بهت توضیح بدم عزیز دلم … لطفا گریه نکن …
نگاه جونگکوک به رد پای خونی تهیونگ افتاد … قبل از اینکه دست تهیونگ بتونه بازوشو لمس کنه اونو به شدت هلش داد و فریاد زد …
+بهم دست نزن …ازت متنفرمممممممم…
سریع از اتاق نفرین شده بیرون امد و از پله ها پایین رفت …اونقدر تند میدوید که پاهاش گاهی بهم می پیچیدند و تلو تلو میخورد ولی بالاخره تونست درخروجی امارت رو ببینه …
اون نباید اونجا می موند …
_جونگکوک صب کننننن …
با شنیدن صدای تهیونگ تند تر دوید …دست های قوی نگهبان دور شکمش پیچید و ازشتابش کم و مانع رفتنش شد …
+ولم کن عوضیییییی بزار برررررمممممم…
با نزدیک شدن تهیونگ ارنجشو تو شکم و زانوشو وسط پای نگهبان کوبید و فرار کرد …مغزش قفل کرده بود و انگار وسط مه گیر کرده بود …گوشاش سوت میکشید و قفسه سینش تیر میکشید و اشکهاش هر لحظه صورتش رو بیشتر از قبل خیس میکردن …با رسیدن به وسط خیابان فریاد ملتمس وهشدار مانند تهیونگ ، اون رو از چنگ خلا بیرون کشید …
_جونگکوووووووووک
نور کور کننده و بوق سرسام اورد ماشین باعث شد پاهاش خشک بشه …ماشین اهنی محکم با جسم و بدن نحیفش برخورد کرد و به طرف دیگری پرتش کرد …
قدم های تهیونگ شل شد و ناباور به لباس سفید پسر که حالا به رنگ قرمز اغشته شده بود نگاه کرد …
اون پسر که تو خون گرم و قرمزغرق شده بود …
جونگکوکیه خودش بود ؟!...
(پایان فلش بک )
ادامه دارد .....