For You.

For You.

William.

لباس های همیشگی‌اش را تن کرد و عطر ملایمش رو روی گردنش تمدید کرد، با دسته گلی که برای قرارش آماده کرده بود جلوی آینه ایستاد و نگاهی به سر تا پایش انداخت؛ مثل همیشه بود، همانقدر ساده و همانقدر دلنشین.

برای دیدن چه کسی میتوانست انقدر وقت صرف کند، جز آنکه تنها وجودش زیباترین اتفاق عمرش بود؟

وجودی که باعث لبخندهای محوی بود که گاها بی اختیار با خیره شدن به او روی لبهایش مینشست.

وجودی که برایش گرم ترین حس در سرد ترین شرایط زندگیش بود.

وجودی که تلخی قهوه اش با تماشای چهره ی زیبایش، شیرین میشد.

وجودی که بی شک میتوانست بزرگ ترین دلیل خنده های بی وقفه اش باشد.

وجودی که هر بار با شنیدن صدایش تپیدن قلبش رو توی سینه‌اش حس میکرد.

وجودی که تنها در آغوش گرفتن تن او، دوباره آرامش رو به رگهایش تزریق میکرد.

با اشتیاقی که هر بار در چهره‌اش بود، بعد از راهی که برای دیدار شیرینی زندگی اش طی کرده بود، بلخره رسید و مقابل سنگ قبر زیبایی ایستاد؛ زانو زد و مثل همیشه گلهای آبی رنگی که برایش اورده بود رو با سلیقه و عشقی که توی چهره‌اش پیدا بود، روی سنگ قبر گذاشت.

با حس دردی که توی قفسه ی سینه‌اش پیچید لبخندی زد، اشک هایی که از چشم هایش سرازیر بودند روی گلبرگ های آبی بروی قبر میرقصیدند، هرچند میدانست اینکار قطعا ماه زیبایش را ناراحت میکند، اما اجازه ی اشک هایش دست خودش نبود، اجازه ی لرزیدن تن خسته‌اش دست خودش نبود، نبودِ او باعثش بود و برای او باید به تنهایی تحمل میکرد.

نفس عمیقی کشید و لبخند تلخی روی لبهایش نقش بست.

برای وجودی گریه میکرد که حتی اگر وجود نداشت، مثل ماه درخشان آسمان، در قلب و خاطراتش می‌درخشید، زیباتر و دیدنی تر.

تلخی بی پایانی رو میچشید که خاطرات تکرار نشدنی و شیرینی درش حبس شده بود.

وقتی دلیلی برای عشقش وجود داشت، زمانی که دلیل از بین میرفت، عشق هم به پایان میرسید، او برای وجودی گریه میکرد که بی دلیل عاشقش بود؛ اما حالا دیگر وجود نداشت.

W, ott.

Report Page