For You

For You

김 하 나🎗

با صدای گریه هاش از خواب پرید.

دورو برشو نگاه کرد و دید سو یونگ کنار پنجره نشسته و به آسمون آبی بالای سرش خیره شده..

-چیه چرا گریه میکنی؟؟؟

+جینگویا...

-چیشده؟؟

حرفشو خورد و ساکت شد و هیچی نگفت

- چرا صدام زدی؟میشه بگی چیشده؟داری نگرانم میکنی. تو که تا چند ساعت پیش حالت خوب بود کنار من خوابیده بودی.چیشد یهو؟ تو مدرسه اتفاقی افتاده؟؟؟

+نه...یعنی...آره

با خجالت سرشو پایین انداخت و اشکاش تموم صورتشو خیس کردن

جینگو نزدیکش شد دستاشو گرفت و کنار خودش نشوندش

-سو یونگ میشه بهم بگی دقیقا چه اتفاقی افتاده؟

+جینگویا اینو به هیچکس نگفتم یعنی جرات گفتنش رو نداشتم چون اگه میگفتم تو دردسر میوفتادم

-خب الان به من بگو چیشده.من کنارتم و میتونی همه ی حرفاتو بهم بزنی.

+اگه بگم چه کاری کردم شاید دیگه هیچوقت دوسم نداشته باشی و....

-هیچوقت این اتفاق نمیوفته.هیچ چیزی باعث نمیشه که دوستت نداشته باشم.

+ با اینکه میدونم این اتفاق میفته اما باشه میگم. فقط...میشه بهم نگاه نکنی؟ چون اینجوری نمیتونم حرفامو بزنم.

جینگو پشتشو به ا.ت کرد و منتظر موند تا شروع کنه.

+ببین جینگو قضیه بر میگرده به قبل از آشنایی من و تو 

یکی از همکلاسی هام فهمید من خونه م توی محله ی شماست

چون ظاهرا وقتی تورو جلوی در کمپانی میبینه تعقیبت میکنه و خونه تو پیدا میکنه.

وقتی این موضوعو فهمید منو مجبور کرد هروقت تورو دیدم یواشکی ازت عکس بگیرم و براش بفرستم وگرنه به همه میگه که من خانواده ای ندارم و توی یه خونه بعنوان خدمتکار زندگی میکنم

-خب؟؟

+به این زودی از حرفام خسته شدی؟

-چرا از حرفم ناراحت میشی؟؟ فقط پرسیدم بعدش چیشد؟

سو یونگ کمی با دستاش بازی کرد وادامه داد: اوایلش فقط برای اینکه اذیتم نکنه ازت عکس میگرفتم و براش میفرستادم

اما یه روز که به خاطر اذیتاش خیلی ناراحت بودم اومدم خونه و میخواستم تموم عکساتو پاک کنم و بهش بگم دیگه اینکارو نمیکنم البته همینو بهش گفتم اما عکساتو پاک نکردم و اونارو چاپ کردم و چسبوندم بالای تختم.هروقت ناراحت بودم با عکسات حرف میزدم و گریه میکردم.

مکثی کرد و نفس عمیقی کشید: عکسات شده بودن سنگ صبور من

شده بودن خانواده ی من هروقت از هرچیزی ناراحت بودم با عکسات صحبت میکردم.

گاهی اوقات به فکر خودکشی میوفتادم تا خودمو خلاص کنم و این عکسای تو بودن که عملی کردن تصمیمم رو به تعویق مینداختن.

روزی که رفتم مدرسه و به اون دختر گفتم دیگه برات اینکارو نمیکنم با عصبانیت سرم داد زد که چرا دیگه عکسای تورو بهش نمیدم.

منم فقط سکوت کردم و هیچی نگفتم که یهو اومد و موهامو چنگ زد و بهم گفت بچه دهاتی و تهدیدم کرد که حق ندارم روی حرفش حرف بزنم و واسه خودم تصمیم بگیرم.

تنها بهونه ای که میتونستم براش بیارم این بود که دوست ندارم زندگی شخصی تورو بخاطر یه آدم عوضی که فقط به خواسته های خودش فکر میکنه به خطر بندازم.

من میدونستم به خاطر کار و فیلمبرداری چقدر خسته میشی و احتیاج به آرامش داری اما من با این کارم فقط معذبت میکردم.

اون دختر بهم سیلی زد و گفت چیزی نیست که توی دنیا نتونه به دست بیاره و باید هرکاری میگه انجام بدم.

راست میگفت هیچی نبود که اون بخواد و خانوادش براش فراهم نکنن چون اون یه دختر از خودراضی بود که فقط خودش براش مهم بود و این خیلی منو آزار میداد.

برای اینکه ولم کنه قبول کردم که بازم براش عکساتو بفرستم.

با چشمای پر از اشک به چهره جینگو خیره شد و عاجزانه گفت:من فقط ترسیدم جینگو...تنها بودم و نمی تونستم زخم زبون بقیه رو هم تحمل کنم...اگه می فهمیدن من خدمتکارم مسخره م میکردن و من تحملشو نداشتم...

سرشو پایین انداخت و تکرار کرد:تحملشو نداشتم...

جینگو بدون حرف منتظر نگاهش کرد.

+بعد از اون فقط هر چند روز یک بار یکی دوتا عکس ازت براش میفرستادم تا دست از سرم برداره.اما...اما...یه روز اتفاقی متوجه شدم که داره از عکسات سواستفاده میکنه.

نگاهش کرد و ادامه داد: یادته وقتی از آخرین صحنه ی فیلمبرداریت که یک سال پیش بود برمیگشتی توی اخبار در مورد رسواییت صحبت میکردن و تو برای اینکه ثابت کنی چنین کاری نکردی چقدر عذاب کشیدی؟

-تو اینارو از کجا میدونی؟؟؟ اون موقع که منو تو همدیگه رو نمیشناختیم.

+میشه صبر کنی تا حرفم تموم بشه؟؟

جینگو سر تکون داد و گفت: باشه ادامه بده.

سو یونگ مردد و نگران گفت: این کار هیون وو بود

جینگو با شنیدن اسم هیون وو از جاش بلند شد و گفت صبر کن گفتی هیون وو؟؟؟ این اسم برام خیلی آشناس. کجا شنیدمش؟!

بعد از چند لحظه بشکنی زد و گفت: آهان یادم اومد تو نامه هایی که از طرفدارا گرفته بودم دیدم. خب این هیون وو چه ربطی به اون خبر داره؟؟؟

ا.ت مِن مِن کنان گفت: هیون وو همون دختریه که مجبورم کرد عکساتو بهش بدم. و اون بخاطر اینکه تو بهش توجهی نکردی خواسته تلافی کنه

-صبر کن صبر کن چی میگی؟ من بهش توجهی نمیکردم؟ مگه من اونو میشناسم؟؟؟ مگه با من رابطه ای داره؟؟

+ببین جینگو اینجوری که من فهمیدم چندباری هیون وو اومده جلوی کمپانی تو و منتظر بوده تو رو ببینه و حراست کمپانی مشکوک میشه و بهش میگن از اونجا بره. چندباری هم که تورو جلوی کمپانی دیده و نامه بهت داده تو فقط ازش گرفتی و بدون توجه از کنارش رد شدی. اونم ناراحت شده و از عکسات بر علیهت استفاده کرده

جینگو با عصبانیت از جاش بلند شد و درحالی که دستای مردونش رو مشت کرده بود و از عصبانیت قرمز شده بود رو به ا.ت کرد و گفت: نمیدونم چی باید بگم. یعنی چون من بازیگر شدم دیگه حق ندارم زندگی عادی داشته باشم؟ نمیتونم یه روزایی ناراحت باشم؟؟ باید همیشه با خوشحالی و لبخند به طرفدارا نگاه کنم؟؟

منم روزهایی هست که ناراحتم و حالم خوب نیست و نمیتونم وانمود کنم.لابد اون روزم...

طوری که انگار چیزی به ذهنش رسیده باشه مکث کرد و با تردید گفت: صبر کن ا.ت نکنه این خبرای چرتی که سال گذشته پخش شده بود بخاطر این عکسایی بود که تو به اون دختره دادی؟؟

سو یونگ از خجالت سرشو پایین انداخت و زیر لب زمزمه کرد: اره

جینگو که دیگه داشت از عصبانیت منفجر میشد رو به سو یونگ کرد و با عصبانیت گفت: چطور تونستی چنین کاری با من بکنی؟؟؟ کی بهت اجازه داده بود از من عکس بگیری؟؟؟ تو میدونی من چقدر عذاب کشیدم؟؟؟ میدونی چقدر به رئیس کمپانی گفتم کار من نبوده و من...

حرفشو خورد و نفسشو با عصبانیت بیرون داد.

-تو میدونی چقدر بخاطر این کارت بهم هیت دادن؟؟ میدونی چه غلطی کردی؟؟؟میدونی؟؟؟

سو یونگ فقط ساکت بود و اشک میریخت

-جوابمو بده چرا ساکتی؟؟؟؟ 

سو یونگ با چشمای خیس به جینگو نگاه کرد و گفت: دیدی بهت گفتم اگه بگم چه کاری کردم دیگه دوسم نداری.برای همین تا الان بهت نگفتم چون میدونستم اینجوری میشه.

جینگو مشتی به دیوار کوبید و با عصبانیت سر سو یونگ داد زد و گفت: تو داشتی زندگی منو نابود میکردی اینو میفهمی؟؟؟

سو یونگ از جاش بلند شد و بین گریه داد زد:من بین تو و هیون وو گیر کرده بودم از طرفی نمیخواستم اون اذیتم کنه از یه طرفی هم نمیخواستم زندگی تو نابود بشه.من فقط ترسیده بودم...از یک دختربچه دبیرستانی چه توقعی داری؟

-حالا که زندگی من تا مرز نابودی رفته عذاب وجدان گرفتی و این حرفارو میزنی؟؟ ا.ت تو نمیدونی من چقدر این مدت سختی کشیدم

دستشو روی صورتش کشید و با عصبانیت فروخورده گفت: فقط از اینجا برو بیرون

ا.ت کیفشو برداشت و وقتی داشت به سمت در میرفت رو به جینگو کرد و گفت: توام نمیدونی من بخاطر تو چقدر سختی کشیدم.

چند لحظه بعد صدای بسته شدن در اومد و ا.ت رفته بود.

جینگو وسط اتاق روی زانوهاش فرود اومد و اشکاش جاری شدن.با به یاد اوردن اون گذشته لعنتی نمیتونست جلوی اشکاشو بگیره.

وقتی چشماشو باز کرد توی اتاقش روی تخت بود.سرش درد میکرد و هنوز گیج بود.به زحمت از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت.

با دیدن مامانش شوکه شد و گفت:مامان اینجا چیکار میکنی؟ کی اومدی؟

مامانش در حالی که سوپ رو توی ظرف می ریخت گفت:جینگو چیزی شده؟ توی کمپانی مشکلی داری؟

کلافه جواب داد: نه چطور مگه؟

+وقتی اومدم دیدم وسط اتاق افتادی و صورتت خیس اشک بود.

دستی به موهاش کشید و آروم گفت: نه چیزی نیست یه درامای جدید نگاه میکردم زیادی غمگین بود.

خودشم میدونست داره چرت میگه و مامانش باور نمیکنه اما همین که از زیر حرف زدن در بره براش کافی بود.

+ آره تو گفتی و منم باور کردم. تو خودت بازیگری و میدونی این چیزا همش الکیه.

همینطور که مامان داشت حرف میزد جینگو زیر لب زمزمه کرد: اما درامای زندگی من واقعا غم انگیز تر از توی فیلماست.

روی کاناپه نشسته بود و دستاشو بهم گره زده بود و داشت به گذشته ی درناکش فکر میکرد.

مامان چندساعتی بود که رفته بود.

شروع کرد به حرف زدن با خودش: من بخاطر اون خبر لعنتی خیلی سختی کشیدم. هیچ کارگردانی قبول نمیکرد با من همکاری کنه.

با کلافگی دستی به صورتش کشید و گفت: گندت بزنن دختر چرا اینکارو با من کردی؟؟

گوشیش زنگ خورد و جواب داد.وقتی تماس رو قطع کرد نگاهش به بکگراند گوشیش افتاد.عکسی که جینگو و سو یونگ باهم روی همین کاناپه گرفته بودن.

لبخند سو یونگ توی عکس اخمای جینگو رو باز کرد و باعث خندش شد.

یاد روزای خوبی که با سو یونگ داشت افتاد و یادش اومد بخاطر حضور اون توی زندگیش بود که گذشته رو فراموش کرده بود و از اینکه بهش گفته بود از اینجا بره ناراحت بود...

چند روزی گذشت و جینگو خبری از سو یونگ نداشت. هرچقدر سعی کرد باهاش تماس بگیره بی فایده بود.

ماسک مشکیشو زدو کلاه کَپی که سو یونگ براش خریده بود رو روی سرش گذاشت و کت مشکیشو تنش کرد. سوار ماشینش شد و به سمت دبیرستان سو یونگ حرکت کرد.

چند ساعتی میشد که منتظر سو یونگ بود اما هرچقدر منتظر موند بی فایده بود چون خبری از ازش نبود. چند باری باهاش تماس گرفت اما بازم موفق نشد صداشو بشنوه.

با عجله به سمت خونه ش حرکت کرد تا شاید بتونه اونجا ببینتش.خونه سو یونگ فقط یک خیابون با خونه جینگو فاصله داشت.

تو ماشین جلوی در خونه منتظر ا.ت موند.ساعت از ۲ شب هم گذشته بود و هنوز خبری از سو یونگ نشده بود.

پلکاش داشت سنگین میشد هرچقدر میخواست مقاومت کنه و نخوابه اما بی فایده بود.

چشماشو با نور شدیدی که از شیشه ی ماشین مستقیما به صورتش میتابید باز کرد.

صبح شده بود و اون تمام شب رو منتظر ا.ت بود.از ماشین پیدا شد و به سمت خونه حرکت کرد. با اولین قدمی که برداشت دید کسی داره به سمتش میاد.

چندبار چشماشو باز و بسته کرد.خودش بود با ظاهری کاملا بهم ریخته و صورت زخمی.

مشخص بود اصلا حالش خوب نیست.کلید رو از کیفش بیرون آورد و سعی داشت اونو توی قفل در جا بندازه که یهو از حال رفت و روی زمین افتاد.جینگو با دیدن این صحنه سریع به طرفش دوید و خودش رو به بدن بی جونش رسوند.

-سو یونگ چشماتو باز کن. چه بلایی سرت اومده دختر؟؟؟

بلند تر صداش زد اما اون کاملا از حال رفته بود.

دستشو دور کمر سو یونگ حلقه کرد و بغلش کرد.به سرعت روی صندلی ماشین گذاشتش و خودشم سوار شد.با خودش بردش به خونه ش و آروم روی تخت خوابوندش و رفت جعبه ی کمک های اولیه رو آورد. زخماشو پانسمان کرد و کنارش نشست.دستاشو گرفت و به زخماش خیره شد.

-سو یونگ چیشده؟؟؟ توروخدا بیدارشو...باهام حرف بزن.نباید از خونه بیرونت میکردم متاسفم...فقط چشماتو باز کن...

*

سو یونگ چشمای کم جونش رو باز کرد و با دیدن اتاق جینگو تعجب کرد.چطور سر از اونجا دراورده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟

یهو متوجه شد کسی دستش رو گرفته.به سمت راستش نگاه کرد و دید جینگو کنار تخت خوابش برده و دستاشو گرفته.برای اینکه جینگو بیدارنشه تکون نخورد با اینکه داشت از درد به خودش میپیچید اما صداش در نیومد که جینگو رو بیدار نکنه.

چند دقیقه ای بدون حرکت موند تا اینکه جینگو بیدار شد.با دیدن چشمای باز ا.ت از جاش بلند شد و با عصبانیتی همراه با نگرانی گفت: معلوم هست کجایی این چند روز؟؟ چرا جواب تماسمو نمیدادی؟؟ چرا مدرسه نرفتی؟؟؟

سو یونگ سرشو چرخوند و گفت: نگران من نباش.خودت گفتی از خونه ت برم بیرون.

جینگو کنارش روی تخت نشست و با دستاش صورتش رو محاصره کرد و بوسه ی کوچیکی رو لباش زد.سو یونگ خودش رو عقب کشید و گفت: بسه جینگو بس کن نمیخوا...

جینگو اجازه نداد سو یونگ حرف دیگه ای بزنه و اونو محکم توی بغلش اسیر کرد و یواش در گوشش گفت: معذرت میخوام که از خونه بیرونت کردم...معذرت میخوام که سرت داد زدم.

محکم تر توی بغلش فشارش داد و یهو داد سو یونگ بلند شد.

جینگو ترسید و ازش جدا شد.با نگرانی گفت: چیشد؟؟جاییت درد میکنه؟؟؟

سو یونگ از شدت درد نتونست حرفی بزنه و فقط لباشو به هم فشار داد.جینگو سریع به یکی از دوستاش که پزشک بود زنگ زد.بعد از نیم ساعت صدای زنگ در اومد.جینگو با عجله سمت در رفت و در رو باز کرد با دیدن گو یونگ خوشحال شد و گفت: عجله کن حالش اصلا خوب نیست.

گویونگ به اتاق جینگو رفت و با دیدن ا.ت تعجب کرد.

+جینگو این کیه؟؟؟؟چرا باید تو خونه تو یه دختر دبیرستانی باشه؟؟؟ کاری باهاش کردی؟؟

-خفه شو گو یونگ.من همچین آدمیم؟؟؟

+خب پس بگو این کیه اینجا؟؟؟

-اول معاینش کن بعد همه چیزو بهت میگم.

گویونگ کارشو شروع کرد.با هر تماس دستش با بدن سو یونگ صدای جیغش فضای اتاق رو پر میکرد.جینگو با نگرانی به صورت عرق کرده سو یونگ چشم دوخته بود و با تمام وجود زجر می کشید.

گو یونگ سری به نشونه تاسف تکون داد و رو به جینگو گفت: فکر میکنم چندتا از دنده هاش شکسته باشه.

جینگو با شنیدن این حرف با نگرانی گفت: چی؟ دنده هاش شکسته؟؟؟

+اره به احتمال نود درصد...باید ببریمش بیمارستان هر لحظه ممکنه حالش بدتر بشه...داره به ریه هاش فشار میاد.

جینگو با عجله لباساشو تنش کرد و سو یونگ رو به بیمارستان بردن.

همین که گو یونگ هماهنگی های لازم رو کرد سو یونگ رو بردن اتاق عمل چون اصلا وضعیت خوبی نداشت.برای اینکه جینگو شناخته نشه گو یونگ‌ براش یه اتاق vip گرفت و جینگو اونجا منتظر سو یونگ موند.

چند ساعتی طول کشید تا سو یونگ از اتاق عمل بیرون اومد.

جینگو با دیدنش به سمتش دوید و وقتی با تن بی جونش روبه رو شد پاهاش رو دیگه حس نکرد و به زمین افتاد.

گویونگ سریع به سمتش رفت و دستاشو گرفت.

-نگران نباش پسر...حالش خوب میشه.

****

.جینگو کنار پنجره ایستاده بود و بیرون رو نگاه میکرد.باد پاییزی لا به لای موهاش به رقص دراومده بود.گو یونگ با دوتا قهوه به سمتش رفت.با صدای گو یونگ به عقب برگشت.

+نگفتی این دختر کیه؟

جینگو سرشو پایین انداخت و گفت: کسیه که از ته دل دوسش دارم...کسی که باعث شد تموم سختی های یک سال پیش رو فراموش کنم.

+ میدونی چقدر ازت کوچیکه؟ اگه طرفدارات چی؟ میدونی چقدر بهت هیت میدن؟؟؟

سرشو بالا کرد و با قاطعیت گفت: اره میدونم.اون فقط ۱۸ سالشه و من ۲۷ سالمه. مگه تفاوت سن مهمه؟؟؟

+نه مهم نیست اما شرایط تو فرق میکنه. تو یه بازیگر معروفی و اگه طرفدارات متوجه این قضیه بشن نه این بچه آرامش داره نه تو.

-دیگه برام مهم نیست در موردم چه فکری میکنن.منم حق زندگی کردن دارم.حق اینو دارم که عاشق بشم...

در اتاق باز شد و پرستاری گو یونگ رو صدا زد.

+دکتر پارک بیمار جدید دارید باید همین الان برین.

گو یونگ سری تکون داد و گفت:باشه اومدم.

به جینگو نگاه کرد و گفت:جینگو حواست به این بچه باشه.اگه اتفاقی افتاد بهم زنگ بزن.

جینگو سری تکون داد و بعد از رفتن گو یونگ به سمت سو یونگ رفت.کنار تختش نشست و موهاشو نوازش کرد.

-حالت خوب میشه سو یونگ.فقط یکم تحمل کن.زود خوب میشی.

سرشو گذاشت روی دستاش و شروع کرد به گریه کردن.سو یونگ چشماشو باز کرد و با دیدن جینگو اشک توی چشماش حلقه زد.درد شدیدی توی قفسه ی سینش احساس کرد اما براش مهم نبود.فکر کرد جینگو دوباره خوابش برده و شروع کرد به صحبت کردن.با صدای آرومی با جینگو حرف زد.

+معذرت میخوام.معذرت میخوام که باعث شدم این همه سختی بکشی.

وقتی عکساتو برای اولین بار چاپ کردم و زدم توی اتاقم فقط میخواستم ببینم تو کی هستی که هیون وو انقدر دنبالته.هر شب باهات حرف میزدم.هرموقع ناراحت بودم باهات صحبت میکردم.وقتی امتحانمو با نمره ی خوبی قبول میشدم با کلی ذوق و شوق برات تعریف میکردم.با خودم میگفتم اگه واقعا خودت اونجا بودی حتما از حرفای من سردرد میگرفتی.

جینگو بیدار بود و داشت به حرفای سو یونگ گوش میداد و آروم اشک میریخت.

+اینجوری شد که کم کم عاشقت شدم.

به خودم اجازه دادم برات نامه بنویسم و توی نامه بهت اعتراف کنم.

هیچوقت یادم نمیره چندبار نامه رو پاره کردم و از اول نوشتم.

خیلی میترسیدم از اینکه قبولم نکنی از اینکه وقتی بفهمی من هیچکس رو ندارم و فقط توی یه خونه ی خیلی شیک بالا شهر سئول بعنوان یه بچه مدرسه ای خدمتکار زندگی میکنم چقدر برات حقیر به نظر بیام. موقعیت تو با من خیلی فرق داشت.

تو یه بازیگر معروف بودی و کلی طرفدار داشتی و همه دوستت داشتن.اما من یه دختر تنها که هیچکس رو نداشت.

اما به هرحال نامه رو نوشتم و و وقتی با منیجرت بودی و داشتی سوار ماشین میشدی باعجله خودمو بهت رسوندم و نامه رو بهت دادم. یادمه قبل رفتن بهم لبخند زدی و برام دست تکون دادی.

با خودم گفتم هیچوقت نامه رو نمیخونی و منم کلا این موضوع رو فراموش کردم و به زندگی خسته کننده ی همیشگیم ادامه دادم.چندماه بعد از اون خبر رسوایی وقتی فهمیدم هیون وو چیکار کرده جلوی خونه ت دیدمت و اومدم سمتت و میخواستم همه چیو بگم.اما تو کاملا مست بودی و تلو تلو میخوردی منم گفتم حرفامو میزنم و تو هم فرداش فراموش میکنی.اما از شانس من شروع اشنایی ما از اونجا بود.منی که هیچ خونواده ای نداشتم تو شدی همه ی زندگیم با اینکه میدونستم از من خیلی بزرگتری اما اهمیتی ندادم.وقت گذروندن با تو رو خیلی دوس داشتم.منتظر بودم مدرسه تموم بشه و توی خیابون پایینی مدرسه بیای دنبالم و منم همه ی اتفاقایی که توی مدرسه افتاده بود رو برات تعریف کنم و توام بگی ا.ت چقدر حرف میزنی خسته نمیشی و من از خنده غش کنم و تو هم بهم بخندی.

اولین خاطرات خوب من با تو شروع شد...

جینگو سرشو بالا آورد سو یونگ با دیدن جینگو تعجب کرد. فکر میکرد جینگو خوابیده...

روشو برگردوند تا نگاهش با نگاه جینگو تلاقی نکنه.

جینگو اشکای سو یونگ رو از روی گونه هاش پاک کرد و بهش گفت حالا تو خودتو به خواب بزن تا منم حرفامو بزنم.

سو یونگ آروم چشماشو بست و منتظر صدای گرم و مردونه جینگو موند.

-نامه ای که بهم دادی رو گذاشتم توی جیبم و فراموش کردم چنین نامه ای گرفتم.چند ماه بعد وقتی هیچ کارگردانی قبول نمیکرد باهام همکاری کنه اونقدر حالم بد بود که فقط میخواستم تو این دنیا نباشم.تمام عشق و زندگی من از بچگی بازیگری بود و بدون عشقم همه چیز برای بی معنی شده بود.درست همون کتی که اون روز تنم بود رو پوشیدم و گوشیمو خاموش کردم و توی خونه گذاشتم.رفتم سمت رودخانه ی هان.میخواستم همه چیو تموم کنم.

دستام توی جیب کتم بود و وقتی درشون اوردم یه پاکت افتاد روی زمین.خم شدم و برش داشتم.پشت پاکت نوشته بود: از طرف ا.ت به بازیگر محبوبم یو جینگو

نامه رو باز کردم و با دیدن اولین کلمات خنده م گرفت...

یک دو سه امتحان میکنیم.چرا باید امتحان کنیم؟ مگه میخوام تست خوانندگی بدم؟؟

خب سلام من جانگ سو یونگ هستم ۱۸ سالمه و دبیرستانیم

توی دبیرستان سه ریم درس میخونم.نمره هام بد نیست و همیشه نفر دوم کلاسم.درس خوندن رو دوست دارم اما خب مدرسه برام عذاب آوره.هیچ دوستی ندارم همیشه تنهام البته باید بگم هیچ خونواده ای هم ندارم.خب بگذریم.

راستی آقای یو من یک خیابون پایین تر از خونه ی شما زندگی میکنم البته سوتفاهم نشه من بچه پولدار نیستم فقط توی یکی از این خونه های میلیاردی خدمتکارم.

خب داشتم میگفتم من از شما خوشم اومده.میدونم خیلی کوچیکم و اصلا در حد شما نیستم که بخوام بگم از شما خوشم اومده و دوستون دارم اما خب گفتنش بهتر از نگفتنشه چون نمیخوام بعدا پشیمون بشم.

من از ۷ سالگی خانواده ای ندارم.خانوادمو توی تصادف از دست دادم و خاله م منو به پرورشگاه برد و تا ۱۵ سالگی اونجا بودم.سخت ترین دوران زندگیم همون پرورشگاه لعنتی بود و واقعا عذاب می کشیدم.بعد از اینکه وارد مدرسه شبانه روزی شدم از اونجا اومدم بیرون.از اول دبیرستان خیلی دنبال کار میگشتم تا اینکه این خانواده منو برای خدمتکاری استخدام کردن و گفتن میتونم توی اتاق زیر شیروانی هم زندگی کنم.صبح ها مدرسه میرم و بقیه روزم رو توی خونه کار میکنم و آخر هفته ها هم توی کافی شاپ دوتا خیابون بالاتر.

روزای زندگی من اینجوری میگذره.حالا این دختر عاشق شما شده ولی هیچ امیدی نداره که بخواد از شما جواب بگیره اما من تنها فرصتم رو برای نوشتن یک نامه ساده از خودم نگرفتم.

امیدوارم یه روزی نامه ی من رو بخونین

ارادتمند شما سو یونگ.

وقتی نامه ت تموم شد از کاری که میخواستم بکنم دست کشیدم.با تصور اینکه تو با این زندگی سخت و سن کم اینقدر پرانرژی و خستگی ناپذیری از خودم خجالت کشیدم.تصمیم گرفتم بازم تلاش کنم و تسلیم نشم.

میخواستم هرطور شده یه بار دیگه ببینمت و ازت تشکر کنم بخاطر نامه ت که جون منو نجات داد.به جای اینکه از زندگی کردن خلاص بشم ترجیح دادم با چندتا بطری الکل اتفاقای اون روز رو فراموش کنم.

وقتی رسیدم خونه و تو رو جلوی در خونه م دیدم با اینکه مست بودم اما کامل شناختمت و خیلی خوشحال شدم و به قول خودت شروع آشنایی ما از اونجا بود.دوست داشتم هر روزمو با تو بگذرونم برای همین هر روز میومدم دنبالت.با اینکه ممکن بود گیر بیوفتیم اما با تو بودن رو ترجیح میدادم.حرفاتو دوست داشتم.انرژی که با حرفات بهم متتقل میشد مثل مسکنی بود برای دردام.

حالا سو یونگ مستقیم به چشمای پر از اشک جینگو خیره شده بود و نمیتونست جلوی گریه شو بگیره.

جینگو سرشو بالا کرد و با شرمندگی گفت:سو یونگ ببخشید اگه اون روز باهات بد رفتار کردم و باعث شدم آسیب ببینی.با شنیدن اون حرفا همه چیزو فراموش کردم و کنترلمو از دست دادم.اما بعد از رفتنت پشیمون شدم و خواستم باهات تماس بگیرم و نتونستم.میشه بهم بگی چیشده؟ این چند روز کجا بودی؟؟

سو یونگ با صدای آرومی گفت: از شانس بدم هیون وو وقتی که از خونه ت میومدم بیرون منو دیده بود و بعد مدرسه با دوستاش منو گیر انداختن و تا تونستن کتکم زدن.هیون وو گفت من تورو ازش دزدیدم و اینم تاوان کارمه بعدشم ولم کردن و رفتن.

-کجا ولت کردن؟؟؟چرا بهم زنگ نزدی؟؟؟

+گوشیم رو شکستن و نتونستم بهت زنگ بزنم البته نمیخواستم اینکارو کنم چون..

دیگه حرفی نزد.

جینگو سو یونگ رو محکم توی آغوش گرفت و زمزمه کرد: دیگه همه چی تموم شد.دیگه اجازه نمیدم کسی اذیتت کنه.

سو یونگ رو از خودش جدا کرد و گوشیشو برداشت و به منیجرش زنگ زد.

-سلام هیونگ.لطفا برای آخر ماه یه روز رو خالی کن میخوام با طرفدارام صحبت کنم.

سو یونگ با نگرانی گفت: جینگویااا میخوای چیکار کنی؟؟؟

جینگو با خونسردی تماس رو قطع کرد و گفت: چیز مهمی نیست تو فعلا استراحت کن.

از جاش بلند شد که بره اما سو یونگ استین کتش رو گرفت و مانع رفتنش شد.

جینگو به سمتش برگشت و سو یونگ محکم دستاشو دور کمر جینگو حلقه کرد.

+ممنون که نامه منو خوندی و الان اینجا کنارمی.

جینگو صورت سو یونگ رو با دستاش قاب گرفت و گفت:من ممنونم که اون نامه رو نوشتی و زندگیمو عوض کردی.

لباشو به لبای سو یونگ چسبوند و بوسه ی عمیقی به لبای ا.ت زد.

11 اکتبر 2025

سه شنبه

کنفرانس خبری بازیگر یو جینگو

سلام من یو جینگو هستم ممنون از همه ی طرفدارای عزیزم بخاطر حمایتشون از سریال جدیدم و عشقی که بهم دادین.

من و همه عوامل برای این سریال زحمت زیادی کشیدیم و امیدواریم تا آخر حمایتمون کنین و سریال رو دوست داشته باشین.

از همه کسانی که این مدت کنارم بودن صمیمانه تشکر میکنم و امیدوارم روزی بتونم براشون جبران کنم.

و در آخر...

امروز میخواستم شمارو از موضوعی باخبر کنم.کمپانی قصد داشت بیانیه ای صادر کنه اما من تصمیم گرفتم حضوری این خبر رو اعلام کنم.

چند وقتی میشه که با یک نفر در رابطه هستم.میدونم این قضیه به خیلی از طرفدارانم آسیب میزنه و من تمام عواقبش رو بر عهده میگیرم و از شما میخوام مثل همیشه حمایت کنید و پشتم باشید.


Report Page