For You 👣
TeakookVBloodyابرهای خاکستری جلو دید خورشید رو گرفته بودن و باد اهسته میوزید …
اقای شین وصایلاشو جمع کرد و خطاب به جونگکوک گفت …
£ همکاری لازم رو ندارین اقای کیم … جلسه بعد همو میبینیم .
رفتن پزشک مثادف شد با ارباب امارت …
جونگکوک غمگین اهی کشید و ویلچرشو جلو پیش بوته های رز برد .
روز های سرخ ، صورتی و سفید …
کاملا یادش بود …
تهیونگ با دست های خودش اینارو براش کاشته بود و بهش گفته بود …
_ رز سرخ مثله لب هات میمونه … نرم و وسوسه انگیز …
روز صورتی مثله اخلاقته … بی آلایش و مهربون …
رز سفید هم مثله روحته … پاک بیدون هیچ گناهی …
تهیونگ دستاشو درون جیبش فروبرد و به معشوقه غمگینش که تو فکر بود خیره شد …
موهای بلندشدش بر روی پیشونیش رها شده بودن …
چشم های کشیده و دلرباش رو غم پر کرده بود ، بینی عروسکیش از سرما سرخ شده بود و لباس سرخش ترک خورده بود …
چه بی رحمانه بود که پاهای سفید همانند تندیس ارزشمندش بی حرکت بودن …
جونگکوک دستشو جلو برد و غنچه رز سفیدی که هنوز کاملا باز نشده بود رو از بوته جدا کرد …
چشم هاشو ریز کرد ، ولی درست میدید …
این اشک های جونگکوک بود که بر روی رز میریخت و گلبرگ هاشو خیس میکرد …
باد ملایمی وزید و موهای ابریشمی و بلند معشوقش رو نوازش کرد ، ولی پریزادش اونقدر غمگین بود که حتی متوجه این هم نشد …
کلافه اهی کشید و جلو رفت …
_ عزیزم ؟
جونگکوک با دیدن تهیونگ سریع اشک هاشو پاک کرد و چشم های براقش رو بهش دوخت …
تهیونگ مقابلش خم شد و دستشو رو زانو های بی حسش گذاشت …
_ چرا داشتی گریه میکردی ؟
جونگکوک جوابی بهش نداد و تنها غنچه رو پشت گوش تهیونگ جا داد وبعد خم شد دستاشو دور گردنش حلقه کرد …
تهیونگ مهره های کمرش رو نوازش کرد ، میدونستی چیزی عزیزکشو ازار میده …
بوسه ای به لاله گوشش زد و از فاصله گرفت …
_ کلاست با اقای شین چطور پیش رفت ؟
جونگکوک نگاهشو از تهیونگ گرفت و سمت گلا چرخوند …
تهیونگ تمام این حالت هاشو از بر بود و میدونست این نگاه یعنی چیزی خوب پیش نرفته …
پس فقط پرسید …
_چرا ؟
جونگکوک لباشو جلو داد و با دستاش بازی کرد …
اون فقط خسته بود …
از اون همه تلاش هایی تهیونگ براش میکرد اما اون در مقابل فقط نا امیدش میکرد …
دستی چونشو گرفت و صورتشو بالا اورد …
مرد بزرگ تر مغموم بوسه ای به لبای خشکش زد …
بغض سنگینی به گلوش چنگ می انداخت و احساس میکرد اگه یکم فشار بده لباش زخم میشن …
_ کوک … من …میدونم… دیگه نمیتونی راه بری … پس …لطفا …لطفا فقط تلاش کن به حرف بیای … نزار با حسرت شنیدن صدات بمیرم …
پیشونیشو به زانو های بی حرکتش تکیه داد و پلک هاشو به هم فشرد تا اشکی از حصار چشم هاش ازاد نشه …
جونگکوک موهای مردش رو نوازش کرد …
میخواست اسمشو صدا بزنه …
میخواست بگه که ازش متنفر نیست …
ولی …
با بلند شدن تهیونگ و دیدن اینکه داره میره با ترس به دستش چنگ زد …
تهیونگ سرشو بلند کرد و با صدای خشداری گفت …
_ نگران نباش … بر میگردم .
با شل شدن دستاش قدم هاشو تند کرد و به سمت ماشینش رفت …
باغبان به معشوقه غمگین اربابش نزدیک شد …
£ قربان ؟ هوا سرد شده …میخوایید برید داخل ؟
با تکون خوردن سرش و تائیدی که گرفت ، دستکش های خاکستریش رو دراورد و دستای ویلچر رو گرفت …
نگاه جونگکوک به غنچه ای که روی زمین رها شده بود افتاد …
غنچه ی رزی که بخاطر سرمای هوا و جدا شدن ازریشش هیچوقت نتونست باز بشه …
******
مقابل میزش نسته بود و به کتاب که کلماتش بی مفهوم شده بودن نگاه میکرد …
شب شده بود و تهیونگ هنوز بر نگشته بود …
اه غمگینی کشید و کتابو بست …
ویلچرش رو به حرکت در اورد و از اتاق بیرون رفت …
مقابل در قهوه ای رنگ که ورود بهش ممنوع شده بود متوقف شد …
دستگیره رو پایین کشید و ویلچر رو جلو برد …
یک طرف دیوار با اینه پوشیده شده بود و سط اتاق دو میله عریض وجود داشت …
اونجا اتاق تمرینش بود …
ویلچر رو جلوی اینه قرار داد و به چهره اب رفتش خیره شد …
لاغرو ضعیف شده بود اما همچنان زیبایی خیره کننده و دلفریبش رو داشت …
به لب های سرخش نگاه کرد و لب زد …
+تهیونگ …
نه اوایی از حنجرش بیرون امد ، ونه مرد عاشقی وجود داشت تا با محبتی که فقط خودش اونو رو میدید جوابش رو بده …
قبل از اینکه اشک چشماشو پر کنه پلک هاشو به هم فشرد و نفس عمیقی کشید …
نگاهشو به دو میله براق دوخت …
میتونست تپش قلب تند شدش رو حس کنه …
بعد از کمی مکث ، مردد ویلچر رو به حرکت دراورد و مقابل میله ها نگه داشت …
نفسشو لرزون فوت کرد و خم شد …
با دستش پاهاش رو از روی پدال ویلچر برداشت و رو زمین گذاشت …
دست های سرد شدش رو به میله رسوند و اون دو جسم فلزی رو فشرد …
قفسه سینش از نفس های تندی که میکشید بالا و پایین میرفت …
بزاقشو بلعید و با بستن چشم هاش سعی کرد از رو ویلچر بلند شه …
هیچ توانایی نداشت ، زانوهاش لرزید ، لبشو گاز گرفت و بیشتر خودشو به سمت جلو کشید ولی از رو ویلچر سر خورد و شقیقش محکم به میله بر خورد کرد …
دستشو به شقیقش رسوند و اجازه داد که اشکاش صورتشو خیس کنن و صدای سکوت گریش تو اتاق خالی بپیچه …
اون نمی تونست …
صدای قدم های شتاب زده شخصی به گوشش رسید و بعد قامت سیاه پوش تهیونگ معلوم شد …
تهیونگ ترسیده سمت جونگکوک که کف اتاق افتاده بود و گریه میکرد دوید و بغلش کرد …
سرش رو سینش چسبوند و پهلوهاش رو نوازشش کرد …
جونگکوک مثله خرگوشی زخمی که زیر بارون رها شده بود تو آغوش تهیونگ میلرزید و دل مرد رو خون میکرد …
_ هیششش …اشکال نداره … به خودت فشار نیار عزیز دلم … عیبی نداره … خودم بار غمتو به دوش میکشم …
خودم تک تک ادمای سئول رو به زانوت در میارم …
گریه نکن عشق من …
گریه نکن پریزادم …
ادامه دارد .....