Feel

Feel

nika^_^

تهیونگ:

چند روزی میشد سر یه موضوع کوچیکی بحث کرده بودیم و ازم دور شده بود.

بانی سرتق و دوست داشتنی سر اینکه چرا با بقیه گرم میگیرم حسادت میکرد. اینکه گونه های قرمز شدش‌ رو در حالی که از روی عصبانیت غر میزد رو دوست داشتم. چون باعث میشد خودش رو توی دلم بیشتر جا بکنه، بعدم با یه بوسه روی لب های گوشتیش ساکتش میکردم. واقعا واسم لذت بخش بود...

ولی این اواخر حسادتش به جایی رسیده بود که توی کمد دختر هایی که باهام دوستن حشرات یا موش گذاشته بود. و همین باعث عصبانیتم شد...

راوی:

ته از بازوی کوک گرفت و مستقیم آوردش توی حیاط پشتی مدرسه

+ ولم کننن! میگم درد داره!

بازوش رو کشید بیرون و با اخم بهش نگاه کرد: داری چیکار میکنی هیچ معلومه چت شده؟

_ تو به من بگو چت شده! دیوونه شدی؟ کم مونده بری تو غذای اونا سم بریزی

نفسش رو کلافه داد بیرون و جدی حرف زد : اول از همه من اینکارا رو با اون دوست های مضخرفت نکردم! شاید حسادت کنم ولی خودت میدونی انقدر درگیرم که وقتشو ندارم.

ته کلافه موهاش رو داد عقب و طوری به بانیش نگاه کرد که مشخص بود حرفاش رو باور نمی کنه

+ راست میگم! حتما خودشون اینکاری کردن!

_ خودشون؟... منو نخندون کوک... یعنی یه آدم انقد دیوونه باشه که اینکار و بکنه؟

+ آره هستن! اون دوستات دیوونن چون از اولم از رابطه ی منو تو خوش حال نبودن

تهیونگ با چشمای خشمگینش به کوک خیره شد : در مورد دوستام درست صحبت کن!

+ درست صحبت نکنم چی میشه؟ تو اصن از اول هیچ وقت حرف منو باور نکردی. سر یسری حرکات بچگونه مدام با من دعوا میکنی

تهیونگ کلافه تکیه داد به دیوار و گفت : کوک...

جونگ کوک ساکت شد تا ادامه ی حرفش رو بشنوه

_ من دیگه اینطوری نمی تونم ادامه بدم... من میخوام با تو خوش حال باشم ولی با هر آدمی ک میاد و میره دارم دعوا و بحث میکنم...خب...

+خب... چی؟

_ میخوام از هم جدا شیم

سرش رو آورد بالا و در حالی که بدون هیچ حسی به چشمای پر از بغض بانی خیره شد.

+ یعنی... بخاطر اونا؟

_ آره بخاطر اونا! اونا دوستامن خیلی قبل تر از تو دوستای من بودن

جونگ کوک با سر انگشتاش چشماش رو پاک کرد و با صدایی که می لرزید گفت : من هیچ وقت نخواستم از دوستات جدا شی. من میخواستم حد و حدودشون رو بهشون بفهمونی

تهیونگ تکیه اش رو از روی دیوار برداشت : خب؟ تمومه؟

کوک باورش نمیشد این همون آدمیه که این همه مدت میگفت دوسش داره و باورش داره. بغضش و قورت داد ، دستش رو دراز کرد و دست تهیونگ رو گرفت : هوم... خوبه پس... برات آرزوی خوشبختی میکنم

از اون جا دور شد و اون رو ترک کرد.

تهیونگ :

آره... به همین سادگی. ولی من نمی خواستم ازش جدا شم فقط قصدم این بود که تنبیهش کنم!

وگرنه دوسش داشتم و دارم! نه‌... من عاشقشم!

راوی :

جونگ کوک از مدرسه برگشت به خونه و به سمت کار نیمه وقتش رفت. تمام روز تو تنهاییش اشک ریخت و چشماش رو پاک کرد. باورش نمیشد بخاطر یه تهمت از کسی ک دوسش داشت جدا شده بود.

این آخر هفته جشن تولدش بود. کادوش رو با ذوق از خیلی وقت پیش حاضر کرده بود... ولی خب مثل اینکه باید کادوش رو عوض میکرد. البته دیگ خیلی دیر شده بود.

آخر هفته شده بود و مثل همیشه خوش سلیقه تر از قبل شلوار جین و کت چهارخونه ی قهوه ایش رو ب تن کرده بود.

عطر وانیلیش رو به گردنش زد و سمت جعبه ی کادو رفت. لبخند تلخی روی لباش نشست و اون جعبه رو برداشت و به سمت تولد دوست پسر سابقش راه افتاد. مهمونی شلوغ بود و از اونجایی که خانواده ی تهیونگ زیاد از حد اوپن مایند بودن، اجازه ی سرو الکل برای بچه های زیر ۱۸ سال رو داشت.

تهیونگ روی مبل نشسته بود و همون دخترایی که بهش تهمت زده بودن کنارش بودن. باهم کلی بگو بخند میکردن که نگاهش تو نگاه کوک قفل شد. سریع از جاش بلند شد و سمتش رفت.‌ انتظار نداشت دوباره اینجا ببینتش ولی انگار ته دلش خوش حال بود از این بابت.

_ سلام!

+ سلام...

_ بریم یه جای آرومتر!

دست کوک و گرفت و آروم کشیدش بیرون از خونه توی حیاط پشتی که اکثر کاپل ها گوشه کنارش نشسته بودن، در حال عشق بازی بودن.

+ خب... اینم از کادوت

جعبه رو سمت تهیونگ گرفت و منتظر نگاهش کرد. جعبه رو باز کرد و گذاشتش کنار، اون دفتر قرمز خوش رنگ رو دستش گرفت. اولش عکس خودشون روی جلد کتاب ثبت شده بود. وقتی چند تا برگ از اون دفتر بزرگو پر حجم رو ورق زد. متوجه یسری متن و تاریخ بعلاوه عکس های خودش یا خودش با کوک شد.

+ خب... راستش پیش بینی نکرده بودم این آخر هفته قراره کات کنیم...

دستش رو برد پشت گردنش و به یه گوشه نگاه کرد و ادامه داد : از پارسال تصمیم داشتم اولین تولدت رو که باهمیم همچین کادویی بهت بدم. چیزی که موندگار بمونه.‌می تونی بسوزونیش بندازیش دور یا هرچی... فقط چون خیلی زحمت کشیده بودم خودم دلم نمی اومد همچین کاری باهاش بکنم

_ نگهش میدارم

جونگ کوک چشماش گرد شد و متعجب بهش نگاه کرد. تهیونگ بی مقدمه اونو بغل کرد و محکم به خودش فشارش داد. نفس عمیقی لای گردنش کشید... بوی وانیل... همیشه مستش میکرد...

خودش رو کنترل کرد و سرش رو کشید عقب. آروم زد به شونش : از مهمونی لذت ببر. نمیای تو؟

+ نه من از هوای آزاد ترجیح میدم لذت ببرم تو برو تو

ته سرش رو تکون داد و وارد اتاق شد. دنبال بهونه بود که به کوک بگه برگرده ولی می ترسید به غرورش لطمه بخوره ولی... با دیدن دفتر نتونست چیزی بگه...

جونگ کوک :

اون احمق واقعا مغروره. و پدر منو در آورد تا بهم بگه دوسم داره!

چه میدونم... واسم خیلی سخت بود ببخشمش

ولی خب... محاله دوست پسر جذابی مثل کیم تهیونگ داشته باشی و نخوای که دوباره برگرده

اون گرگ بالاخره یه طوری شکارش رو بدست میاره

تهیونگ :

گرگ؟ پس من واست گرگم سوییتی؟

جونگ کوک :

حالا جلوی دوربین حفظ آبرو کن!

راوی :

تهیونگ سریع رفت داخل اتاق خودش و در رو قفل کرد تا راحت بتونه مطالب اون کتاب رو بخونه.

روی تختش دراز کشید و برگشت به عقب. به روزی که اولین بار ملاقتش کرد.


دفتر:

می تونم بگم اولین باری که وارد کلاس شدم و توی اون چشم های مشکی کشیدش خیره شدم، دلم رو دستش سپردم.

شاید زیاده روی کنم ولی همه چی از اون روز شروع شد.

نگاه های یواشکی که بهش میکردم و بهم میکرد. با اینکارش دست روی نقطه ضعف من میذاشت و نمی دونستم چیکار کنم. بالاخره یه روز منو بردی داخل حیاط پشتی مدرسه و بهم گفتی که روم کراش داری!

و منم گفتم حسم متقابله!

اون بوسه... اولین بوسمون... که عکسش بین بچه ها تو گروه ثبت شد و باید بگم اوایل عصبانی بودن بابتش. ولی الان که فکرش و میکنم خوب شد... الان ازت یه یادگاری پیشم دارم.

خیلی دوست دارم تهیونگ یا بهتر بگم مستر کیم!

****

تهیونگ لبخند محوی زد و سر انگشتاش رو روی عکس بوسه ی دو نفریشون کشید. بوسه ایی که با لباس مدرسه بهم هدیه داده بودنش.

صدای ضربه های در اتاقش رو شنید و بازش کرد. هیونسو بود، یکی از همان دوستای دختری که کوک ازشون خوشش نمی اومد.

مست، موهای مشکی و باز. با یه لباس دکلته ی کوتاه. لبخند کجی زد و در رو بست : تهیونگا...

دستاش و دور گردنش حلقا کرد و با لبای اویزون نگاهش کرد : من خیلی وقته میخوامت... حالا که دیگه سینگلی...

انگشتاش رو روی گونش کشید و گفت : حالا میتونیم مال هم باشیم...

تهیونگ فقط توی سکوت نگاهش میکرد

_ تو مستی

هیونسو عصبی شد و تهیونگ رو هول داد عقب : حتی اون برگه های پاره شده و مسمومیت نتونست تو رو از اون منصرف کنه؟!

یهو شوکه زده شد، تهیونگ سمتش برگشت و با عصبانیت گفت : یه بار دیگ بگو! یعنی تمام این اتفاقا تقصیر تو بود؟

هیونسو در اتاق رو باز کرد و سریع فرار کرد بیرون.

ته دنبالش از پله ها اومد پایین و وقتی خواست بگیرتش توی جمعیت گمشده بود.

نگاهش رو بر گردوند سمت پنجره ی حیاط پشتی جونگ کوک رو دید که با یه نفر در حال صحبت کردن بود.

_ چی.. چان؟

اون پسر روی کوک کراش داشت و در واقع کات کردنشون رو یه فرصت دیده بود. مثل اینکه به جونگ کوک داشت خوش میگذشت از لبخند و خنده هایی که بعد از شنیدن حرفای چانیول رو حرفش می اومد مشخص بود.

تهیونگ عصبانی از بین جمعیت رد شد و رسید به سمت حیاط.

کوک با دیدن تهیونگ که عصبانی سمتش می اومد متعجب بهش خیره شد : چیزی شده

_ با من میای

+ می بینی که دارم صحبت میکنم باشه بعدا

از بازوی کوک گرفت : گفتم با من میای!

چانیول یه قدم اومد نزدیک: هعی مرد... تحت فشارش نزار

تهیونگ دست چانیول و پس زد : اینکه چطوری با دوست پسرم برخورد کنم به خودم مربوطه

کوک دهنش از تعجب باز مونده بود : چی؟

_ با من میایی یا ب زور می برمت!

+ تهیونگ خل شدی؟ ولم کن!

ته خم شد و از پشت زانوی کوک گرفتو پسر تقریبا ریز جثه رو روی یکی از شونه هاش گذاشت

+ یااااا

صدای تشویق و سوت بقیه شنیده میشد و بدون توجه بهشون، از پله ها رفت بالا سمت اتاقش. در و بست، جونگ کوک رو زمین گذاشت

کوک عصبانی بهش نگاه کرد

+ خل شدی! ابروم رو بردی؟

تهیونگ یه قدم بهش نزدیک شد

_ چه ابرو بردنی؟

کوک رفت عقب تر و تو چشماش نگاه کرد : اصن به چه حقی منو بی اجازه بلند کردی؟ چیکارمی؟

_ دوست پسرت؟ نامزدت؟ همسر آیندت؟

تهیونگ به کوک نزدیک تر شد طوری که بین دیوار و دستای خودش اونو زندانی کرد و آروم دم گوشش لب زد : ددی یه بیبی بانی؟... البته اون روی تخته

گونه های پسر کوچیک تر از شنیدن این حرفا سرخ شد و بدنش داغ شده بود. آروم دستاش و روی سینه ق تهیونگ گذاشت و سعی کرد فشارش بده تا ازش فاصله بگیره ولی بی فایده یود

+ چی‌ چی میگی؟! برو عقب

ته بدون اینکه کار دیگه ایی بکنه لباش رو روی لبای کوک گذاشت و محکم اون لبا رو مک زد.

سرش رو برد پایین تر و شروع کرد به گذاشتن رد مارک های بنفش روی رون های سفید دوست پسرش.

کوک از روی لذت ناله میکرد و هر از گاهی از روی درد جیغ میکشید : تهیونگ لطفاااا کار و یسره کن!

ته خنده ایی کرد و از روی تخت بلند شد لباساش رو در آورد و دوباره روی کوک خیمه زد.

عضو شق کردش رو توی دستش گرفت و بدون امادگی وارد اون سوراخ خیس کرد. ناله ی کوک بلند شد و ته بدون اینکه توجهی بهشون کنه پشت سر هم داخلش ضربه میزد. دستش رو روی عضو شق کرده کوک گذاشت و لمسش کرد.

اه مردونه ایی کشید و داخل کوک ارضا شد. همزمان با ارضا شدنش داخلش، بیبی بویش هم روی دستش ارضا شد. با دستمالی که کنار تخت بود دست خودشو ، کوک رو تمیز کرد. نفس عمیقی کشید و سرش رو برد لای گردنش، نفس عمیقی کشید و بوسیدش

_ دیگ هیچ وقت ولت نمیکنم...


....

تهیونگ و کوک :

_ و کات! این بود داستان اشتی ما

فیلم رو قط کردن و کوک لبخندی زد : مطمئنم برایان کوچولو وقتی بزرگ شه از فیلم داستان عاشقانه ی پدراش خوشش میاد

تهیونگ لبخندی زد و لبای کوک رو بوسید: حتما خوشش میاد... دوست دارم بیبی

کوک لباش رو متقبلا بوسید : من بیشتر دوست دارم...


Report Page