Flower

Flower

@mr_soukoku2

Senario:flower 🌾


گل های لیلیوم سفید رو توی دسته پیچید و بعد از بستن روبان خاکستری رنگ دورش،دسته گل رو به دختر جوان رو به روش تحویل داد:"بفرمایین!"

دختر تشکر کوتاهی کرد و بعد از پرداخت مبلغ،از گلخونه‌ی کوچیک چویا،خارج شد.


به ساعت‌نگاه کرد. عقربه ساعت ۶ و نیم رو نشون میداد.

ناخوداگاه نگران شد و شروع به کندن پوست ناخنش کرد.

نگران مردی که بیشتر از ۲ ماه بود هرروز ساعت شیش و نیم به گلفروشی کوچیکش میومد و ۲۰ شاخه رز مشکی میخرید.

"نکنه چیزیش شده باشه؟"

طی این دوماه حرف اضافه ای بجز "خوش اومدین" و "ممنون" بینشون رد و بدل نشده بود‌.اما چویا حالا نگرانش شده بود‌..شاید عادت کرده بود به اینکه هر روز بوی عطرش توی ساعت خاصی بین عطر گل ها بپیچه!

به چشم های قهوه ای مرد غریبه که هرروز با غم خاصشون به دست های چویا نگاه میکنن که گل هارو توی دسته میزاره!


دستش رو به سمت دهنش برد و شروع به جوییدن ناخنش کرد.

خورشید توکیو،در حال غروب بود و چویا باید مغازه رو میبست!

گره پیشبندش رو باز کرد و اون رو از خودش جدا کرد.

شومیز چهارخونه آبیش رو پوشید و به سمت در رفت.

دستگیره در رو فشار داد و تا خواست از گلفروشی خارج بشه،بوی عطر اشنایی به مشامش خورد.سرش رو بالا اورد و با چشم های قهوه ای مورد علاقش رو به رو شد."اوه.."

دازای،لبخند محوی زد و گفت"داشتین میبستین؟دیر اومدم نه؟"

چویا،لبخندی زد و گفت"اشکالی نداره..بیاین بریم داخل.."

کنار رفت و دازای رو به داخل راهنمایی کرد.

"اولین باره توی لباس گلفروشی نمیبینمتون.."

چویا خنده ای کرد و گفت"عجیبه مگه؟"

-"نه..فقط یکم تازگی داره.."


گل های رز مشکی رو توی دسته گذاشت و به دازای داد"بفرمایین..۲۰ تا رز مشکی..مثل همیشه!"

دازای،لبخند پهنی زد"ممنونم"

کارت رو کشید و حساب کرد!

"عم...میشه بپرسم..چرا هرروز ۲۰ تا رز مشکی میگیرین؟یکم..کنجکاو شدم.."

چشم های قهوه ایش،غم همیشگی رو به خودش گرفت..شاید حتی غمگین تر!"برای مادرم..دوماه پیش فوت شده..و هرروز گل های مورد علاقشو براش روی خاکش میزارم"

از صداقت و جوابگویی سریع دازای،کمی تعجب کرده بود و البته،متاسف بود!"متاسفم..میفهمم..منم پارسال مادرمو از دست دادم‌..!

دازای لبخند سردی زد و گفت"پس همدردیم..."

به سمت در رفت و در حالی که از گلفروشی خارج میشد گفت"درسته مکالمه دردناکی بود..ولی واسه شروع حرفامون خوب بود...دوست دارم بیشتر باهات حرف بزنم..پس..میبینمت!"

و رفت و چویا رو با لبخند عمیق و گونه های سرخش تنها گذاشت


هایی این سناریو چطور بود؟

نظرات و پیشنهاداتون فراموش نشه قشنگا

#dia

#senario

Report Page