Fetish

Fetish

#Arial

آریل نفرت میدونم که اونجایی پس بیا بیرون

آریل نفرت..!

-خب میبینم که به اومدنای ناگهانیم عادت کردی

+مسعله ای هست که باید بگم

-چیشده

+امروز امروز پونی و توی قصر دیدیم

-چی!توی قصر؟؟؟


آریل نفرت چهرش و درهم کشید و جلو اورد اینبار خودش بود و توی چهره انسانی ظاهر نشده بود!


+فکر میکنم مسعله ای هست که پنهانش میکنن


-و اون مسعله چیه؟


+نمیدونم!


آریل نفرت خشمگین به سو نگاه کرد که باعث شد پزشک به خودش بلرزه


-توی قصر چی کار میتونه داشته باشه؟نکنه نکنه برای دیدن تهیونگ..


+من از همین لحظه زیر نظر میگیرمشون

-نیازی نکرده توقع نداری بعد این همه خرابکاری بازم بهت اعتماد کنم که!داری؟


خیلی سخت پیش میوند که آریل نفرت داد بزنه حتی توی بدترین شرایط کاملا خونسرد بود و این پزشک و بیشتر میترسوند


-دیگه چیزی تا پایان رقابت نمونده

نمیتونم بزارم همه چی خراب بشه 

پزشک سو بهت یه مهلت میدم تا جون خودت و نجات بدی!


+چ چی من هرکاری میکنم..


-بکش.تهیونگ یا پونی و بکش!همین امروز..

+چطور این کارو کنم من من نمیتونم..


-پس من هم نمیتونم ضمانتی کنم که عصبانی نشم قرار نیست کار سختی کنی فقط این زهر و توی نوشیدنی یکیشون بریز

و بعد از اون پاداش برد توی این مسابقه برای تو انقدر زیاد خواهد بود که فکرشم نمیکنی!

+باشه

توی نوشیدنی ناهار یکیشون...زهر و میریزم...



Ponys pov


بعد از مراسم ازدواج ندیمه ها به اتاق همراهیم کردن جلوی اقامتگاه که رسیدیم خشکم زد .. 

این همون اتاق بود

همونی که اون روز وقتی بلند شدم رو تختش بودم..

اما چجوری اقامتگاه تهیونگ که اینجا نبود؟؟؟


فکرم و بلند گفته بودم همین باعث شد جوابم واز ندیمه لی بگیرم

+بعد از رفتن شما از قصر با نفوذ مشاور کیم تهیونگ مسعول امنیت قصرشد و اقامتگاهش تغییر کرد.


دیگه برام مهم نبود که چه اتفاقی افتاده بود

به هر حال الان من و تهیونگ ازدواج کرده بودیم.

چهره سرد و بی روحم و لوازم ارایشی پوشونده بود و به شدت عذابم میداد


به سمت در رفتم تا بازش کنم

ندیمه لی همراهیم کرد

بعد از اینکه وارد اتاق شدیم ندیمه لی جعبه ای رو روی میز گذاشت

+پونی میدونم که الان خوشحال نیستی میدونم چرا ازدواج کردی و میدونم عاشق کس دیگه ای ولی ..باید فراموش کنی تهیونگ الان شوهرته

پس امشب طوری باهاش رفتار کن که یه زن با شوهرش رفتار میکنه...

اینو گفت دستام و نوازش کرد و بیرون رفت.

نگاهی به اتاق کردم

قشنگ بود اما نه برای من

جعبه رو باز کردم

یه لباس بود!یه لباس شب!


با دیدن تخت کم کم اتفاقایی که اون شب افتاد یادم اومد

به دیوار تکیه دادم و همونطور که سر میخوردم اشکم سرازیر شد.


دستبند پدرم دستم بود درش اوردم و توی دستام گرفتم.بعد از چند دیقه که اروم شدم از جام بلند شدم که با افتادن چیزی سرم و پایین گرفتم

خم شدم و برش داشتم

گردنبند بود!گردنبند پزشک سو!اما من که با خودم نیاوردمش!چجوری اینجا بود!!!

با این فکر ضربه ای به سرم زدم

بیچاره پزشک سو!حتما فردا بهش میدم

گردنم انداختمش و سمت لباس رفتم

از جعبه درش اوردم کاملا تور بود به رنگ مشکی که فقط تیکه ای پارچه کوچیک زیرش داشت

روبه روم نگهش داشتم 

مگه نه اینکه امشب باید انجامش میدادم

مگه نباید یه زن برای تهیونگ میبودم!

پس گور بابای لباس

لباس و گوشه ای پرت کردم و روی تخت نشستم.

با یاداوری خوشحالی تهیونگ توی جشن از خودم بدم اومد

اون واقعا دوسم داشت میتونستم از چشاش بفهمن

پس چرا من دوسش ندارم

چرا عاشق کسی شدم که حتی اسمش و جاشو نمیدونم؟

توی فکرا غرق بودم که با صدای تهیونگ که ندیمه هارو مرخص کرد به خودم اومدم.

پشت در ایستادم و منتظر شدم

وارد اتاق که شد سرش پایین بود برگشت و درو بست و مدتی همونطور موند.

نفس عمیقی کشید به منی مه سمت راستش ایستادی بودم نگاه کرد.


حس خوبی نبود دلم میخواست زودتر تموم شه پس خودم شروع کردم

به سرعت به دیوار چسبوندمش و لبام و روی لباش گذاشتم

.

باید زن میبودم؟باشه


شروع کردم به مکای عمیق و سریع 

اونم خیلی زود باهام همراه شد 

دستاش و دور کمرم حلقه کرد و وحشیانه لبام و بوسید

دستش و گرفتم و روی بند لباسم گذاشتم

منظور و فهمید.خیلی زود لباسم و دراورد

بلا فاصله لباسش و دراوردم و دستم و روی نقطه به نقطه بدنش کشیدم

میدونستم تا من نخوام کاری انجام نمیده 

پارچه ای که به سینه هام بسته بودم باز کردم دامنم و دراوردم و پاهامو دور کمرش حلقه کردم 

هیچ فاصله ای بین بدنامون نبود

سریع روی تخت گذاشتم و روم خیمه زد

دستام و روی سینه هاش گذاشتم و همینطوری که لباش و میبوسیدم مشغول بازی با نوک سینه هاش شدم

از گردند تا شقیقه هامو و غرق بوسه کرد و به سینه هام رسید کارش خوب بود اول مک میزد بعد یه گاز اروم میکرفت و بعد بوسه ای روش میزد

سخت از سینه هام دل کند با اخرین گازی که گرفت نتونستم جلوی خودمو بگیرم و ناله ی ارومی کردم با شنیدن صدام دست برداشت صورتش و نزدیکم کرد و توی گردنم فرو برد

منم دستم و روی بازوهاش میکشیدم و نگه داشته بودم بلندم کرد تا موهامو باز کنه گیره ای که روی موهام بود و کشید باعث شد موهای بلند قهوه ایم پریشون بشه 

توی چشمام زل زد دستش و روی گونم کشید همونطوری که بهم زل زده بود اروم و با صدای لرزون گفت

میدونی چیه پونی اگه فقط یه انتخاب توی زندگیم داشتم...اون تو بودی

خواست لبام و توی لباش قفل کنه که مانع شدم

احساساتش انقدر پاک بود که بقض گلوم و گرفت

-تهیونگ بزار بغلت کنم

می خوام چند ثانیه فقط بغلم کنی

دستاش و دورم انداخت و منم سرم و روی شونه هاش گذاشتم 

چشمام و بستم 

و یاد گذشته افتادم


Flashback (ده سال قبل)


سرم و اروم از پشت درخت بیرون اوردم.

یعنی ندیمه لی اینجا نیست؟

بعد اینکه مطمعن شدم اطرافم خلوته پاور چین پاور چین خودمو به پشت دروازه رسوندم

کلاهی که سرم بود پایین کشیدم تا شناخته نشم.

-بچه جون نشان ورود به قصرت کو

+دارم خارج میشم داخل که نمیرم

-به هر حال نمیتونم به یه بچه پونزده ساله اعتماد کنم دختر کدوم یک از اعضا قصری.

+دختره دختره..جناب اقای

با صدای دوستش برگشت و منم سریع مثل موش خودمو از بین پاهاش رد کردم و بیرون رفتم.


چقدددد ادم!

دهنم باز مونده بود چرا باید توی قصر به اون زشتی میموندم!

راه افتادم توی بازار 

خیلی ادم اومده بود یه عالمم خوراکی از همه اینا تو قصر بود اما اینجا خوشگل تره!

همینطور چشمم به یکیشون افتاد پولم و دراوردم و به سمتش حرکت کردم که با دستی که روی دهنم گذاشته شد از حال رفتم.

وقتی بهوش اومدم تویه اتاق تاریک بودم

اروم و با ترس سرمو برگردوندم 

یه یکی دیگم بود اما چهرش و نمیدیم

اروم و با لکنت پرسیدم

-ت ت تو کی هستی؟

سرش و برگردوند

یه پسر بود تقریبا همسن خودم صورتش پر از زخم بود و چهره بی روحی داشت.


-زخمی شدی

+به تو ربطی نداره!

-چته میزنی!اصلا جهنم

رومو برگردوندم و اهمیتی ندادم اما دوباره یادم افتاد کجام سمت در رفتم و محکم کوبیدم

کمکککک کمککککک

+تو احمقی؟!

-هی پسر تو اصلا میدونی من کیم!احمق خودتی!

+خب احمقی دیگه مارو میارن جایی که صدامون و بشنون به نظرت؟

-مگه ما کجاییم اینا کین

+دیدی احمقی

دزدن دزد

-با حرفش لرزیدم روی پاهام افتادم 

+تو کی ای

-مهم نیست من باید برم

+برو!

-لطفا کمکم کن


هیچ جوابی نداد یه گوشه نشستم که با باز شدن در نگاهم به بالا رفت

یه مرد بود چهرش و پوشونده بود

-هی شماها بلند شین


سعی کردم قوی باشم

-تو کی ای عوضی!مارو ول کن

جلوش ایستادم و فریاد زدم

+دختر شجایی هستی


به پشت سرش نگاه کردم در باز بود لگدی به پاش زدم و سعی کردم فرار کنم

اما نشد

با عصبانیت از پشت گرفتم و یه گوشه پرتم کرد شلاقی که برای اسبش بود و دراورد و نزدیکم شد شلاق و بالا برد

چشمام و بستم و گریم گرفت

که...

صدای شلاق اومد ولی دردی حس نکردم

اروم چشمام باز شد همون پسر بود

خودش و جلوم انداخته بود

همینطور نگاهش میکردم


با این حرکتش مرد وحشی تر شد و محکم تر شلاقش و به بدنش کوبید بعد از چند بار تکرار رفت و در و محکم بست

پسر روی زمین افتاده بود

سریع کنارش رفتم

+خ خوبی؟

نگران نگاهش کردم 

+لباست و درار تا زخمت و ببینم

_نمیخواد

+درش بیار لطفا

وقتی دیدم هیچ کاری نمیکنه خودم درش اوردم پشتش و نگاه کردم زخمی بود

خیلی...

بین زخماش علامتی که روی 

کتف سمت راستش بود توجهم و جلب کرد

دستم و اروم روش کشیدم تا خون روش و پاک کنم

-اخهخخخخ

+باشه!


خون و با لباسم پاک کردم علامت عکس یه ماه بود یه ماه که روش شمشیری کشیده شده بود 

پشتش و با لباسام تمیز کردم و اروم روی زمین گذاشتمش

+چرا اینکارپ کردی

-...

+درد داره؟

-نه

+دروغ میگی درد داره خیلی درد داره

-اره

+پس چرا

-چون دلم نخواست صدمه ببینی


هیچی نگفتم شب شده بود و قطعا همه دنبالم میگشتن 

+به زودی پیدامون میکنن نگران نباش

-از کجا میدونی

+میدونم

با صدای در به خودمون اومدیم

مامورای قصر بودن پیدامون کردن 

+با ما بیا خانوادت کجان

-خودم میرم

+لاقل اسمت و بگو


هیچی نگفت و من تا اخرین لحظه به رفتنش نگاه میکردم شاید 

عاشق شده بودم..



پایان فلش بک

.

.

.

با اشکی که از چشمم اومد چشمامو باز کردم که..

خدای من 

این

این علامت روی کتف تو چیکار میکنه

یه ماه که شمیری روش کشیده شده بود

دستم و روش گذاشتم

خودش بود

همون طرح همون رنگ درست همون جایی که باید باشه 

یعنی اون اون تهیونگ بود؟

چطور ممکنه؟

همه این سالا کنارم بود؟

چرا نشناختمش؟

سرم و اروم از شونش برداشتم 

همونطوری که اشکام بدون مهلت سرازیر میشد بهش نگاه کردم

من عاشقش بودم و تازه فهمیده بودم

من اونو پیدا کرده بودم اما خیلی دیر

وقتی نگاهش کردم

دیگه نفس نمیکشید

اون بیجون توی اغوشم افتاده بود



زهر اثر خودش و کرد...



Unknown speaker( حال کنونی)


آریل عشق روی ابری نشسته بود و بالهای سفید بلندش و جمع کرده بود

با چیزی که دید به سرعت بالهاش و باز کرد و به پایین شیرجه زد.

حالا دیگه روی ابر نبود مقابل ندیمه لی بود

-بانو لی

+آریل عشق!اینجا چیکار میکنی؟

-بانو لی رقابت تموم شد


پیرزن همونطور که خشکش زده بود فقط پلک زد

-تموم شد.ما ..برنده شدیم

+اما چطوری??

-عاشق شدن ..جفتشون

اما 

تهیونگ مرده.


پیرزن با جمله اخر چشماش و بست

افتاد 

دیگه چیزی نمیشنید

+پونی پونی الان کجاست

-گفتنش سخته اما پونی دیگه اینجا نیست


سرش رو بالا گرفت با التماس به اریل عشق زل زد

+کجاست؟


آریل عشق روشو برگردوند 

+جایی که من به زودی باید ترکش کنم...آرندل

-چی

+ندیمه لی به گردنبندی که توی گردنته نگاه کن

من این گردنبند و وقتی انتخابت کردم بهت دادم اما هیچوقت نپرسیدی که این یه گردنبد زینتیه یا چیز باارزش تر?


این گردنبند دریچه ی ارتباطی بین آرندل و سرزمین انسان هاست.هر کس که گردنبند و داشته باشه اگه آریلی اجازه بده وارد آرندل میشه.

من همه چی و دیدم.وقتی تهیونگ مرد پونی با تمام وجودش اونو تو اغوش کشید و براش گریه کرد و من اجازه دادم تو گردنبند پونی و وارد آرندل کنه.


+چرا..

-تا انتقام بگیره




وقتی اینارو برای شما تعریف میکنم هر بار فکر میکنم چقدر دنیای انسانی بیرحمه

درسته من هم انسانم ولی خیلی با شما فرق دارم چون توی سرزمینی به دنیا اومدم به اسم آرندل و 

من فرزند پونی و تهیونگم 

اما چجوری؟



توی فصل دو بخونید.


Report Page