For You

For You

@BTSIR7
Sope - Stay

چشم هاش روی نت های رو به روش حرکت میکردن و دست هاش اون ها رو تبدیل به موسیقی میکرد. با یک دست بدنه ی ویولن رو تکیه به گردنش نگه داشته بود و دست دیگرش در حالی که کمان آرشه رو در دست هاش نگه داشته بود، با ظرافت تمام اون رو روی سیم هاش حرکت میداد.

چشم هاش بسته بود و صدای موسیقی ای که درحال نواختن بود در سالن موسیقی مدرسه میپیچید و امکان نداشت کسی از جلوی اون سالن موسیقی بگذره و قدم هاش برای گذروندن لحظاتی همراه نوای موسیقی اون پسر سست نشه.

هر بار اون ساز رو داخل دست هاش میگرفت، اون جسم بی جون به منشا زندگیش متصل شده و نفس هاش درش جریان پیدا میکردن و برای لحظاتی به بخشی از اعضای بدنش تبدیل میشد. اینطوری در آوای نوت های خودش غرق میشد و ذهنش در تاریکی پشت پلک هاش به مرور خاطرات مشغول میشد.

<من حالا به تو فکر میکنم

و تو هرجایی که باشی

اهمیتی نداره چون ما به هم متصلیم>

شمار موسیقی های نوشته شده اش در باب عشق از دست هاش خارج شده بود و حالا مالک هزاران برگه پر از نوت های موسیقی نوشته شده توسط خودش بود. موسیقی های شنیده نشده ای که برای هیچکس جز خودش در تنهایی نمینواخت، موسیقی هایی که تنها برای یک نفر نوشته شده بودن تا شنیده بشن و هر بار مخاطبشون چیزی جز یک سنگ سرد نبود.

آخرین نوت نواخته شد و چشم هاش رو باز کرد.

قلب همیشه سنگینش، احساس سبکی میکرد.

ردیفی از پنجره ها در انتهای سالن قرار گرفته بودن، که برخی از اونها نیمه باز رها شده بودن تا بوی شکوفه های بهاری رو با خودشون داخل بیارن.

نسیمی که گاها شدت میگرفت، موهای رها شده روی پیشونش رو تکون میداد و روحش رو از گرد و غبار خاطرات پاک میکرد.

چشم هاش به بخشی از سالن که ابزار موسیقی دانش آموز ها قرار گرفته بود افتاد و بعد از گذاشتن ویالونش داخل کیسش به سمتشون رفت.

کیف گیتارش رو برداشت و همراه ویالونش روی دوشش انداخت.

عینکش رو روی بینیش بالا فرستاد و آستین های لباس مردونه ی سفید و اتو کشیده ای که به تن داشت رو تا آرنج بالا داد.

هر بار با تموم شدن تمرین ها و کلاس هاش به خودش قرارهمیشگیش با هوسوک دوست داشتنیش رو یاد آور میشد و اینطوری لبخند رو به لب های خودش هدیه میداد.

با عجله خودش رو به ماشین قدیمی پارک شده انتهای خیابون رسوند.

گلبرگ های شکوفه ها پیاده رو های خلوت و سنگ فرش رو پوشونده بود و با هر نفس از نسیم مثل پَری سبک با اون همراه میشدن.

روزی اون خیابون ها زیباتر بودن...و روشن تر...

وقتی سال ها پیش انگشت های لاغر و کشیده اش بین انگشت های پسری که همه زندگیش بود قفل شده بودن. پسری که لبخند هاش زیبایی خورشید رو ازش میدزدید تا فقط دنیایی که متعلق به دونفرشون بود رو گرم کنه. بچه هایی که روزی دانش آموز های مدرسه ای بودن که حالا یونگی در اونجا موسیقی آموزش میداد.

سوار ماشینش شد و به سمت مقصد همیشگیش راهی شد.

تا اونجا فاصله ی زیادی نبود، فقط باید با خودش تصمیمی میگرفت و آهنگِ اون روزش رو برای اجرا برای فرد مورد علاقش انتخاب میکرد.

مدام آرزو میکرد کاش میتونست مثل گذشته ها تک تک آهنگ های نوشته شده رو براش اجرا کنه و انتخابشون رو به عهده ی خودش بذاره اما این کار ممکن نبود، درسته؟

به هر حال اون روز یه اجرای خاص رو برای پسر مورد علاقش تدارک دیده بود.

ماشینش رو جایی زیر درخت های بیدِ قبرستونِ شهر کوچیکشون پارک کرد.

بعد از توقف، از ماشین پیاده شد. ویالون و گیتارش رو از صندلی عقب ماشین برداشت و به سمت جایی که به عبادتگاهش تبدیل شده بود راه افتاد. جایی که هر روز، بدون هیچ استثنایی، بهش پناه میبرد و با تکه سنگی که معبدگاهش بود ساعت ها حرف میزد و آهنگ های عاشقانه جدیدش رو اجرا میکرد.

علف های کوتاه روی زمین در برخورد با کفش های مشکی رنگ مردونه اش، صدای گنجشک ها که جایی روی درخت ها مشغول آواز خوندن بودن...حس خوبی رو بهش منتقل میکرد. مدام جملاتِ اولین آهنگ کلمه دارش رو با خودش تکرار میکرد. دلش نمیخواست سورپرایزش رو حتی با اشتباهی کوچک خراب کنه.

کنار یکی از سنگ های عمودی قرار گرفته روی زمین متوقف شد و کنارش نشست.

"هوبی؟" با ذوق خاصی که خستگی سال ها دوری روش سنگینی میکرد گفت و روی زمین خاکی نشست. "سلام...امروز حالت چطوره؟" از روی عادت لحظاتی رو به سکوت گذروند، شاید اگر به این صبرها ادامه میداد. هوسوک عزیزش بالاخره بلند میشد و جواب سوال هاش که همیشه با یه مکث طولانی همراه بود رو میداد.

گیتارش رو از کیسش بیرون کشید.

"یادته همیشه دلت میخواست بهم گیتار زدن رو یاد بدی؟ میدونم پونزده سال برای گرفتن این تصمیم زیادیه اما بالاخره انجامش دادم" انگشت های دست چپش رو روی قسمت انتهاییش متوقف کرده و دست دیگش آماده ی حرکت روی سیم های گیتار بود. "هوسوکاااا...من یه آهنگ نوشتم برات! هنوز کامل نیست اما نمیتونستم تحمل کنم که برات اجراش نکنم"

طوری که انگار مبهوت چشم هاش شده باشه، به تخته سنگی که اسم پسر دوست داشتنیش روش حک شده بود خیره شد و به یاد لب های گرم پسر بوسه ای روی سنگ سرد رو به روش گذاشت.

انگشت هاش رو روی سیم ها حرکت داد و با اولین نوت های نواخته شده، طبیعت اطراف در سکوت فرو رفت.

"<آیا این یک رویاست؟ فکر کردم که دیدمت

وقتی از این خواب بیدار بشم، هیچ کس در این اتاق نیست>"

لبخند تلخی به یاد تمام شب هایی که در تنهایی و سرمای نبود پسر از خواب بیدار شده بود و چشم روی هم نگذاشته بود، روی لب هاش نشست.

"< به آرومی طلسمی رو میخونم

قلب من سریعتر از همیشه میتپه

هر بار در این لحظه ما کنار همیم

کنار هم، کنارهم>"

خاطره ی تپش های سریعِ قلبش حین اولین بوسه شون به وضوحِ سنگ قبری که رو به روش قرار گرفته بود، جلوی چشم هاش مرور شد و آخرین بوسه ای که قلبِ روحش رو برای همیشه متوقف کرد.

"<حتی تکرارها هم کنار تو مثل نعمتن و حتی من خود درونیم رو به خوبی نمیشناسم.

نمیتونم ببینمت؟>"

لبخند روی لب هاش بود اما چشم هاش پُر از بارون بهاری بود که روی گونه هاش مینشست.

"<به آرومی دست هام رو (برای دعا) به هم میرسونم، برای فردایی که تغییر نمیکنه

مثل یک دیوونه مدام میگم که...

هرجایی که باشی میدونم که پیشم میمونی.>"








Report Page