Fetish

Fetish


Ponys pov


وقتی چشمام و باز کردم روی تخت بودم

چیزی یادم نبود

اخرین چیزی که یادم بود چهره ندیمه لی جلوی دروازه قصر بود

از روی تخت بلند شدم

+اینجا کجاس دیگه

پتویی که روم کشیده شده بود و کنار زدم و بلند شدم با دیدن جعبه ای که روی میز بود به سمتش رفتم و بازش کردم

یه دست لباس بود یه لباس قرمز با کفش سفید 

قشنگ بود!

یاد دیشب و پارگی لباسام افتادم

+حتما ندیمه لی اینجا گذاشته 

با این فکر لبخندی زدم .حس خوبی بهم دست داد و توی اتاق منتظر ندیمه لی شدم.


V s pov

صبح که بلند شدم با دیدن کسی که کنارم خوابیده بود لبخندی زدم

یاد دیشب افتادم و دستاش و اروم توی دستم فشار دادم دلم میخواست همینجوری نگاش کنم 

اما یادم افتاد که کارای زیادی دارم

ندیمه خصوصیم و احضار کردم و بهش گفتم یه دست کفش و لباس بیاره

و خودم برای اوردن صبحانه بیرون رفتم.

با سینی ای که برای خودم و پونی اماده کردم به سمت اتاق رفتم که ندیمه لی و دیدم

-جناب کیم !ام اومدم ندیمه و ببرم

+ا اها بله من برای خودم و پدر صبحانه میبردم شما..

-پس من میبرمش شما توی زحمت افتادی

+نه نه ندیمه لی باید باهاتون صحبت کنم

_بفرمایید جناب کیم

+لطفا به کتابخونه بیاید اینجا مناسب نیست

توی راه کتابخونه به حرفایی که میخواستم بزنم فکر میکردم

چی باید میگفتم؟

چجوری میگفتم؟

بالاخره رسیدیم

+ندیمه لی من میدونم که شما برای پونی درست مثل مادرشین و از بچگی بزرگش کردین


با نگرانی گفت

_بله درسته

+من تصمیم گرفتم با پونی ..ازدواج کنم

ندیمه لی من 

دوسش دارم


هیچی نگفت احساس کردم قیافش تغییر کرد

خوشحال بود!

با یه لبخند جوابم و داد

-من حتما با ایشون در میون میذارم


+ممنون پس من امشب ..خبرم کنید لطفا


سر خم کرد و بیرون رفت


پونی لباسارو پوشید و منتظر ندیمه لی موند

با ورود ندیمه لی سمتش دویید و‌بغلش کرد

+پونی حالت خوبه

-اره خوبم

از ندیمه جدا شد لباسش و نشون داد

+ندیمه لی لباسی که گرفتی و خیلی دوسش دارم ممنونم 

لبخند بامزه ای زد و دوباره بغلش کرد

ندیمه لی چیزی نگفت انقدر تجربه داشت که بدونه چه اتفاقی افتاده

-پونی میخوام یه چیزی بهت بگم

+گوش میکنم 

-وقتشه که

وقتشه که ازدواج کنی

+ندیمه لی!من اونروز یه چیزی گفتم

حالا کی خواست با من ازدواج کنه!؟

-جناب کیم!

+کییی!

-جناب تهیونگ 

اون ازت خواستگاری کرد

+اما اونکه از من خوشش نمیومد

-مگه تو نمیخواستی خواسته پدرت و عملی کنی


هیچی نگفت اگه خواست پدرش نبود قبول نمیکرد به هر حال دل پونی جای دیگه ای بود.

+قبول میکنم

-مطمعنی

+مطمعنم به ایشون اطلاع بدید

ندیمه لبخندی زد انگار ماموریتش داشت تموم میشد!


پونی و ندیمه از اتاق بیرون اومدن و از قصر پنهانی بیرون رفتن


Lee s pov


بعد از بردن پونی پیش معتمد ترین دوستم به قصر برگشتم تا به تهیونگ جواب پونی و بگم


وارد اتاق شدم

-لی هستم

+بیا تو بانو لی

با اشاره تهیونگ روی صندلی نشستم

نگران به چشمام زل زده بود و منتظر جواب بود.

+ندیمه لی چرا حرف نمیزنی بگو

_خب جواب ایشون..

مثبته

+اینه اینه اینههه!

با تعجب بهش نگا کردم

نیشش تا اخر باز بود

از خندش خندم گرفت 

مگه این چیزی نبود که سه سال دنبالش بودم؟!

+خب خود ایشون کجا هستن پونی کجاست؟

-خارج قصر

+چیییی!ندیمه لی بعد اتفاق دیشب بازم پونی و تنها گذاشتی بهم بگین الان کجاست

-شما از کجا میدونید


حدس میزدم چه اتفاقی افتاده 


+ام...خب راستش چیزه...


-بسیار خب برای جشن ازدواج ایشون و اماده میکنم 


+بسیار کار درستی میکنید!


با یه لبخند مستطیلی گفت

تا حالا اینجوری ندیده بودم

این همون تهیونگ بود؟

هیچوقت فکر نمیکردم عاشق بشه

از اتاق بیرون رفتم و چند نفر و برای همراهی پونی فرستادم

جلوی قصر همراه تهیونگ منتظر پونی شدیم

با دیدن پونی تهیونگ هول شد 

+ندیمه لی من میرم

نگهبان اجازه ورود بده 

بااحترام!

و با سرعت دور شد!


-پونی خوش اومدی دوباره به قصر برگشتی!

با لبخند کوتاهی جوابم و داد

+ممنون بانو کجا باید بریم

-فعلا به اتاق من

توی اتاق که رسیدیم روبه روش زانو زدم

-پونی 

من میدونم که دلت با کس دیگه ایه

اگه با این ازدواج موافقم فقط به خاطر اینه که میدونم بهترین انتخاب برای توعه

اما اگه بخوای همین الان..

+نه بانو لی 

بلند شو لطفا

این ازدواج خواست پدر هم بود پس ناراحت نباش

-پس میتونیم فردا ..جشن و برگزار کنیم

+بانو لی فردا زود نیست؟ 

-پونی این به نفع همس به هر حال الان جایی برای موندن هم نداری تنها اسرار من به خاطر همینه

+باشه بانو میشه الان استراحت کنم

برخلاف همیشه خیلی اروم بود میدونستم چرا ولی امید داشتم

روی تخت دراز کشید و تا فردا اروم خوابید.

فردا صبح برای اماده کردن جشن و پونی راه افتادیم که توی راه پزشک سو رو دیدیم


Soo s pov


با دیدن ندیمه لی و پونی توی دربار خیلی تعجب کردم قرار نبود دیگه به قصر بیان پس برای رفع فوضولیم به سمتشون رفتم

به چشم قره ی ندیمه لی اهمیتی ندادم

-بانو پونی اینجا هستین!؟

خواست جوابم و بده که ندیمه لی مانع شد

+برای اوردن وسایلشون که توی قصر مونده بود برگشتیم خب پزشک سو دیگه میتونید برید

نگاه با معنی ای بهم کرد رومو برگردوندم و به پونی نگاه کردم

-بانو مطلبی هست که میخوام بهتون بگم...تنها

معلوم بود چیزی و مخفی میکنن چون ندیمه لی به سرعت مانع شد

+ایشون کارای مهمی دارن پرشک وقت ایشون و نگیرید

نگاه مظلومانه ای به پونی کردم

+ندیمه لی اتفاقا من هم میخواستم با ایشون صحبت کنم قول میدم طول نکشه

-اما بانو..

+لطفا


مجبور شد ازمون دور شو و منتظر بمونه


سرم و بالا گرفتم و گفتم

-بانو من چیزی گم کردم که فکر میکنم دست شماست

+بله میدونم وقتی به اقامتگاه جناب کیم رفته بودید گردنبندتون افتاد

من برداشتم تا بهتون بدم متاسفم که یادم رفت


-نه نه هیچ اشکالی نداره اما الان اون کجاست

راستش اون یادگار مادرمه و نمیخوام ازم دور باشه!


کارمو خوب بلد بودم تا چند وانیه دیگه دوباره اون گردنبند برای من بود


+ام راستش پزشک سو اون پیشم نیست.

-نیست؟

+یه جایی که اصلا دوست ندارم به اونجا برم

-بهم بگید کجاست خودم برش میدارم

+اخه

-عیبی نداره بانو بهم بگید

+توی مسافرخونه ای که انتهای دره هست توی بقچه ای کنار لباسام باید باشه

-بقیش و بسپرید به من 

راستی بانو چرا شما..


ندیمه لی مانع ادامه حرفم شد

-خب دیگه باید بریم


چیزی و پنهان میکرد باید میفهمیدم پس شاید باید ...






Report Page