Fire
_m__hs_a+تنهاش بزار همین الان .
یونگی نگاهی به فرشته ای که بالای سر بهترین دوستش وایستاده بود انداخت و توی ذهنش جمله اش رو تکرار کرد .
برای یک رابط بین ارواح و انسان ها ، داشتن یک زندگی عادی و البته بی دردسر خیلی مشکل بود و حتی بعضی وقت ها باعث میشد که اونها از زندگی خودشون بگذرن تا به کمی آرامش برسن .
هوسوک فرشته مقرب که به تازگی با زمینی ها ارتباط برقرار کرده بود ، دست بر قضا با یونگی یعنی آخرین رابط بین انسان ها و ارواح آشنا شده بود .
حس هوسوک بعد از مدت ها تعقیب کردن یونگی به چیزی فراتر از یک انسان فانی تبدیل شده بود .
اون میخواست تا همیشه با یونگی بمونه ، ولی اون پسر هیچوقت هوسوک رو با احساساتی متقابل دوست نداشت ، یعنی حداقل اینطور خودش رو گول میزد .
هوسوک دستش رو روی شونه ی پسر گذاشت و فشار داد ...
پسر با دردی که توی شونه اش احساس کرد اخماشو توی هم کشید و گفت ...
+فکر کنم امروز خیلی کار کردم . شونه ام بدجوری درد میکنه .
یونگی لبخند مصنوعی زد ...
_میخوای زودتر بری خونه و استراحت بکنی ؟ دلم نمیخواد خیلی اذیت بشی ، زیاد کار کردی باید استراحت کنی .
پسر لبخندی زد و با تکون دادن سرش از پشت میز بلند شد ...
+فردا میبینمت یونگی .
یونگی با تکون دادن سرش خداحافظی کرد و خنده اش با نگاه به هوسوک توی یک لحظه محو شد .
_دوست ندارم توی همه ی کارهام دخالت بکنی.
یونگی با عصبانیت گفت.
خوشبختانه کافه خالی بود و کسی به مکالمه ی بین یک انسان و یک روح مقرب گوش نمیکرد .
+میخوای خودتو بکشی ؟ به چه حقی؟ چطور میتونی به یک نفر پول بدی تا بکشتت؟؟
هوسوک با اخم های درهم گفت و دست به سینه شد ...
_این به تو هیچ ربطی نداره . من میخوام از شر این زندگی لعنتی خلاص بشم و حتی تو هم نمیتونی جلومو بگیری.
هوسوک که دیگه حوصله ی چرت و پرت گفتن های یونگی رو نداشت به پسر نزدیک شد و به چشمهای خیسش زل زد ...
+راستشو بهم بگو .
_راست چی؟
+اینکه دوستم داری و میخوای تبدیل به یک روح بشی . نگو که نمیدونی رابط ها بعد از مرگشون تبدیل به یک فرشته ی مقرب میشن .