Focus

Focus

LoL

-مهمترین چیزی که توی مبارزه نیاز دارید، تمرکزه. باید بدونین حریف شما منتظره تا لحظه‌ای درنگ کنین و همونجا به فاکتون بده! فقط یک ثانیه پرت شدن حواس، میتونه به قیمت جونتون تموم شه

تهیونگ اینارو توی سالن تمرین فریاد می‌کشید و با صدای مردونه و کلفتش، لرزه به تن کارآموزاش مینداخت. اونا قرار بود برای گروه ضربت پلیس مخفی آموزش ببینن و باید بهترین میبودن، برای همین تهیونگ ذره‌ای رحم از خودش نشون نمیداد

چشم چرخوند و از بین اون بیست نفر پسری که دستاشونو پشت سرشون قفل کرده بودن و ساکت بهش نگاه میکردن، به یکیشون خیره شد؛ پارک جیمین

اوایل فکر میکرد اون فقط یه پسر لاغر مردنی و ضعیفه که جاه‌طلبیش باعث شده پاشو توی همچین جایی بزاره. اما بعد از یک ماه تمرین کردن باهاش، متوجه شد اون پسر چیزیو داره که بقیه کارآموزا ندارن؛ هوش سیاه. حتی اگرم قدرت بدنیش به پای بقیه نمی‌رسید، جیمین می‌تونست از عقلش استفاده کنه و حریفاشو ضربه فنی کنه

وقتی این جریان رو به مافوقش گفت، دستور گرفت که اونو از تیم اخراج کنن تا بهانه‌ای شه برای ورودش به بخش اطلاعات. امروز روزی بود که تهیونگ باید به هر نحوی این پسر رو زمین میزد

انگشت اشارشو سمتش گرفت: تو، پارک جیمین

+بله فرمانده

-بیا جلو

جیمین با قدم‌های محکم و استوار جلو اومد. تا حالا پیش نیومده بود اونو اولین نفر صدا کنه... این هم بهش استرس میداد هم خوشحالش میکرد. درحالی که سعی در پنهان کردن احساساتش داشت، درست روبه‌روی تهیونگ ایستاد

-مبارزه کن

جیمین خواست تعجب کنه، اما حتی فرصتش هم پیش نیومد. تهیونگ بعد از گفتن اون دوتا کلمه، بهش حمله‌ور شد و بدن ظریفشو زیر ضرباتش گرفت. جیمین به خودش اومد و دفاع کرد، اما سرعت اون ضربه‌ها از همیشه بیشتر شده بود

-تمرکز کن پارک!

جیمین به خودش اومد ولی دیر شده بود، تهیونگ با پا به پهلوش کوبید و اونو به طرفی انداخت. جیمین خودشو روی پاهاش نگه داشت تا زمین نخوره، بعد دستشو روی پهلوش فشار داد و ناله‌ی ریزی کرد. اینهمه عجله و قدرت برای چی بود؟ چون باید تمرکز رو یاد میگرفتن؟ جیمین شک داشت...

در هرصورت، خودشو برای راند بعدی آماده کرد. تهیونگ گارد گرفت و قدم‌های منظمش رو روی زمین کشید. جیمین مشتی حواله‌ش کرد که جاخالی داد و با قدرت به قفسه سینش ضربه زد. دندوناشو از درد روی هم سابید ولی خودشو کنترل کرد تا به عقب پرت نشه

این مبارزه رو نباید میباخت، پس تمام افکار و احساساتشو تبدیل به تمرکز کرد و با سرعت مشت کوبید. همزمان گاردشو حفظ میکرد و هرلحظه که تهیونگ یه جا رو بدون کاور میذاشت، به همونجا مشت میزد. حالا قدرت دست جیمین افتاده بود و تهیونگ اینو به وضوح میدید

برق نگاهشون بیشتر شده بود و خیره به چشمای هم، ضربه میزدن و دفاع میکردن. جیمین داشت کارشو خوب انجام میداد و این برخلاف دستوری بود که تهیونگ از مافوقش گرفته بود. پس دست به کار شد...

مشت بعدی رو که جا خالی داد، دستشو دور کمر جیمین حلقه کرد و اونو با سرعت چرخوند. با دست آزادش مشت دیگشو گرفت تا جایی که بدن جیمین کاملا بین بازوهاش قفل شده بود. تقلا میکرد تا آزاد شه ولی زورش بهش نمی‌رسید. می‌دونست اگه کاری نکنه ناک اوت میشه، پس مغزشو به کار انداخت و دنبال راه فرار گشت. نیمه‌ی راست بدن تهیونگ بدون کاور مونده بود، از همونجا استفاده کرد و خودشو سمتش هول داد. تهیونگ متوجه کارش شد و جلوشو گرفت اما از نقشه‌ی جیمین خبر نداشت... جیمین که دید تونسته حواسشو پرت کنه، اینبار فشار رو به سمت چپ آورد و با آرنج توی پهلوش کوبید، بعد با سر توی سینش زد و خودشو از بند بازوهاش رها کرد


تهیونگ که غافلگیر شده بود، برگشت و به جیمین که حالا توی چند قدمیش با اخم بهش خیره شده بود نگاه کرد. جفتشون نفس نفس میزدن و خستگی از بدنشون میبارید. تهیونگ به کارآموزش افتخار میکرد، اما اجازه نداشت این مبارزه رو ببازه؛ پس از برگ برندش استفاده کرد

کمر راست کرد و با نگاهی خنثی به جیمین خیره شد. آروم جلو رفت و با هر قدمش، جیمین گاردشو محکمتر می‌گرفت. منتظر بود بهش حمله کنه و ضربات محکم بعدی روی سرش خراب شن، اما این اتفاق نیفتاد

در کمال تعجب، تهیونگ با خشونت چونشو گرفت و لبهاشونو به همدیگه چسبوند. قلب جیمین برای لحظه‌ای از تپش دست کشید و چشماش تا آخرین حد گرد شد. بقیه با چشمای درشت شده بهشون نگاه میکردن و هیچکس جرئت حرف زدن نداشت. جیمین هیچ حرکتی نمیکرد و مغزش کاملا سفید شده بود؛ این همون فرصت طلایی تهیونگ بود. درست وقتی جیمین گاردشو پایین آورد، با زانو توی شکمش زد و وقتی فریاد کشید و بدنش خم شد، با آرنج توی کمرش کوبید. جیمین روی زمین افتاد و صورتش به زمین سرد برخورد کرد. نفسش از درد بالا نمیومد و دست و پاش می‌لرزید. قبلا هم همچین دردی رو توی تمرینات کشیده بود، اما شروع هیچکدومشون با یه بوسه نبود!

-تمرکز پارک جیمین، تمرکز

با صدای سردی اینو زمزمه کرد، بعد روشو برگردوند و ادامه داد: تا وقتی اینو یاد نگیری، جایی توی کلاس من نداری

هیچکس هیچی نمی‌گفت و فقط صدای نفس‌های سنگین و دردناک جیمین به گوش می‌رسید. نمی‌دونستن این ابهت و حرفه‌ای بودن تهیونگ رو تحسین کنن، یا ازش بترسن چون هرکاری ازش برمیومد. هرچند که خودش به این چیزا فکر نمیکرد، فقط راضی بود که تونست به دستور عمل کنه

جیمین مشت‌هاشو روی زمین گذاشت و با ضعف از جاش بلند شد. تمام بدنش روی ویبره بود و درد رو تا مغز استخونش حس میکرد. بلاخره بعد از کلی تقلا، تونست روی پاهاش وایسه

+انصاف نیست...

تهیونگ برگشت سمت صدا و نگاه جیمین رو که از اشک خیس شده بود، دید. حتی لحنشم بغض داشت... این بیشتر از هرچیزی تهیونگ رو شوکه کرد

جیمین قدم به قدم بهش نزدیک میشد و با بغض حرفاشو میزد

+انصاف نیست... اینکه همیشه عاشقت بودم و حالا اینطوری منو از کنارت بودن محروم میکنی... اینکه حتی خواب چشیدن طعم لبات رو نمیدیدم... ولی امروز با دردناک‌ترین شکل، اولین بوسه‌مو ازم دزدیدی.... این انصاف نیست فرمانده..

نه فقط تهیونگ، بلکه تمام کارآموزا از شنیدن حرفای جیمین و بغض توی گلوش جا خورده بودن. جیمین حالا سینه به سینه‌ش ایستاده بود و با چشمای پر از اشک بهش نگاه میکرد

-جیمین... چی داریــ

حرفش با عوض شدن نگاه جیمین، نصفه موند. اون اشک و بغض، جاشو به شیطنت و پوزخند داد، بعد دستشو توی موهای تهیونگ برد و سرشو با سرعت پایین آورد که صورتش محکم توی زانوش کوبیده شد. تهیونگ دردی برابر شکستن استخوناش رو حس کرد ولی قبل از اینکه بتونه داد بکشه، ضربه‌ی بعدی جیمین توی گردنش خورد و اونو به زمین پرت کرد. صدای تعجب و شوکه شدن بقیه توی گوش جفتشون پیچید، ولی تهیونگ بیشتر از اونی درد داشت که بخواد توجه کنه


جیمین لبخند زد: تمرکز فرمانده کیم، تمرکز

تهیونگ بلاخره سرشو بالا آورد و به نگاه از خودراضیش خیره شد. خنده‌ی بیصدایی کرد و سرشو به دوطرف تکون داد. باورش نمیشد... این پسر تونست یه نمایش الکی راه بندازه و حواس همه رو پرت کنه تا به کار اصلی خودش برسه

بقیه که دیدن تهیونگ نرم شده، به خودشون اجازه دادن خوشحالی کنن و جلو بیان تا روی شونه‌های جیمین بزنن و بهش خسته نباشید بگن. بهرحال اون اولین کسی بود که تونست کاری کنه از دماغ فرمانده خون بیاد! تهیونگ روی پاهاش ایستاد و جلو اومد. بقیه پسرا عقب رفتن و راه رو براش باز کردن تا روبه‌روی جیمین رسید

خندید: بدک نبود

جیمین لبخندی زد ولی سریع نگاهش نگران شد

+فرمانده خونریزی دارین... بزارین ببرمتون بهداری

تهیونگ دستی به صورتش کشید و خون زیر بینیشو حس کرد. پوزخندی زد و سر تکون داد

-آره. بریم بهداری. بقیه برگردن سر تمرین

همه با فریاد “بله فرمانده” پاشونو به زمین کوبیدن و جیمین همراه تهیونگ سمت در خروجی سالن رفت

لبخند میزد و خوشحال بود که تونست از آزمونش سربلند بیرون بیاد،

اما ته قلبش هنوزم ناراحت بود...

احتمالا همه فکر میکردن اون یه نمایش الکی بود که خود جیمین بازی کرد تا تهیونگ رو زمین بزنه

ولی هیچکس خبر نداشت که اون کلمات و اون بغض...

همشون واقعی بودن...


The End.

Report Page