first

first

hope






هنوز پنج دقیقه نشده بود که منتظر فرد مورد نظرش ایستاده بود که از راه دور تونست هیکلش رو تشخیص بده...


استرس داشت پس یکم سرشو انداخت پایین تا گوشهای سرخش زیاد معلوم نشن ولی خب اون فسقل زبر و زرنگ همین که رسید متوجه اونها شد....



*سلااااام تهیونگااااا... خوبی؟!... کجا میخوایم بریم؟!... سردت شده که اینجوری قرمزی؟!...



آروم موهای فندقیش رو ناز کرد که بتونه جلوی این سوال پرسیدناش رو بگیره....



_چخبرته... آروم باش... گفتم تولدته یکم حال کنیم دیگه...



حتی اگه آدم تیزی هم نبود ولی بازم میتونست اون جرقه ای که بعد از حرفش توی چشمای جونگکوک پیدا شد رو ببینه...



راستش واقعا هم جای خوشحالی داشت و هم تعجب...


تهیونگی که تا چند وقت قبل حتی به زور خودشو کنترل میکرد که پسرک رو به باد کتک نگیره، الان داشت اونو برای تولدش به شهربازی میبرد...


میتونستن به راحتی به عنوان بزرگترین تغییر سال ازش یاد کنن...



*وووااااووو راستکی؟! خب چرا واستادی.... بریم دیگههههه... یه دقیقه هم نمیتونم صبر کنم دیگه...



_آروم بگیر بچه....



دستای کوکیشو گرفت و سمت اون مکان شاد و شلوغ راه افتادن....


شاید باورش سخت باشه ولی اولین بار بود که همو بیشتر از سه ثانیه لمس میکردن و همین برای جونگکوک هم لذت بخش بود و هم عجیب....



_خبببب چرخ و فلک...



*نههه ترن هوایی...



_حرفشم نزن... چرخ و فلک...



*تولد منه منم میگم ترن هوایی...



و جونگکوک بود که با حرف بجاش تونست بحث رو خاتمه بده...




_هوفففف... تلافی میکنم... برو تو صف...



*یهههههههه...



_________________________________.



نمیخواست بزرگ نمایی کنه ولی.....



_تا پنج دقیقه دیگه اگه جایی ننشستیم بالا میارم...



خنده ی جونگکوک بلند شد و اون رو سمت چرخ و فلک کشید...



*بدو بدو... الان چرخ و فلک پر شه مجبوری همینجا این وسط بالا بیاری...



و بعد از تلاش های بسیار بلاخره تونستن سوار اون وسیله ی بزرگ بشن...



_هوفففف... آرامششششش...



*توقع نداشتم بتونی تا اینجا هم خودتو برسونی...



_لعنت بهت کوکی...



و بازم خنده های قشنگش که تهیونگ رو سریع خام میکرد...



_خبببب حالا که اینجا بالش نداریم که بزارم رو دلم خودت مجبوری بیای...



*ها؟!



_تا تو باشی که از اینجور نقشه ها برای من نکشی...



جونگکوک سرخ و سفید شد ولی به اجبار رفت و خودشو توی بغل تهیونگ جا داد....



بدون حرف بیرون به بیرون خیره شده بودن که ناگهان صدای پر هیجان کوک شنیده شد...



*وووااااووو هیونگ اونجا رو... شهاب سنگ.... اولین باره که شهاب سنگ میبینم... فکر کنم امروز روز اولین بار هام باشه...



_چطور؟!



*خبببب امروز اولین بار بود که با هم اومدیم یجایی... اولین بار بود که دستمو گرفتی... اولین بار بود که بغلم میکردی....



_ الانم برای اولین بار میخوام بگم که خیلی عاشقتم...



جونگکوک جوری که انگار برق بهش وصل بود، خشک شده بود...



_ببخشید بابت تموم این روزا.... واقعا بد بودم... تو خوبم کردی... میدونم لیاقتت رو ندارم... ولی واقعا عاشقتم.... و...



*هیونگ...



از شوک خارج شده بود...



*فکر کردی چرا تا حالا باهات موندم؟!...



*حتی بهترین دوستا هم بعد از این همه مدت و این همه بدرفتاری ولت میکردن...



*پس فکر کردی چرا پات موندم؟!



*چون دوستت داشتم...



*چیزی بیشتر از عشق بود...




Report Page